ماریا ریلکه تبار یادها

ماریا ریلکه

تبار یادها

جستاری کوتاه و یک شعر از ماریا ریلکه

برگردان به فارسی: علی آشوری

آه .. آن‌همه شعر چه کم‌مایه می‌نماید، وقتی‌که در جوانی سروده شده باشد.

می‌بایست صبور بود، احساسات و شیرینی تمام طول عمر- و اگر شد عمری طولانی – را انباشته کرد و آنگاه در واپسین لحظات زندگی ، شاید تنها آن زمان می‌توان ده خط شعر خوب نوشت، ازآن‌روست که شعر، برخلاف تصور مردم، فقط احساسات نیست. (احساسات ساده در ایام جوانی در همه وجود دارد) تجربه است که شعر می‌شود.

 

به خاطر یک خط شعر، باید شهرها دید، آدم‌ها و چیزها، باید حیوانات را شناخت. باید پرواز پرنده را حس کرد…

شکفتن گلی در سپیده‌دمان را – باید به جاده‌های دوردست در سرزمینی ناشناخته فکر کرد ….به دیدارهای غیرمنتظره  – و جدایی‌هایی که پیش‌بینی‌اش را کرده بودی، به‌روزهای کودکی که هنوز و همچنان غیرقابل توضیح‌اند.

به پدرومادران و آرزوهاشان ،اگرچه آن‌ها جز شادی برای ما آرزویی نداشتند ،وما به آن چنگی به جان ودل نزدیم ونینداختیم(که آن در خودش حس لذتی برای دیگری بود!) به بسیاران دوران کودکی که آغاز شگفت‌انگیز تغییرات بنیادی وفصلی بسیار مهم زندگی ست.

به‌روزهای خلوت … در اتاقی با پرده‌ای کشیده . به صبح‌های کناره‌ی دریا، به خودِ دریا ،به دریاها ،به شب‌های سفرهای پرشتاب ،همگام با پروازستارگان و حتا اگر به همه این‌ها هم بیندیشی ، بازهم کافی نیست.

باید خاطره‌های بسیاری از شب‌های عشق، که هیچ‌یک همچون دیگری نبوده‌اند،داشت.

خاطره‌ی فریاد زنان در حال زایش ، روشنایی ، سپیدی ،

زنان خفته در آغوش کودک، بازگشت به خویش و خویشتن .

و اما می‌بایست در کنار بستر مرده‌ای نیز بوده باشی در اتاقی با پنجره‌ی باز و آواهای ناآرام، بریده‌بریده.

بااین‌همه هنوز خاطره در تو چنگ نزده است و این کافی نیست…  به آن زمان که خاطرها هجوم می‌آورند، باید توانایی فراموش کردن یک‌یک آن‌ها را داشت، و نیزهمچنان  تاب و تحمل و انتظار بازگشت آنان را.

تا زمانی که خاطرها به خونی جاری در وجودمان، تبدیل نشده‌اند – بی‌نام و غیرقابل‌تفکیک از خود ما، شعر امری ست محال و غیرممکن، تنها در آن لحظه‌ی نادر است که نخستین واژه از آن میان برمی‌خیزد.

تنها در آن موقعیت است که شهر قدم پیش می‌نهد…

هر که هستی

 

هر که هستی :

به شامگاهان بیرون بیا

و قدمی فراتر از چاردیواری که می‌شناسی بگذار

آخرین چیزی که از دور می‌بینی

همانا چاردیواری‌ات است

هر که هستی با چشمان خسته ، فرسوده

که گویی از حدقه بیرون زده است

آرام درختی سیاه

در برابر آسمان

بر خاک بنشان

می‌بینی : جهانی ساخته‌ای

همچون واژه‌ای که در سکوت به ثمر رسد

و آن هنگام که خواست و اشتیاق ات حس و جانی شد

به نرمی و آرامش چشمانت را ببند

بگذار همه‌چیز رها شود هر که هستی .

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵