عبدالرحمان اونق شب طولانی
عبدالرحمان اونق
شب طولانی
مامور قوز با عصبانیت سرطنابی را که به قایق بسته بود محکم کشید و با بیحوصلهگی دور میله ی آهنی کناره ی رودخانه پیچاند. بعد رو به یکی از همکارانش گفت: “با این فرمانده نمیشه کار کرد. هر روز که می گذره بیشتر حرصم رو درمیاره. هرچه رشته کرده بودیم در این یک ماه پنبهش کرد. الانم نمی دونم چرا خونسرد اون تو نشسته و بخشنامه می خونه! هه…من مطمئن هستم بلایی سرگشتیهامون آوردن. اگر اتفاقی براشون افتاده باشه، اگه بلایی سر برادرم اومده باشه من سرحاجی مراد را از تنش جدا می کنم. هه… میگه پدر حاجی مراد یک پاش رو در راه میهن هدیه کرده… کرده باشه…همه رفتن جبهه، اینم یکی…پدر منم رفته. چه ربطی به کار ماها داره؟ می گه من آمدم به ترکمن ها بفهمانم که ما همه برادریم…هه…برادر! اگر گشتی هامون سالم برنگردن یک برادری نشونشون بدم که خود فرماندهی ترسو حظ کنه… کاری می کنم که دمش رو بذاره کولش و جوری از اینجا بره که نتونه حتی پشت سرش رو نگاه کنه…”
همکارش طناب دور میله را محکمتر بست و گفت:”آرومتر بابا… صداتو می شنوه ها!”
-:”بهتر…اصلا می خوام بشنوه؛ اگر نخواد برخورد درست و حسابی با این ماهیگیران غیرقانونی بکنه، من می رم مرکز و ازش شکایت می کنم.”
همکارش که معلوم بود حوصله ی حرف های او را ندارد گفت: “حالا بریم شام بخوریم تا بعد…”
-:”شام بخوره تو سرم… شام می خوام چیکار؟! اصلا همین حالا باید باهاش صحبت کنم. تکلیفمون باید روشن بشه یا نه؟ از موش و گربه بازی کردن خسته شدم. یک فرمانده ی قدرتمند رو برمیدارن و اینو میارن… اینام برادرای ما هستن…برادرای ما…اینا اگه چماق بالا سرشون نباشه فردا روز سوارت می شن… شدن هم الان، این حالی نیست.”
بعد بی آنکه منتظر جواب همکارش باشد به طرف اتاق فرمانده گام برداشت. پشت در که رسید ایستاد. چند بار آب دهانش را قورت داد و با پشت دستش در اتاق را زد. صدایی از داخل اتاق گفت: “بفرما…”
مأمور قوز لحظه ای کوتاه درنگ کرد. تا این که صدای داخل اتاق این بار بلندتر گفت: “بیا تو…”
در آهنی به صدای غیژی باز شد. فرمانده سرش را به آن طرف چرخاند: “چرا ماتت برده؟ بیا تو دیگه… هنوز گشتیها نیومدن؟”
-:”نه حاجی نیومدن. من نگرانشونم. می ترسم بلایی سرشون اومده باشه. از این ترکمن ها هرچی بگی بر میاد.”
بعد چفیه اش را از دور گردنش برداشت. هیکل گنده اش را روی صندلی روبه روی فرمانده جای داد و گفت: “حاجی! این جورکه شما رفتار می کنین نمی شه از دریا حراست کرد. جلو چشممون دارن قطار قطار قایق می برن تو دریا، اما شما چشمتون رو بستین، انگار که نمی بینیدشون!”
فرمانده از لحن حرف زدن مأمور قوز خوشش نیامد اما با خونسردی از پشت میزش بلند شد. به عادت، کف دستش را روی سر نیمه طاسش کشید و به طرف پنجره گام برداشت: “گمونم چند بارعلتش را برای همه تون گفته باشم. اما مثل اینکه تو خوب گوش نکردی. به همه چیز هم بدبینی تو… ”
-:”بدبینم حاجی … بدبینم چون تجربه دارم. شما تازه اومدین نمی دونین چی به چیه… ”
بعد روی صندلی جابه جا شد و ادامه داد: “اعتمادی که تو به حاجی مراد و پدرش داری بی مورده… من حتم دارم همینا گشتی ها رو سربهنیست کردن. اگر اجازه بدی برم خودم این پسر رو به حرف بکشونم.”
فرمانده نفس عمیقی کشید و گفت: “به جای این حرفا نورافکن را روشن بذارین تا اگه گشتی ها گم شده باشن بتونن پایگاه رو پیدا کنن.”
مأمور قوز با پوزخند گفت: “من چی میگم دمم چی میگه. ”
فرمانده با عصبانیت سرجایش برگشت و گفت: “مثل اینکه تو متوجه نیستی من چرا آمدم اینجا!”
سپس انگشت اشاره اش را به طرف او گرفت و این بار محکم گفت: “من اینجام تا خرابکاری چند سالهی قرمانده ی قبلی رو پاک کنم. اومدم تا اعتماد این مردم رو جلب کنم. برای همین هم دستور دارم جلوی خرابکاریهای قبلی رو بگیرم. یکی از چندشآورترینش هم تیراندازی به سوی ماهیگیرانیه که برای یکی لقمه نون به دریا می زنن؛ پس درگیری اکیدا ممنوع! فهمیدی؟ ”
مأمور قوز با پوزخند گفت: “واقعا خودتون می فهمین چی می گین؟”
فرمانده عصبی تر شد و به تندی گفت: “وقتی دارم حرف می زنم رو حرف من نپر!”
مأمور قوز با همان حالت پوزخند سرش را پایین انداخت اما ساکت شد.
-:”شماها قبلا بارها و بارها باهاشون درگیرشدین… مخصوصا تو که خیلی علاقه داری به این روش؛ نتیجه داد؟ ماهیگیران دست از دریا کشیدند؟ نه… چندین نفر این وسط کشته شدن، چند خانواده داغدار شدن، داخل و خارج سرزنش شدیم… و خیلی اتفاقات دیگری هم افتاده براشون. همه ش هم بخاطر ندانم کاری شماها… نتیجه چی شد؟ جز بی اعتمادی چی عایدمون شد؟ ”
مأمور قوز خواست جواب بدهد که فرمانده با تندی گفت: “هنوز حرفم تموم نشده…”
بعد نگاه در نگاه او انداخت و حرفش را پی گرفت: “کارما حراست از دریا و کارگزاران دریاست. کار ما این نیست که کمین بزنیم و ماهی از دست ماهیگیران بگیریم. بعدش بریم و در خفا به دلال ماهی بفروشیم…اگرم مقاومت کردند تفنگ به روشون بکشیم. یا بخاطر عقده ای که داریم قایق از روشون رد کنیم…شماها آبرو برای اداره نذاشتین…”
مأمور قوز طاقت نیاورد و با دستپاچگی گفت: “خلاف به عرضتون رسوندن… کدوم دلال؟ کدوم قایق؟ آبروی چی؟ ما فقط…”
فرمانده میان حرف مامورقوز پرید و با لحن محکم تری گفت: “مگه نگفتم تا حرفام تموم نشده حرف نزنی !”
بعد به نقطه ای زل زد و آهسته اما جدی گفت:”اونا دشمن ما نیستن که بخواهیم باهاشون بجنگیم. از بیکاری و لاعلاجی دارن در سرمای زمستون با تمام خطرش به دریا می زن که چی؟ شرمندهی زن و بچههاشون نشن…اما شماها چه کار کردین؟ جوری باهاشون رفتار کردین که انگار این مردم غریبه ن… گفتین اینا ترکمنن، سنی هستن، پس هر کاری که دلمون بخواد می تونیم انجام بدیم… اونا هم گفتن اینا شیعه هستن و از ما نیستن و…شد آنچه که نباید می شد. اما من درستش می کنم. یعنی اومدم که درستش کنم. ما برای جنگ اینجا نیومدیم.”
بعد نگاهش را به طرف پنجره برگرداند و به فکر فرو رفت. از همان لحظه ای که با پدر حاجی مراد رو به رو شده بود فهمیده بود که آنها هم به وطنشان عشق می ورزند. مثل پدر خودش. او هم جبهه رفته بود. او نیز عین پدرش یکی از پاهایش را از دست داده بود. هردو هم پای راستشان را در جبهه جا گذاشته بودند. هردو هم هیچ امتیازی از بنیاد جانبازان نگرفته بودند. اعتقاد داشتند پایشان را در راه وطن هدیه دادند. چند بار بر پای مصنوعی پدر حاجی مراد بوسه زده بود. برخلاف مأمو رقوز او مطمئن بود که حاجی مراد هرگز نمی تواند مأمور بکشد. الان هم با خود می اندیشید که به کمک او می تواند به وضع ماهیگیران غیر قانونی سرو سامان بدهد.
مأمور قوز وقتی سکوت فرمانده را دید گفت: “کدوم جنگ حاجی؟ ما وظیفه ای اینجا داریم. کاریه که قبولش کردیم. بابتش هم دستمزد می گیریم. با مدارا کردن که نمی شه به وظیفه مون عمل کنیم که ؟!”
فرمانده ازعالم خود بیرون آمد و گفت: “من هرچه بگم تو باز حرف خودتو می زنی…کی گفتیم مدارا می کنیم؟ ما مدارا باهاشون نمی کنیم. داریم هدایتشون می کنیم که نظم داشته باشن و مزاحم ماهیگیران تورپره ای ها و صیادان خاویاری نشن… با رفتاری که شماها قبلا می کردین، مجبور می شدن قاطی اینا بشن که گیرشماها نیفتن. اونجوری کلی خسارت به شیلات می دادند… شکایت پشت شکایت داشتیم از ماهیگیرا ، هم تور پره ای ها و هم صیادان خاویار… ”
-:”یعنی از نظر شما اشکالی نداره روز روشن جلو چشممون قهقهه کنان برن دریا و ما هم چشممون رو ببندیم، انگار که چیزی ندیدیم؟ پس ما اینجا چه کاره ایم؟!”
فرمانده دستی بر ته ریشش کشید : “مثل این که حرف زدن با تو تف سربالاست… تو چرا دوست داری همه چیز رو با درگیری و ستیز حل کنی؟! یعنی تو هنوز نفهمیدی زور و درگیری حلال مشکل ما نیست؟! این آدم ها شغل دیگری که ندارن. اگر دریا نرن چه کار کنن؟ بیکار ول بگردن؟ اگه کار دیگری داشتن؛ مگه مریض بودن این همه خطررو به جان بخرن و در این سرما به دریا بزنن؟!”
-:”به ماها چه که بیکار می شن؟ ماها که وظیفه نداریم براشون کار پیدا کنیم که! ما مأمور حراست از دریا هستیم. وظیفه داریم نذاریم کسی قاچاقی ماهی صید کنه. تازه، ازهمین اُوبه[۱]چند نفرمی شناسم که میرن تور پره… ”
-:”تور پره هم گنجایشی داره… شرکت تعاونی که نمی تونه بی هوا مجوز صادر کنه که …”
-:”حالا هرچی … این چیزا چه ربطی به ماها داره؟ بیکار می شن که بشن…دولت به ما حقوق می ده که از دریا حفاظت کنیم نه کار دیگه…”
-:”آره، چقدم حفاظت می کردین… ”
مأمور قوز با علم به کنایه ی فرمانده، خودش را به نشنیدن زد و گفت: “درهر صورت من دیگه طاقتم طاق شده. اگه شما نخوایین کاری بکنین من مجبورم خودم دست به کارشم. برادر من هم بین گشتی هاست. گشتی هامون اگه تا امشب نیاین من … ”
فرمانده نگاه تندی بهش کرد و گفت: “یعنی چی این حرف؟! یعنی سرخود می خوای اقدام کنی؟ مگه من اینجا سمبلم که بذارم کسی مثل تو سرخود بخواد کاری بکنه! حرفی که من می زنم دستوره… از همان روز اول بهتون گفتم، من روش خودم رو دارم. بهتره تو هم به دستور عمل کنی. فهمیدی؟”
مأمور قوز از رو نمی رفت: “ولی من با روش شما موافق نیستم حاجی؛ دستور رو می شه عوضش کرد. بخشنامهست دیگه… هر چند ماه یکبار عوض می شه. من می تونم برم مرکز و دستور رو عوضش کنم اگه مشکلتون بخشنامه باشه.”
فرمانده این بار تحمل نکرد و با کف دستش چنان محکم روی میز زد که شیشهی روی آن شکست: “مگه تو چکارهای که بری مرکز دستور عوض کنی؟ اونقدر بهتون رو داده شده که هنوز معنی دستور رو نمی فهمی! فکر می کنی اینهایی که بهت می گیم خواهشه؟ تو فقط یک مأموری. یک مأمور! کار مأمور هم عمل به دستوریه که فرمانده ش می گه. یعنی تو همین قدر هم نمی فهمی؟! من دارم بهت دستور می دم. اگه پات رو فراتر از اونی که من گفتم درازتر کنی، کاری می کنم که از کرده ات پشیمان بشی. خیلی هم پشیمان بشی.”
مامور قوز خواست از جایش بلند شود و برود که فرمانده صدایش را بلندتر کرد: “بشین سر جات! تا نگفتم از جات تکون نخور. اینم دستوره!”
مامور قوز سرجایش نشست. فرمانده با همان حالت عصبانیت ادامه داد : “من اگه بخوام به حرف تو و امثال تو گوش بدم که باید برم بمیرم که… یادت باشه؛ یک بار دیگه بهت می گم، آخرین بارمم هست که بهت می گم؛ پس بهتره این رو تو اون گوش بزرگت خوب فرو کنی. اینجا منم که دستورمی دم. فقط من… فهمیدی؟ همون جور که گفتم اگر خلاف دستورم دست به عملی بزنی بد می بینی!”
صدایش چنان بلند بود که ماموران بیرون از قرارگاه هم آرام آرام نزدیک اتاق فرمانده شدند. در، چارطاق بازشد و مامورها از اینکه بی محابا نزدیک اتاق فرمانده شده بودند شرمنده شده، سرشان را پایین انداختند. مامور قوز در حالی که صورتش قرمز شده بود از اتاق بیرون آمد. فرمانده رو به دیگران گفت: “شامتون رو که خوردین قایق بزرگ را آماده کنین که باید بریم برای پیدا کردن گشتی هامون…”
و در را پشت سرش بست. خشم تمام صورت مامور قوز را فرا گرفته بود. لب هایش تکان می خورد اما صدایی بیرون نمی آمد. همکارانش چیزی از حرف ها و حرکات او نمیفهمیدند ولی کنجکاوانه به دنبالش می آمدند. او غُرغُرکنان داشت به طرف لب رودخانه پا تندتر می کرد. حلب خالی روغنی را که جلو پایش بود با تمام قدرت کوبید: “دستور، دستور، دستور… بذار پام به گرگان برسه، اونوقت یک دستوری نشانت بدم که کیف کنی؛ هدایتشان میکنیم… نظم بهشون می دیم…هه…اینا تا زور بالاسرشون نباشه نه تنها مُقُر نمیاین بلکه تو را هم آدم حساب نمیکنن تازه کار بدبخت… لازم نیست دستوری از تو داشته باشم. خودم می دونم چه کار کنم. صبر کن و ببین…”
همکارانش آرام آرام به او نزدیک شدند. مامور قدکوتاه قوی هیکلی که همرأی با مامور قوز بود گفت: “به موقعش دوست عزیز، به موقعش… بذار چند مدت بگذره، می بینی که خود فرمانده هم میاد به راه ما… حالا ببین من کی گفتم.”
مامور قوز که همچنان خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود بی آنکه به رفیقش نگاه کند گفت: “ولی من تا اون موقع نمی تونم صبر کنم. باید کاری کنم… یک کار اساسی…”
آن قدر آهسته حرف می زد که کسی چیزی از آخرین جملههایش نفهمید. همکارانش فهمیدند که باید او را به حال خودش بگذارند. بعد همگی به سمت آسایشگاه رفتند تا شام بخورند
***
نور افکنِ قایق را از دو جا روشن کردند و در چشم برهمزدنی از پایگاه دور شدند. مامور قوز با پوزخند به مامورکناری اش گفت: “واقعا که یارو از دریا چیزی سر در نمیاره…شب کجا را باید بگردیم برای پیدا کردنشون؟ !ما روزش نتونستیم، اونوقت این شب راه افتاده. هه… واقعا که دست چه آدمی گیرکردیم…”
اما وقتی فرمانده به راننده ی قایق دستور داد که مسیر نیزارها را پیش بگیرد همه فهمیدند که دارد سمت ماهیگیران نیزارنشین می رود. برای همین همه با هم گفتند: “حاجی! اونجا دویست، سیصد ماهیگیر خوابیدهاند؛ نمیشه بریم سراغشون!”
فرمانده با غیظ گفت: “گمانم من قبل ازهرچیز باید اون ذهنیّتی که تو کله تون انداختن بیرون بندازم… ما که نمیریم باهاشون بجنگیم که! باید بفهمیم سرگشتی هامون چی آمده یا نه؟ شاید کسی از اینها دیده باشدشون.”
مامور قوز با تمسخر نگاه به دوستش انداخت. او هم فهمید و رو به فرمانده گفت: “اینا اگه دخلشون رو آورده باشن که نمی گن دیدنشون که… معلوم می شه شما هنوز اینا رو نشناختین. یه جا که باشن نه میشه باهاشون درافتاد و نه هم می شه حرف از دهنشون بیرون کشید. همه فقط یک جواب بهت خواهند داد -نمی دونیم- ماها از نظر اینا دشمنیم… اعتمادی به ماها ندارند. ما هم اعتمادی بهشون نداریم. یعنی نمی تونیم داشته باشیم. شما هم بالاخره به حرف ما می رسین حاجی!”
فرمانده فهمید که برای مامورهایش مرغ یک پا دارد. اما برای اینکه بفهماند هدف چی هست گفت: “شماها چرا احتمال دیگری را نمی خوایین در نظر بگیرین… دوستانتون احتمالا تو دریا گم شدن. اونا دستور درگیری نداشتند که بخواد کسی دخلشون رو دربیاره یا درنیاره…”
این بار مامور قوز خودش در جواب فرمانده گفت: “اگه گم شدند؛ چرا بیسیمشون جواب نمی ده؟ ازعصرداریم بیسیم می زنیم بهشون…”
فرمانده جوابی نداشت. ته دلش به او حق می داد. اما دلش نمی خواست بپذیرد مامورهایش خلاف دستور با ماهیگیران درگیر شده باشن. جدا ازآن، دوست نداشت نقشه ای که در ذهن داشت تا اعتماد ماهیگیران را به خود جلب کند به هم بخورد، که در آن صورت مامور قوز و دارو دسته شون بشکن می زدند و تمام آرزوهای او را نقش برآب می کردند. مامورقوز وقتی سکوت فرمانده را دید گفت: “حالا از ما گفتن بود. من که کلاشینکفم را روی رگبار مسلح می ذارم. دوست ندارم غافلگیر بشم.”
فرمانده این بار به حرف مامور قوز گوش کرد و گفت: “برای احتیاط همه اسلحه هاشون رو آماده نگه دارند اما مواظب باشید… تا من نگفتم کسی حق نداره اسلحه اش را حتی سردست بلند کنه. بذارین روی زانوهاتون و همان جایی که نشستین بشینین. اگرم مجبور شدین فقط تیر هوایی میزنین. اونم فقط برای ترساندنشون. فهمیدین؟”
همه باهم گفتند:”بله حاجی…”
فرمانده نگاه در مامور قوز انداخت و گفت: “من آمدم باهاشون حرف بزنم فقط… به قول دوستتون اگه تعدادشون زیاد باشه همون بهترکه دوستانه باهاشون حرف بزنیم.”
همه اسلحه هایشان را مسلح کردند و سرجایشان نشستند.
به صدای قایق موتوری، ماهیگیران یکی یکی از کومههایشان بیرون می آمدند. نورافکن قایق ماموران، جای وسیعی از نیزارها را روشن کرده بود. فرمانده برای مدتی چشم به کومه های کوچکی دوخت که روی قایق ساخته شده بود و با حرکت آب تکان می خورد. “عجب…اینجا را تبدیل به اُوبه کردند که!”. بعد نگاهش به ماهیگیران زیادی افتاد که ازکومه هایشان بیرون آمده بودند و به آنها نگاه میکردند. به راننده قایق دستور داد با فاصله از نیزارها نگه دارد. بعد بلندگوی دستی را از دست ماموری گرفت و از همان جا گفت: “من فرماندهی پایگاه هستم. چند سوال میپرسم و می رم.”
ماهیگیر قد بلندی که دستهایش را روی صورتش سایه کرده بود تا نور چراغ قایق اذیتش نکند با صدای بلند گفت: “بفرمایین فرمانده… بفرمایین چادر تا در خدمت باشیم.”
لحن مهربان ماهیگیر باعث شد که فرمانده از راننده ی قایق بخواهد به نیزارها نزدیک تر شود. مامور قوز و دوستش با هم گفتند: “گولشون رو نخورحاجی! از قایق پیاده نشین یه وقت!”
فرمانده در جوابشان گفت: “قرار نیست کسی از قایق پیاده بشه. نگران نباشین.”
ماهیگیرها بخاطر نور چراغ قایق چهره ی هیچ کدوم از مامورها را نمی دیدند. اما متوجه شدند که سایه ی یکی از آنها به طرف جلوی قایق حرکت می کند. فرمانده خطاب به همان ماهیگیر قدبلند گفت: “گشتی های ما هنوز به پایگاه برنگشتهاند… اونا فقط فاصله ی بین شماها و شیلاتیها کشیک می دادند تا مواظب باشند شماها مزاحم اونها و تور پره ای ها نشین. می ترسم اتفاقی براشون افتاده باشه. اگر کسی از بینتون گشتی های ما رو دیده باشه خبر بده. ما خیلی نگرانشونیم…”
ماهیگیر قدبلند درحالی که دست بزرگش را همچنان روی صورتش سایه کرده بود گفت: “ماها از اون وقت تا حالا که شما از طرف پدرحاجی مراد برامون پیام فرستادین از مسیر خارج نمی شیم. روزها هم به دریا نمی زنیم که با گشتیهای شما روبه رو بشیم. تازه، امروزم چون از عصر سطح دریا را مه گرفته بود کسی از بین ما نرفته تور پهن کنه.”
فرمانده از لحن ماهیگیر فهمید که حقیقت را می گوید. و از اینکه پدرحاجی مراد آنها را قانع کرده خوشحال شد. اما غیبت گشتی هایش، آن هم تا آن وقت شب نگرانش میکرد. یکدفعه یاد حرف مامور قوز افتاد -برادر من با حاجی مراد خصومت شخصی دارن. اگه باهم روبه رو شده باشند به احتمال زیاد درگیر شدند- تنش لرزید. بلندگو را باز سر دست بلند کرد و گفت: “حاجی مراد الان بین شماهاست؟”
همان ماهیگیر جواب داد: “نه…حاجی مراد نیزارنشینی نمیکنه. او همیشه جدا از دیگران کار می کنه. اونوقتها هم که از مرز رد می شدیم تنهایی کار می کرد. او به جدا کارکردن عادت داره.”
ترس فرمانده بیشتر شد: “پس امکان داره امشب رفته باشه برای صید؟”
-:”بله…شاید رفته باشه. آخه مه یهویی آمد. امکان داره حاجی مراد قبل از مه راهی شده باشه. ولی اون زرنگه، گمان نمی کنم توی مه مانده باشه. حتم دارم اگرم دریا رفته باشه حتما تا حالا برگشته اُوبه…”
نگرانی فرمانده بیشتر از قبل شد. توی دلش گفت”خدا کنه درگیری پیش نیومده باشه که اونوقت کارمن سخت تر از قبل می شه.”
مامور قوز از جایش بلند شد: “مثل سگ دروغ میگن…حاجی مراد اگه درگیر شده باشه که حتم دارم شده. اینا هم خبردارن. اما نمی خوان بگن…”
فرمانده اما مطمئن بود که ماهیگیر دروغ نمی گوید. ولی حرف مامورش را هم ته دلش قبول می کرد که شاید حاجی مراد با مامورها درگیرشده باشد. برای همین گفت: “نه… وقتی می گن مه بوده و نرفتن، چرا باید دروغ بگن؟! یا در مورد تنهایی رفتن حاجی مراد به دریا… باید برگردیم اوبه سراغ حاجی مراد!”
مامور قوز که معلوم بود همچنان عصبی است گفت: “که چی بشه؟ من از شما تعجب می کنم!!! اون که قبول نمیکنه سر به نیستشون کرده که… مگه ممکنه همچین چیزی؟!”
-:”نه که قبول نمی کنه… اما وقتی سوالپیچش کنیم بالاخره یک اشتباهی می کنه دیگه. البته اگه واقعا درگیر شده باشه…”
راننده ی قایق آرام گفت: “یعنی برادرت با اینکه مسلح بود گذاشته حاجی مراد هلاکش کنه؟! اونم برادرت که از قبل کینه ی حاجی مراد را بردل داشته و آماده هم بوده! من که تعجب می کنم.”
فرمانده وقتی حرف او را شنید به تندی گفت:”ببینم! یعنی چی این حرف؟ او از قبل نقشه ی درگیری با حاجی مراد را کشیده؟!”
-:”نه حاجی… یعنی نه اینکه از قبل نقشه داشته باشه. ولی گفته بود اگه توی دریا برخوردی باهاش بکنه…”
فرمانده با نگرانی حرف او را برید و گفت:”پس نیت درگیری داشته از قبل؟ ای نادون…”
مامور قوز که مطمئن شده بود آنها درگیر شده اند و برادرش هم احتمالا کشته شده با غضب گفت: “اگه بلایی سر برادرم آمده باشه به خدای علی تمام خانواده اش رو می کشم. زودتر بریم پایگاه حاجی!”
فرمانده برای مدتی در فکر فرو رفت تا اینکه همان حرفی را زد که راننده ی قایق گفته بود: “ماموران گشت مسلح بودند…اونوقت چطور می تونن اجازه داده باشند حاجی مراد و همکارانش همچین کاری باهاشون بکنن؟!”
مامور قدکوتاه قوی هیکل که همچنان کنار مامور قوز نشسته بود به جای او جواب داد: “آخه ناجوانمردا قلوه سنگ های بزرگ توی قایقشون می ذارن که اگه یکی بخوره سرت درجا نفله می کنه. سنگ اندازهای ماهری هم هستن. من خودم مزه ش رو چشیدم…اگه جا خالی نداده بودم الان تمام شده بودم. خورد به کتفم که یک ماه درد کشیدم… مخصوصا این حاجی مراد که خیلی قلچماقه.”
فرمانده نگاه از مامور برنمیداشت: “خب…”
این بار مامور قوز خودش حرفهای دوستش را ادامه داد: “درگیر که شدیم سنگ رو زد دست برادرم، اسلحه از دستش افتاد. حاجی مراد هم از غفلت ما استفاده کرد و با همان اسلحه همه مون رو تهدید کرد که اگه نذاریم برن همه مون رو می کشه. آخه قایقش پر از ماهی خاویاری بود. دستگیر می شد جدا از زندان و شلاق جریمه ی سنگین مالی هم می شد دیگه…اینه که می دانستیم اگر پافشاری کنیم احتمال داشت همه مون رو به رگبار ببنده. برای همین چارهای نداشتیم که بذاریم برن.”
-:”اسلحه… اسلحه رو چه کار کرد؟!”
-:”همون شبش با چند نفر اومدند و اسلحه و خشابش را به نگهبانی دادن و در رفتن…”
فرمانده خطاب به مامور قوز گفت:”برادرت هم از اون وقت تا حالا عقده ازش گرفته ها؟”
مامور قوز جوابی نداد اما فرمانده همه چیز را فهمید. همین هم بر نگرانی هایش می افزود. نگاهی به ساعتش کرد و با خود گفت “چه شب طولانییه…کوتا صبح بشه.” راننده ی قایق به خاطر سرمای شدیدی که هوای دریا داشت مجبور بود با سرعت پایین براند. مامورها هرکدام در سکوت کامل سر جایشان نشسته به دوستانشان که ناپدید شده بودند فکر می کردند. هیچکدام نمی دانستند آخر و عاقبت گم شدن گشتیها به کجا ختم می شود. اما همه دریک مورد هم نظر بودند که مامور قوز به این سادگی از قضیه ی برادرش نخواهد گذشت. خود فرمانده هم این را می دانست برای همین می ترسید تمام زحماتی که برای اعتمادسازی کشیده بود با این اتفاق به هم بریزد. می دانست اعتبارش به همین ماموریت گره خورده است. حالا نگران این بود که مامور قوز و برادرش تمام آرزوهای او را نقش برآب بکنند. داشت به همه چیز فکر می کرد. به راه حل های مختلف که بعد از این اتفاق چه موضعی در برابر ماهیگیران و مامورها بگیرد” چکارکنم خدا؟ خودت یه راهی پیش پای من بذار! امیدهایم را به یاس تبدیل نکن! خدا نکنه حاجی مراد مامورام را کُشته باشه. کُشتن مامور هیچ توجیهی نداره. دفاع ازخود و مجبور شدم و نمی خواستم بکُشم و…جوابی برای قتل مامور نیست. این حرفها آتش زیر خاکستر را شعله ور می کنه فقط…”
فرمانده همین طوردر افکارخود غوطه می خورد که نزدیک ساحل رسیدند. نگاهی به ساعتش انداخت. دوی نصف شب بود “تا صبح بشه من می میرم و زنده میشم”
راننده ی قایق یکباره با خوشحالی خطاب به فرمانده گفت: “حاجی! نگاه کنین…قایق گشتیها…”
همه ازسرجایشان بلند شدند. نورافکن را مستقیم به قایق گشتیها زدند. قایق گشت، کناره ی رودخانه ی بغل پایگاه بسته شده بود. فرمانده آه بلندی کشید: “خدا رو شکر…پس برگشتند…”
مامور قوز جلوتر از همه از قایق پایین پرید. به سروصدای آنها، تمام مامورهای داخل پایگاه بیرون آمدند. مامور قوز برادرش را بغل کرد و گفت: “کجا بودین؟ چرا اینقدردیرکردین؟!”
فرمانده هم منتظر جواب مامور به او خیره شده بود.
-:” وسط دریا یهویی مه گرفت. تا به خودمون بیاییم تمام دور و اطرافمون را مه غلیظی گرفته بود. منم دیدم اینجوریه از خیر گشت گذشتم و به راننده گفتم که سرقایق را زودتر به طرف ساحل بچرخاند تا قبل از اینکه مسیر را گم بکنیم برگردیم. ولی هرچه می رفتیم به ساحل نمی رسیدیم. فهمیدیم که راه رو اشتباهی رفتیم. نمی دانستیم چکار کنیم. کاملا درمانده شده بودیم.”
مامور قد کوتاه که کنجکاوتر از بقیه بود گفت:” خب…”
راننده ی قایق یک نگاه به فرمانده داشت و نگاهی دیگر به مامور قدکوتاه: “همه گفتند باید کاری کنیم که نذاریم قایق حرکت کنه. لنگر بندازیم و منتظر از بین رفتن مه بمانیم. ولی فایده ای نداشت قایق با لنگرسبک ما یک جا بند نمیشد. با این وجود یکساعتی بدون که موتور قایق را روشن کنیم سرکردیم. تا اینکه…”
بعد نگاه درنگاه برادر مامور قوز ماند. فرمانده گفت: “خب…بعد چی شد؟”
اینبار برادر مامورقوز سرش را پایین انداخت و خطاب به فرمانده گفت: “من مجبورش کردم موتور قایق را روشن کنه. آخه ترسیدم مه تا مدتها از بین نره و همه مون تلف بشیم. اینه که با وجود مخالفت دوستام مجبورشون کردم که مسیری را بگیریم تا بلکه ازجایی بیرون بیاییم. حالا ساحل خودمون نشد ساحل جای دیگر…”
فرمانده با لبخند گفت: “مهم اینه که سالم برگشتین.”
-:” ولی من با اسلحه مجبورشون کردم که حرکت کنه. البته همینم باعث نجاتمان شد.”
-:” چه جوری؟!”
-:” مسیری رو شانسی گرفتیم تا شاید از یه جایی دربیاییم. یکدفعه صدای قایقی به گوشمون خورد. سروصدا کردیم تا اگر صدای قایمون را هم نشنیده باشن به صدای داد و قال ما بیان کمکمون…”
-:” خب…”
-:” حاجی مراد بود. فکرکرده بوده ماهیگیرای نیزارنشین هستیم که گم شدیم. به صدای قایق ما متوجه مون شده بود که داریم مسیر رو اشتباهی می ریم. از مرز گذشته بودیم که بهمون رسید. اینجوری شد که نجات پیدا کردیم.”
مامور قوز به برادرش توپید: “تو چقدراحمقی که نتونستی مسیر ساحل رو پیدا کنی…”
برادرش دهان باز می کرد جواب بدهد اما مامور قوز سوال پشت سوال می کرد. انگار که از نجات پیدا کردن برادرش و همکارانش ناراحت بود: “یعنی گذاشتی اون کمکتون بکنه؟ چند نفر مامور نتونست باهم بشینن و همفکری کنن؟ شماها به چه دردی می خورین آخه؟ اصلا بگو ببینم! اگر مه بوده و هیچ جا هم دیده نمی شده؛ پس چطور او تونسته مسیررو پیدا کنه؟”
فرمانده خودش هم کنجکاو بود بداند که حاجی مراد چه جوری در اون مه غلیظ مسیر را پیدا کرده است: “راست میگه ها…منم می خوام بدونم. اگرمه غلیظ بوده پس چطور حاجی مراد تونست مسیر درست رو پیدا کنه؟”
ماموریک نگاه به برادرش داشت ونگاهی هم به فرمانده: “نه حاجی…توی مه که نمی شد مسیر ساحل رو تشخیص داد که. نه ما نه اونا…”
مامور قوز با تمسخر پوزخندی زد و گفت: “هه…پس چی که می گی پسره نجاتتون داده؟”
-:” حاجی مراد تورهاشون را به قایقشون وصل کرده بودند تا موج آب نتونه حرکتشون بده که صدای قایق ما رو میشنوه…مجبور میشه تور را ول کنه و بیاد به کمک ماها…یعنی خیال می کرده ماهیگیریم. خودش اینجور میگفت؛ ولی خب به ماها هم کمک کرد دیگه…یعنی از ما هم خواست لنگر بندازیم تا بلکه لنگربه تور بخوره و بتونیم قایقمون رو تا از بین رفتن مه یکجا نگه داریم. کاری که خودشون هم داشتند انجام می دادند. کمی که گشتیم تونستیم یکی از تورها رو پیدا کنیم.”
فرمانده نفس عمیقی کشید و گفت: “بعدش همان جا موندین تا مه ازبین بره…”
-:” بله…حاجی مراد از مسیر پهنای تورهاشون فهمید که ساحل کدوم طرفمون مونده…”
مامور قوز انگار هنوزدلش نمی خواست باور کند که حاجی مراد باعث نجاتشون شده باشه:” مه که خیلی وقته از دریا رفته؛ پس چرا تا این وقت شب موندین؟!”
راننده ی قایق گفت: “ما بنزین تمام کردیم. حاجی مراد مجبور شد برگرده و ما را هم یدککش بیاره تا اینجا…”
فرمانده اشاره کرد که بروند طرف پایگاه: “مهم اینه که سالم رسیدین. حالا هم برین استراحت کنین. همه مون حسابی خسته شدیم. چه شب طولانی پراسترسی بود امشب…”
و با لبخندی که برلب داشت به طرف خوابگاه گام برداشت.
———————————————-
۱-اُوبه: به جایی که اجتماعی از مردم در آنجا زندگی میکنن. آبادی، شهر [۱]