فریبا صدیقیم نگاهی به “چیزی رخ نداده است”

فریبا صدیقیم

نگاهی به “چیزی رخ نداده است”

“خوب دیدن همان اندیشیدن است.”

 

رمان در مورد مرد مهاجری است به نام فریبرز که در هلند زندگی می­کند و خانواده­ی او مانند بسیاری از ایرانیان دیگر در مکان­های مختلف پخش­اند.

فریبرز که حدود هفتاد سال دارد به سه علتِ به­هم پیوسته که بزنگاه رمان را می­سازند، در پنجره­ی ذهنی­اش رو به بیرون تغییراتی ایجاد می­شود؛ یکی از علل قتلی است که در نیمه شب از پنجره شاهد آن است، دوم شرایط کرونا و محدودیت­ها و مرگ و میر ناشی از آن و سوم تنهایی­اش در خانه، چرا که همسرش به دیدن دخترش رفته و در مسافرت است.

اتفاقات اخیر باعث تغییراتی در شیوه­ی زندگی فریبرز می­شود:

ایستادن مداوم پشت پنجره.

آشنایی با اشخاص جدید و شیوه­های زندگی متفاوت.

و دیدنِ دیدنی­هایی که تا بحال از آنها غافل بوده و یا به آنها بی­تفاوت.

نگاه متفاوت فریبرز به وقایع عمدتا از پنجره شروع می­شود و پنجره می­تواند کنایه و نشانه­ای باشد از پنجره­ی ذهنی شخصیت و تغیییراتی که در ذهن و شیوه­ی زندگی او ایجاد می­شود. خوب دیدن همان اندیشیدن است.

ما در رمان شاهد چند توازی هستیم:

کرونا و مرگ دویست هزار نفر ناشی از آن توازی پیدا می­کند با قتل فرد ناشناسی که در نزدیکی خانه­ی او و جلوی چشمش اتفاق می­افتد تا ما از ورای روایت این قتل، تازه بتوانیم معنای اعداد را دریابیم؛ گویی راوی قصد دارد با واقعیت وحشتناک مرگِ نزدیک یک انسان، فاجعه­آمیز بودن عدد سنگین دویست هزار نفر را به ما نشان دهد. چرا؟ زیرا گوش ما به این اعداد بی­حس شده است؟ همانطور که به اعداد در فجایع دیگری چون غرق شدگان مهاجر در آب­ها و  چون کشت و کشتارهایی که زیرگوش همه­ی ما در اقصا نقاط دنیا در حال اتفاق افتادن است.

توازی دیگر طبیعت و خصوصیات چندگانه­اش از یک سو و انسان و کنش­ها و عواطفش از سوی دیگر است:

نمونه­اش طوفان شدیدی است که بعد از گفتگوی فریبرز و دوست نزدیکش سهراب که دچار توهم شده صورت می­گیرد و نه تنها ذهنیات دردناک سهراب را، بلکه شروع تحول او را بعد از خوابی طولانی که متعاقب این طوفان صورت می­گیرد بازنمایی می­کند.

یا توازی خرگوش و کلا جانداران دیگر طبیعت با خودش و انسان­های اطراف. بی پناهی خرگوش تنها که از گروهش جا مانده بی پناهی جمعی مهاجرینی است که از مردم و مملکت خود دور افتاده و به بیرونی نامتنهاهی پرتاب شده­اند.

این توازی که طبیعت را با همه­ی تضادها، اعم از زیبایی­ها و زشتی­ها، نشان می­دهد در کل داستان گسترده است و در عین اینکه در این کلیت خوب کار شده اما از نظر من مخاطب، اینجا و آنجا و گاه­به­گاه در توصیف طبیعت زیاده­روی شده و اشباع شدگی دارد که این خود کمی ضرباهنگ رمان را کند کرده است.

توازی دیگر حضور شخصیت مهاجر و بی­خانمانی به نام نیجرسو (موسی) در جلوی روی فریبرز است از یک سو،  و شخصیت  داستانی از کنراد که بی شباهت به زندگی موسی نیست از سوی دیگر. راوی تلاش دارد که از روایت ایندو تداوم تاریخی حضور جزامیان اجتماعی را نشان دهد که تاریخچه­اش بس طولانی است و هنوز جلوی چشممان اتفاق می­افتد. اشخاصی بی قدرت که جامعه سترونشان می­­کند و آنها را به خیل جنون می پیوندد. تاریخ انسان منگنه شده.

 

راوی که دانای کل محدود به سوم شخص است از طریق بازنمایی شخصیت­هایی چون سهراب و نیجرسو، محیطی را به نمایش می­گذارد که پر است از آدم­های دفرمه شده و شکسته از زندگی که در اینجا عمدتا مهاجران هستند. این آدم­ها همانند خرگوش تنهای گم شده­ و جدا مانده از جمع خرگوش­ها، در عین حال آینه­ی تمام قدی هستند از خود راوی در مقابل خودش. اشباحی که قرار است سهراب را قطعه­قطعه کنند در واقع وقایعی هستند که زندگی او و مهاجران را قبل از این­ها قطعه­قطعه کرده است؛ مهاجرانی که اگرچه به صورت فیزیکی در محل جدیدشان زندگی می­­کنند اما وجودشان در جای دیگری به زندگی ادامه می­دهد؛ تضادی که برای متلاشی کردن فرد و عواطفش کافی است.

توهم سهراب در واقع یک توهم صرف و بیمارگونه نیست، بلکه تبادل دم به دم بین واقعیت دردناک جلوی رو و خیالاتی است که زاییده­ی این واقعیت است؛ توهمی که جزئیات و محتوایش هنوز در حال اتفاق افتادن است! همانطور که جنون نیجرسو در اوهام خود حقیقت­های پنهانی را فاش می­کند. جنون و توهم متعلق به همین اقشار است.

فریبرز در ضمن اینکه در این مشاهدات سیماهای مختلف مرگ را تجربه می­کند اما در عین حال شروع به کشف زیبایی­های پیش­رو می­کند؛ اعم از زیبایی­های طبیعت، یا زیبایی انسان­های گرم و مهربانی چون هرمان و دوستانش که آشغال­هایی را که دیگران روی زمین ریخته­اند جمع می­کنند (بی­آنکه حتی از کسانی که آنها را ریخته­اند از خود خشمی نشان دهند) و نیز آدم­های بی چیزی که بی چشم­داشت و برای کار خیر برای دیگران ماسک می­دوزند.

فریبرز با دیدن و مشاهده و اندیشه در مورد این زیبایی­هاست که سیمای دیگری از زندگی را تجربه می­کند و در یکی از زیباترین صحنه-های این رمان که گویی رقص دسته­جمعی انسان است در جشن تمام امکانات پنهان زندگی، خود نیز گویی دگردیسی می­یابد و با آنها در این رقص دسته­جمعی شریک می­شود. او در این بین است که نکته­ی جدید و مهمی را کشف می­کند: حضور انسان­های ساده و معمولی! اما در تضاد با چه نوع انسان­هایی؟ چرا سادگی اینقدر برای فریبرز اهمیت دارد و پر رنگ است؟ آیا این سادگی در تضاد با سیاست زدگی و کارهای بزرگ سیاسی در جوامع دیکتاتوری است؟ در جوامعی مانند جامعه­ی خود ما سایه­­ی سیاست اینقدر غلیظ و پر رنگ است که بیشتر یک لزوم است تا انتخاب، چرا که  کوچکترین امور زندگی برای شهروندانش سیاسی شده و  برای بدست آوردنشان باید سیاسی بود. در کشورهای دیکتاتوری سیاست مثل غذا و بخش لاینفکی از زندگی روزمره است و یا حتی بر عکسش؛ اینکه سیاست همواره همزاد کارهای بزرگ است. اما این اتفاق به این شکل جلوی چشم راوی ما اتفاق نمی­افتد؛ مردم اینجا آزادند و اختیار دارند  انتخاب کنند که آیا می­خواهند سیاسی زندگی کنند یا نه. آنها گزینه­ی دیگری را جلوی روی ما می­گسترانند و آن اینکه برای شناخت دردها و مرهم گذاشتن بر دردهای انسانی شیوه­های دیگری غیر از سیاسی بودن نیز وجود دارد و می­شود انتخابشان کرد. اینجا می­شود انسانی معمولی بود با کمک­های زمینی و معمولی و دور از این شعار که “بهتر است کمک نکنیم و بگذریم همه چیز اصولی و از بالا درست شود” و یا “اگر کمک کنیم تحول اجتماعی را به تاخیر انداخته­ایم”. نه! در اینجا هر کس مختار است دِین خود را به زندگی و درد بشر آنطور که دوست دارد ادا کند و برخورد با رنج انسان نه به صورت گله­ای و جمعی بلکه به صورت فردی، رو در رو و با همدلی­های خصوصی­تری صورت گیرد، همدلی حتی با طبیعت و یک بچه خرگوش تنها.

و در اینجاست که فریبرز در هفتاد سالگی تجربه­ی جدید و متفاوتی دارد در یگانگی و تفاهم با انسان و طبیعت؛ فریبرزی که همواره نگاهش به پشت بوده و “حال”ی مملو از گذشته داشته، فریبرزی که حتی با دیدن زیبایی­ها، هر بار تضادش را هم به سرعت حس می­کند (چرا که مهاجر سیاست­زده­ی ایرانی اشباع شده از این تضادهاست)، حالا کمی رها به جلوی رویش چشم می­دوزد. در این رهایی حتی امکان آشنایی او با بخشی از مذهب شکل می­گیرد که نه به شکل سیاه اعمال مذهب در کشور ما ربطی دارد و نه به تاریخ تمام رنج­هایی که مذهب غالب بر انسان­ها تحمیل کرده. او در عوض به شکلی از مذهب رو در رو می­شود که روزانه است و مردمی مهربان دارند از آن به صورت شخصی و کمک به هم نوع بهره می برند. احساس مذهبی­یی که قادر است انسان­های معمولی را دور هم جمع کند بی­آنکه شکلی ایدئولوژیک و بسته داشته باشد. این مذهب نه ربطی دارد به جنگ­های خونینی که در طول تاریخ به راه انداخته و نه تحمیلی است بر آنچه که در دستورات ارائه می­دهد. این مذهب متعلق به اعتقاد انسان­های معمولی است با عواطفی انسان­دوستانه و  کمک­های زمینی و معمولی.

اگر بخواهیم به موارد دیگری چون اجرا و تکنیک این اثر بپردازیم باید بگویم روایت شکلی ساده دارد   و مخاطب به راحتی پیش می­رود. راوی از همان شروع که پشت پنجره ایستاده با جمله­ی “آن لحظه که فریبرز گیل ایستاده بود پشت پنجره بزرگ اتاق پذیرایی و بیرون را نگاه می­کرد هیچ فکر نمی­کرد چند لحظه بعد شاهد  اتفاقی خواهد بود که زندگی معمولی او را در آن روز به هم بزند”، تعلیق لازم و بجایی را در مخاطب برمی­انگیزد اما در عین حال با مخاطبش قراردادی ناگفته می­بندد که قرار است اتفاق پشت پنجره اتفاق مهمی باشد که در زندگی شخصیت داستان اثری محوری بگذارد. درست است که راوی  تاکید کرده این اتفاق زندگی معمولی او را در آن روز به هم بزند اما من مخاطب آن را روزهای آینده می­خوانم چرا که با توجه به اهمیت این جمله انتظار دارم این اتفاق به صورت دراماتیکی ادامه یابد و بشود از اتفاقات مهم متن. اما متاسفانه این موضوع بسیار مختصر بیان می شود و زود پایان می­گیرد و در ادامه ی متن فراموش می­شود. این تضاد بین انتظار مخاطب و برآورده نشدنش، در خوانشِ صفحاتی از متن اثر می­گذارد تا عاقبت مخاطب انتظارش را کنار بگذارد و در انتهای داستان دریابد که نویسنده این اتفاق را بیشتر در معنا و درونمایه­ی  داستان استفاده کرده و نه در تکنیکش و ساختاری شدنش با متن.

دیگر از نکات قابل ذکر این است که درست بعد از این شروع انتظارآفرین، راوی ناگهان شروع می کند به معرفی خانواده­ی فریبرز و با چیدن اسم همه­ی فامیل یک پاراگراف کامل را پر می کند. اما چرا؟ چرا من مخاطب نیاز دارم که افراد فامیل او را به صورت فشرده و اطلاعاتی آن هم در شروع داستان بشناسم؟ این چه کمکی به من مخاطب کرده جز اینکه ضرباهنگ این شروع زیبا را کند و متن را شلوغ  کند و زیبایی روایت را تحت تاثیر قرار دهد؟ آنهم در صورتی که ما در ادامه­ی داستان به صورت غیر مستقیم و تا حد لازم  متوجه موقعیت و افراد خانواده ی فریبرز می­شویم.

نشانه های زیادی در این داستان موجود است که می­توانست از آنها استفاده­ی مفصل­تر و تکنیکی و ساختاری شود تا منفصل و مهجور نمانند؛ مضامینی که می­توانست از شکل صرف مضمون خارج شود و به زیبایی و تعلیق رمان کمک کنند و از آنها استفاده­ی کاربردی بیشتری شود. مواردی مانند: عربی حرف زدن موسی و هلندی حرف زدن فریبرز در ارتباط و مکالمه­ای که دارند. یا خوابهای راوی که فقط گفته شده­اند اما می­توانستند به نوع پیچیده­تری در اثر اجرا شوند. یا دندان درد که مورد بالقوه­ای بود که اگر رها نمی­شد می­توانست در ارتباط با دندان درد سهراب قرار بگیرد و شرایط تکنیکی نوی بیافریند. یا حتی نوع اجرای کرونا می­توانست مفصل­تر و نیز در ارتباط ساختاری بیشتری با کل فضا قرار بگیرد. در نهایت حذف شیوه­های سنتی در زبان نیز می­توانست به اجرای بهتر کمک کند. به عنوان مثال وقتی راوی خاطره­ای را کامل تعریف می­کند و خاطره در روایت ساخته شده، دیگر نیازی نیست که در ادامه بگوید: “فریبرز اینها را به خاطر آورد.”

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵