لوییز اِردریک: تله
تَلِه
لوییز اِردریک*
برگردان ا. مازیار ظفری
پس از آنکه با مارگارت و نوهی کوچکش لولو، از کلیسا بیرون رفتیم داستان آغاز شد و تا چهار روز از ماه روزه ادامه داشت. زیستنگاه به دو بخش تقسیم شده بود و قرارداد آتشبس در دست عوامل دولتی. افرادی از قبیلهی چیپوا بودند که نامشان را در سال ۱۹۲۴ امضا کردند و گروهی چیپوا بودند که پولی را که عرضه شده بود طعمهای سخیف میدانستند. من یکی از افراد مخالف بودم و دیگری فلُورِ پیلاگی، مادر لولو، که دستهایمان را برای امضای قرارداد بلند نکردیم. بر سر زبانها بود که همهی نیروی جادو و آسیب و درمان در فلُور انباشته است، تک بازماندهی خاندان کهن پیلاگی. ولی به همان اندازهای که مردم از فلُور میهراسیدند، به مارگارِت کَشپا گوش میسپردند. او رهبر حلقهی فروشندگان زمینهای نیاکانی بود، زنی دلیر و بیوهای با اراده که زبانی تند داشت.
مارگارت کَشپا ماهیچههایی گرهوار به بازوانش داشت. گیسهای بافتهاش نازک و چون آهن خاکستری بودند که اغلب به پشتش بسته بود که تاب نخورند. او از پایین مانند سبدی گوشتالو و از بالا چونان ریشه سخت بود. چهرهاش بدخُلق بود و بینی تیزی داشت. دو گوشوارهی صدفیاش نور را جلب میکردند و با تکان سرش پرتو میانداختند. او با گذشت سالهای زیان بیشتر مذهبی شده و بالاخره مرا به برگزاری نیایش بِنِدیکتها کشاند. آنجا پدر دامین که گاهی از او در تاسبازی چند سکهای برده بودم با لبخندی به من خوشآمد گفت: «پدربزرگ ناناپوش، بالاخره آمدی؟»
با ناخُرسندی گفتم: «این نیمکتها برای یک پیرمرد رنجآورند! اگر آنها را با بالشهایی نرم از برگ کاج میپوشاندید، شاید پیشتر از این میآمدم.»
پدر دامین به نیمکتها خیره شد و سپس دستهایش را میان آستینهای رَدایش برد و گفت: «شما باید رویهی ناهموار آن را چیزی سودبخش بینگارید. خداوند گاهی از پَستترین بخش کالبد انسان چنانچه از رنج کشیدن ناتوان شده باشد، به روان آدمی وارد میشود.»
در پاسخ او گفتم: «خدایی که از در پُشت درآید بهتر از دُزد نیست!»
پدر دامین با سخن من آشنا بود و لبخندزنان به سوی محراب رفت. کوشیدم استخوانهایم را جابهجا کنم و آسایشی بهدست آورم. از بیم کوبههای آرنج مارگارت میکوشیدم خشخش نکنم. نیایش به درازا کشید. لولو هم چندان اهل کلیسا نبود، مانند راسو، وول میخورد و میلولید. جیبهای مرا میگشت تا آنکه تکهای قند سفت پیدا کرد. من هم چندان حضور ذهنی در آن جایگاه سرد با دردی که در نشیمنگاهم حس میکردم و شانههایم هم کرخ شده بودند، بر آن شدم که خدایان کهن بهتر بودند. شخصیتهای آنیشینابِه اگر کامل و بیکم و کاست نبودند، دستکم خواهان نشستن ما بر تختههای سخت هم نبودند.
نیایش که پایان یافت و بوی بُخور در پوشاک ما فرو رفت، در آن هوای سرد و آسمان پُرستاره، روی زمینهای ناهموار و میان برف، راهپیمایی درازی را آغاز کردیم. غروب بود، در دو سوی ما درختان، زیر برف سنگین، نیلی و بیتکان بودند. آهنگ گامهای ما روی برفهای خشک تنها بانگی بود که شنیده میشد. بسیار کم سخن میگفتیم و لولو هم از آواز خواندن دَم درکشیده بود، ماه بالا آمده مانند فنجانی شناور در هوا بود. در این هنگام دانستیم که دیگری هم در راه میآید.
ما از چنبرهای پیچیدیم و صدای پاهای نابرابری میآمد، دور از دید ما. آوای گامهای دو مرد شنیده میشد؛ یکی را از روی کوبشهای سخت چکمهاش، دورگه و دیگری را که آوای گامهایش آهسته شنیده میشد سُرخپوست پنداشتم. دیری نگذشت و میشنیدم که پشت سر و نزدیک ما گفتوگو میکنند. از پشتسر پَرت و پلاهای سرخپوستی میشنیدم. دانستم که “بُوی لازار” است، همان کسی که کارآگاهی فلُور را کرده بود. دورگه میبایست “کلارِنس مُوریسِه” باشد. ایندو تازگیها بههم نزدیک شده بودند زیرا خانوادههایشان پیمان تازهی فروش را با بُنگاه چوببُری تورکات دستینه کرده بودند و به سودشان بود اگر بتوانند گریبان هر کس را برای این کار بگیرند. آنها به خانههای مردم میرفتند تا با خواهش و سخنوری که اکنون زمان خوبی برای ماست و شاید دیری نپاید که دیوانیان پیشنهادشان را پس بگیرند، آنان را همراه کنند ولی هر جا مارگارت بود میان سخنان آنها میپرید و مانند پشه وِز وِز میکرد. همینکه بُوی و کلارِنس از کنار ما گذشتند بَداَندیشی آنان را دریافتم و پی بردم که نگاهها و دُرودشان رگهای ناخوشایند از برانگیختگی و ناآرامی داشت.
آنها رفتند و از دید ما پنهان شدند. گفتم: «مارگارت، بیا برگردیم.» خانهی من نزدیک بود و کسی هم در آن راه نبود، ولی مارگارت میخواست برود نِکتُور را بردارد و از اینرو پیشنهاد مرا ناشنیده گرفت و راهش را دنبال کرد. بازویش را گرفتم، لولو را بغل کشیدم و میخواستم برگردم ولی مارگارت هیچیک را نمیخواست و مرا ترسو خواند، لولو را هم کشید و نزد خود برد. لولو باکش نبود که میان ما دست به دست شود، خندید و بیآنکه یکدَم زمان را از دست بدهد دستش را در جیب مادربزرگش فرو کرد. تراز یک سمور را داشت و زیرک و لغزنده هم بود که خوب بود زیرا هنگامی که آن دو مرد، نیم مایْل به خانه مانده، پریدند و گلاویز ما شدند، او خود را بر پایهی سرشت هوشیارش رها کرد و مانند تیر میان درختها دوید. آنها بهسختی با من و مارگارت درآویختند. ما چندان پیر بودیم که درهم بشکنیم. با استخوانهایی چون شاخههای خشک میجنگیدیم، گویی دشمنان ما، نادوییسو آدمدزدهای داستانهای نیاکانمان بودند. مارگارت چنان غریو جنگی از گلو برآورد که از پنجاه سال پیش تا آنهنگام شنیده نشده بود. دست بُوی لازار را چنان از سر خشم گاز گرفت که زخم آن شاید انگیزهی مرگش میشد. کلارِنس هرچه از دستش برمیآمد میکرد تا مرا در گلاویزی زمین بزند. از مُشتهای او نیمهمدهوش بودم. کارش را که به پایان رساند مرا بست و میان گاری دستی که برای بردن ما به آخور مُوریسِهها، کنار راه پنهان کرده بود انداخت.
به خود آمدم، نشسته برانبوهی یونجه، به ستون میانی آخور بسته شده بودم. مارگارت به دیرکهای آخور تنابپیچ شده بود. کف بر لب آورده و خشمآلود روبهروی خود را خیره مینگریست. پیرامون من دهنه و افسار و میخهای بلند روغنزده و درخشان آویزان بودند. دو تازیانه آنجا بود که آرزو داشتم در دستهای من به گردش درمیآمدند ولی دستبسته بودم. در دو سوی مارگارت گاوهای پشمالو نُشخوار میکردند و سُمهایشان را پیاپی بر زمین میکوفتند. هوا گرم و دَمکرده و از بوی سرگین سنگین بود. مُوریسِه در شمار اندک کسانی بودند که هنوز دامداری میکردند. اکنون آن دزدیها مرا شادمان میکرد. به یاری ستون برخاستم، بر آن شدم که رَسَنها را با دندانههای تیز چنگک بشکافم. میخواستم مارگارت را وادارم، رَسَنهایی که مُچهایم را بسته بودند با دندان باز کند ولی آندو سر رسیدند. گفتم: «بچهها بازِمان کنید، بازی شما بسیار جانفرساست.»
میان ما دونفر ایستاده بودند و دشنام میگفتند. کلارِنس گفت: «پیرِ پُرگوی باد دررفته.» پی گشایشی میگشتم:
«بیایید بده بستانی بکنیم. بگذارید برویم، به پوکوان نخواهم گفت. پسربچهها گاهی مَست میشوند و نمیدانند چه میکنند.» کلارِنس ناگهان و بهسختی خندهای بلند سرداد و گفت: «ما مست نیستیم.»
«پسرآمویم پوکوان شما را پیدا میکند و از شما نمیگذرد. بگذارید برویم، من نامم را پای برگهها میگذارم و شما با خود ببرید، بیوهی پیر را هم همراه میکنم.»
به مارگارت چشمک زدم دهنش را بسته نگه دارد. باد در گونهها انداخت ولی چیزی نگفت. لازار و کلارِنس یکدیگر را نگاه کردند و گفتههای من مایهی دلخوشیشان شد. پی نبرده بودم که خَم شدن لازار و ایستادن کلارِنس در برابر مارگارت برای چیزهاییست که تاکنون پیش آمده است. فروش زمین، گردش کارها، اِلی و سُوفی. انگار در یکدَم نشانههایی پلید از پیچیدگیهای روانی نمایان میشدند و مادهای ترکیدنی و زیانبار که در درونشان بود بازسازی میشد. شاید کلارِنس میخواست کینِ رفتار اِلی با خواهرش را از راه رفتار همانندی با مادر اِلی بگیرد. من در رَسَن گرفتار و بیتاب بودم.
«پیر سگ استخونی اگر دلت بخواد، دراز میکشی.»
کلارِنس که چون گرسنگان لبهایش را دست میکشید و پیشبینی میکردم که از دهانش چه بیرون خواهد آمد، گفت: «به هر روی این زن همان است که ما میخواهیم. او و پسرانش را شرمزده خواهیم کرد.»
لازار مشتش را بالا برد، چرخاند و به چهرهام کوبید. مشت سختی بود. به نرمی گفتم:
«سخت نگیر، بس کن! دستش را که بستهاید، چاق و چله و خوشگل هم که هست، چشمانی چون چشم غزال. ولی فراموش نکنید که ما با همیم، مانند زن و شوهریم.»
این سخن من به هیچ روی درست نبود. چهرهی مارگارت خشمگین، آشفته و درهم شد. سخنانم را پی گرفتم:
«بیگمان اگر کاری را که در اندیشهاش هستید انجام دهید باید مرا بکشید و این کار پسرآمویم پوکوان را دو چندان خشمگین خواهد کرد. پول کلانی برای تفنگی که به من سپرده است و آن را برنگرداندهام به او بدهکارم، همینکه میگویم.»
دنبال کردم. سرشان به چرخیدن افتاده بود: «فراموش خواهم کرد که شما پسران بد، چنین اندیشهی نابکارانهای را در سر خود پروراندهاید، چنان نابکار که بایستی پدر دامین شما را مانند آن نمونهای که بر دیوار کلیساست به تخته میخکوب کند.»
لازار تنورهکشان مرا از سخن گفتن بازداشت. کلارِنس گفت: «پُرگویی بس! پوکوان بیرون زده تا درجنگ پِرشینگها بجنگد، تو چه ارزشی برای او داری؟» پافشاری کردم و گفتم: «او فراموش نخواهد کرد، برای پولش هم شده برمیگردد.» سخنان من به آن میمانست که در دریاچهای بیآب، سنگریزه بپرانم. کلارنس گفت: «پوکوان به هر روی در اندیشهی فروش یکجاست.» گفتم: «او با سپاه خویش برمیگردد و بهای هرچه را شما از دست دادهاید میپردازد و بازخرید میکند.» سخنان من اندک لرزشی در بنیاد آزمندیهای او نمیآورد. در چهرهی لازار میدیدم که در کار رساندن گزندی بزرگ است. پس واپسین برگم را بهکار بردم:
«هر کاری سر مارگارت بیاورید سر زن پیلاگی آوردهاید!»
آوایم را پایین آوردم و گفتم: «فلُور را فراموش کردهاید؟ نمیدانید که او میتواند دلهایتان را از تپیدن بازدارد؟»
کلارِنس جوانتر از آن بود که بترسد، گویی سخنان من غنجی هم در دلش انداخت. همین سخنان در لازار کارکردی دگرگون داشت. دهانش را گشود و زبان ناکارش را نشان داد. پس خشمناک جنبید و تیغ ریشتراشی را از جیب کتش بیرون آورد. مارگارت به زبان بومیمان این آواز سوزناک را میخواند: «نزدیک شو، بگذار تا چگونه مُردن را به تو بیاموزم!» ولی او بیشتر به روباهی در تله گرفتار آمده میمانست و هنگامی که لازار تیغش را با تکانهای تند، شریرانه تیز میکرد تنها میتوانست آواز مرگ خویش را پیاپی سر دهد. مارگارت بلندتر میخواند، چنانکه پنداری رسَن میخشکید، میسوخت و از پیکرش فرو میریخت. از دست و پا زدنهای من به دیوار آخور، بانگ شکستن برمیخاست و گاوها را چنان میآشُفت که بههم لگد میانداختند و میغُریدند. کلارِنس نفسی چاق کرد، برخاست و سیلی به روی من نواخت. پیش از آنکه مدهوش شوم درون روزن کوچکی از نور میدیدم که لازار، تیغ در دست به مارگارت نزدیک میشود. هنگامی که به خود آمدم کوبش سختتری بر من فرود آمد، لازار گیسوان بافتهی مارگارت را از بیخ بریده و اینک در کار تراشیدن سرش بود. آرام از بالای سر آغازید و سپس دو سوی آن را تراشید. کارش را بیکم و کاست به پایان برد، یک چکه از خون او را هم نریخت.
از دشنام دادن ناتوان بودم. زبانم را میان آروارهها بهسختی فشار میدادم، گویی گیسوان هرگز کوتاهنشدهی او زبان مرا گره زده بودند. بیتوش و توان بودم. بوی گند جانورانهی آنان بینیام را میآزرد.
چیزی نگذشته یا به زبانی دیگر جاویدزمانی گذشته بود که دوباره در آن شبانگاه پای در راه نهادیم. سخن نمیگفتیم و راه را با دردی جانکاه میپیمودیم. روان من بیش از مارگارت پریشان و ویران بود. او با شال گوشهای برهنهاش را پوشاند و میدیدم که ناگواریها را به فراموشی میسپارد. با هر گامی که برمیداشت لولو را هراسان میخواند ولی آن دختر پُردِل و باهوش پنهان شده بود تا همهچیز روشن شود. پس به خانهی مارگارت دویده بود. در را که گشودیم او و نِکتور هر دو را ترسان و مات کنار آتشدان نشسته دیدیم. مارگارت که شالش را از سر برداشت، شگفتزده شدند. نکتور برانگیخته پرسید: «موهات کو؟»
دستم را از جیبم درآوردم و گفتم: «اینها ازَش مانده. دستم را که باز کردند اینها را چنگ زدم.» از درماندگی، ناتوانی و بیچارگی خود بهگونهای هراسناک، شرمسار بودم. مارگارت دو گیس بافته را از دستم ربود و دور مُشتش پیچید و گفت: «مرد هوشیار، میدانستم آنها را برمیداری.»
خُشنودی را از آوایش دریافتم. نِکتور از جا پرید، پسری بود لاغر و استخوانی با زُلف دراز، چشمهایش از ترس گرد شده بودند، پرسید: «کی این کار را کرد مادر؟»
داستان را برایش گفتم و او سوگند خورد که با برادرش اِلی برایشان کمین کند. ولی اِلی برای دام گستردن به جنگل رفته بود و خود را برای نزدیک شدن به فلُور آماده میکرد. آتش را فروزانتر کردم. مهربانی مارگارت با من شگفتآور بود، سرزنشم نمیکرد و از سرگشتگیام نمیگفت و در برابر پسر، غرورم را پاس میداشت. گیسوان بُریده را در جعبهای از چوب توس جا داد و به نِکتور سفارش کرد، هنگامش که فرا رسد آنها را با او در مزار بگذارد. سپس با آینهی شکستهای در دست، نزدیک آتشدان آمد. رُخسار خود را در آن شیشهی تار مینگریست. اندیشناک و وایوایکنان آینه را زمین گذاشت.
«خنجر میان ماست!»
من نیز در این اندیشه بودم، میاندیشیدم آنها را بکشم. به نکتور گفتم: «اِلی نیست، تو باید با من همدستی کنی.»
سر را تکان داد، اندیشناک ابروها را درهم کشیده بود. هنوز کودکی بیش نبود، خندهدار اینکه میکوشید تا پیشآمد را مانند مردان بسنجد و بررسی کند. گفت: «تیر و کمانم را برمیدارم.» به او گفتم: «کینکشی تو کمارجتر از آن است که بتواند جنگاور کهن روزگار آنیشینابه را خُرسند سازد، مردی را که از پیکر تو سر خواهد افراخت. برای به فرجام رساندن این کینخواهی باید شیوهای بیابیم.»
میدانستم مرا کمبودیست که در دَم بگویم چه کنیم. چگونه پدربزرگی دردآلود و نیمهجان میتوانست به مردانی جوان چون مُوریسِهی خوشخورده و لازار فربه و گربُز بتازد. دیرترک، کنار آتشدان خانهی مارگارت بر پتویی افتادم و اندیشهام یکسره با این پرسش درگیر بود تا آنکه از کوفتگی خوابم برد. بامداد فردا نیز به نخستین چیزی که میاندیشیدم همین دشواری بود و راهی نمییافتم. پس از خوردن چند کلوچهی داغ خوشمزه، راهی شدیم تا لولو را نزد مادرش برگردانیم. نواندیشههایی در سرم جوانه میزدند. فلُور در را روی ما گشود و ما را به درون برد و لولو را در آغوش گرفت. پس مارگارت پیشآمدها را بازگفت. پیرزن با خودنمایی، روسریاش را برداشت و با سر بیمو بر پای ایستاد. در چشمهایش آتشی سرکش شراره میکشید. دو زن نگاهشان را بههم دوختند، فلُور دستی به پیراهن چیتش کشید، گیسوان بافتهی سنگینش را روی شانهها لغزاند، انگشتش را در خم دهانش فروبرد، سپس لولو را زمین گذاشت. آرام تا کنار دستشویی رفت و لبهی چاقوی موتراشیاش را به تیزی شیشه کرد. من و لولو و مارگارت نگاه میکردیم. سخنی که فلُور را از بُریدن گیسوانش بازدارد، نمیگفتیم. سرش را از مو پاک کرد، گیسوها را در کیسهی کوچکی گذاشت و نزد ما برگشت. به گونهای هراسانگیز شده ولی همچنان زیبا بود. برای شکار بیرون رفت و درنگ نکرد تا شب فرود آید و رَدِ پایش را در سیاهی خود بپوشاند. من نیز آمادهی رفتن شکار بودم، گرچه میتوانستم کسان را با سخنان گزنده زخمی کنم، هرگز تیغ پولاد بر تنابندهای بهکار نبردهام، چه رسد بر دو تن. اگر کارم درست پیش نمیرفت، برای من کشنده و برای نِکتور زیانبار بود. نهتنها میخواستم پسر را نگهبان باشم بلکه نمیخواستم با دستهای پلید مُوریسِهها بمیرم. بهراستی پس از مهربانیهای دلاویز مارگارت بههیچ روی در اندیشهی رها کردن زندگی نبودم. سر بیموی او به همواری تخممرغ، دلانگیز بود و برآمدگی استخوانیاش بهگونهای میدرخشید که گفتی با پارچهی فلانِل واکسَش زده و درخشانش کرده باشند. شاید دلکشیاش برای من، همان بیگانگی و ناشناختگیاش بود. زننده بهچشم میآمد ولی نبودن مو، چشمهایش را سیاه و پرفروغ مینمایاند. بههیچروی دلسوزی برنمیانگیخت، مانند ملکهی انگلیس بود. چون مار آبی یا پرندهای جوان، زیرک و زرنگ و من همچنان مزهی گیسویش را در دهان داشتم؛ بُخورآلود، لخت، زبر و خنک. بهتر از پیکار، کاری برای کردن داشتم. بر آن شدم تا جایی که میشود تند و چالاک کینکشی را یکسره کنم و به پایان برسانم. زبانآور و شکارچی بودم، کسی بودم که مغزش را چون جنگافزار بهکار میگیرد. بر آن شدم تا نِکتور را نیز به راه خود بیاورم. در کلبه که برنامه میریختیم به او گفتم:
«هنگام شکار دوستتر دارم که شکارم خود به دام بیفتد.»
نِکتُور انگشتهایش را باز کرد، آنها را مانند آروارههای پولادین تلهاش، سخت بههم بست. سرم را تکان دادم، ابرو درهم کشید. دستش را بر زانو کوبید و بهسختی گفت: «میبریمشان دادگاه.» گفتم: «اکنون داری زبانآوری میکنی، میخواهی سیاستمدار نرمخویی باشی، ولی دادگاه ما دربرگیرندهی خویشان پوکوان است و از اینرو چیزی که از سر من میگذرد این است. تلهی آنها انگشتهای چالاک و هشیار و تواناییهای نازکاندیشیده میخواهد. درست مانند چشته و نوالههای تو. این کار نیازمند نوآوریست و هم از اینروست که تلهها هرگز مرا درمانده نکردهاند، تلهها آرامند و بهترینِ همهی تلهها آهستهاند. دوست دارم به لازار و مُوریسِه اندکی زمان بدهم تا بررسی کنند و بیندیشند که چرا باید گلویشان فشرده شود.» نِکتُور لبهایش را تَر کرد. او را فراخواندم: «اینجا شیوهی کار را نشان بده.»
نوشتافزاری برداشت، نوک سخت و نازکش را بر لبهی روزنامهی من گذاشت. گودالی با دهانهای به اندازهی یک تا دو پا زیر تله بایسته بود تا مرد نتواند دست را بالا برده و گره را بگشاید. تلهها نیازمند چیزی استوارتر از ریسمان هستند که پارهشدنیست و نازکتر از رسَن که لازار هم میتواند آن را ببیند و از آن بپرهیزد. باید درختی فراخور بیابیم؛ جوان، نازک و در هوای سرد نیز خمپذیر باشد. اینها را موشکافانه اندیشیدم. با اینهمه چنانچه در این میان با مارگارت به نیایش گروهی نمیرفتم، شاید هرگز گره کارم گشوده نمیشد. در آنجا به شیوهی کار پیانوی پشت کلیسا کنجکاو شدم، دستگاهی که مایهی سرفرازی پدر دامین بود که کلیدهایش را به نوا درمیآورد، پاک میکرد و گهگاه نیز شبانگاهان در تنهایی آن را مینواخت. دریافتم که انگشتانش بیشتر کلیدهای میانی را مینوازد. پس من و نکتور سیمهایی را که میخواستیم از کنارها بُریدیم.
در اینمیان تنها ما نبودیم که کارمان رو بهراه بود، فلُور نیز در شهر دیده شده و خرامان گذشته بود، دامن کلفتش برفها را ساییده و از پشتپاها چون غبار به هوا فرستاده بود. در آن هوای سرد سرش را نپوشانده و همگان درخشش آفتاب یخزده را بر پوست سرش دیده بودند. این درخشندگی چشمهای لازار و کلارِنس را که کنار تالار بازی ایستاده بودند، خیره کرده بود. آنها چوبهای بیلیاردشان را در برف فرو کردند و رو به باختر بهسوی کشتزار مُوریسِهها که بسیار به زیستنگاه نزدیک بود دویدند. فلُور هر یک از چهار خیابان را از یکسو زیر پا گذاشت و سپس دنبالشان رفت. پسانتر کلارِنس از دیدار او سخن گفته بود که چگونه به خانهی مُوریسِهها خرامیده، اینجا و آنجا را دست زده و گرد ترکیدنی بدبو در آتشدانها ریخته بود. او میگفت که ناپُلِئون و بِرنادِت و هر دو دختر در خانه بوده و از زیستنگاه بیرون نرفته بودند. چه بسا فلُور همهی آنها را با داروهایی که بههم آمیخته بود میکشت. کلارِنس میگفت که چگونه پاهایش به لرزش افتاده بودند. برای آنکه دلسوزی برانگیزد، پلکهایش را میپراند و انگشتهایش را میجوید. میگفت چگونه فلُور به سویش رفته و چاقویش را که به تیزی تیغ بوده بیرون کشیده است. او کودنوار با لبخند پرسیده بود که «آیا چیزی برای شام میخواهد؟» پس فلُور خود را به او رسانده و دستهای از زُلفهای بلندش را بریده و سپس از خانه بیرون خرامیده و مزهی باد سرد را به کام او نشانده بود. آنگاه لازار را به آخور رانده، کلارِنس او را پی گرفته و از شکاف باریکی نگاه کرده بود. فلُور در برابر نوری که از در میتابید، تندیس سیاهی بود. لازار از دیدن سر بیموی فلُور و تیغهی بُرانش، افسون شده، بیتکان به تختههای دیوار آخور چسبیده و خیره مانده بود. پایداری نمیکرد ولی از زبان ناکارش آواهایی بیرون میآمد. فلُور نزدیک شده، به او رسیده، به آرامی و تردستی دستهای از زُلف او را بریده و ناخنهایش را چیده بود. چاقو را برابر چشمانش تکان داده، چند تا از مژههایش را کنده، در میدان کوچکی که از کیسه کردن آردها سفیدرنگ بود انداخته، سپس چاقویش را بسته و در پیراهن نهاده بود.
تا چند روز پس از آن لازار همچنان زار میزد و میگریست. میگفت فلُور میخواسته است با زهر او را بکشد. جای گازی را که مارگارت از دست او گرفته بود و رگهی سیاهرنگ زخم را در راستای مچ تا بازو نشان میداد. میدیدم این دو تن دستکم از سه راه کیفر میبینند. مارگارت بر آموزشهای کلیساییاش چیره شده و سوگند میخورد چنانچه کسی دیگر، دشمنانش را درهم نشکند، از روان مهرجوی خود، بیزاری جُسته و تبرش را برخواهد گرفت. از او خواستم هفتهای دیگر نیز شکیبایی کند، هفتهای که یکسره برف بارید، آب شد و دوباره بارید. در اینهنگام بود که با خُرسندی جای تله را نزدیک کلبهی لازار در گذرگاه آن دو تن به شهر آماده کردیم. در بامدادی که هنوز کسی از جای خود نجنبیده بود، من و نِکتُور تله را گذاشتیم. پس کنار درخت کاجی که به زمین خم شده بود به تماشا نشستیم. چشمبهراه بودیم و دود چون پری ابریشمین از دودکش بام لازار بالا میرفت. نیمی از روز را آنجا نشستیم تا لازار بیرون آمد و تازه آن هم برای بردن چوب و به گذرگاه نزدیک نشد. خون را در رگها روان و شکمها را آرام نگهداشتن برایمان دشوار بود و زمان به کندی میگذشت. برای من دشوارتر از نِکتُور بود زیرا باید حواس او را هم از پاهای یخزدهاش پرت میکردم. در آغاز برای کشاندن روباه نزد خود، از راه درآوردن صدای خرگوش، او را سرگرم میداشتم. آنگاه لازار سرش را از در درآورد و ما سرگرمی را رها کردیم. نِکتُور از من پرسشهایی داشت که از نوجوانان و نه از پسری نُهساله چشم داشتم. میخواست بداند زمینها چگونه واگذار میشوند و چگونه برگههایی بایسته است. ما در این زمینه همواره نگرانی داشتیم و نِکتور نگرانیها را بیش از آنچه آنزمانها دستگیرم شده بود در دل نگه میداشت. به او گفتم: «گمان نمیکنم که تو اکنون به دخترها بیندیشی، چه رسد به تکهای زمین.» به تیغهی کاردش نگاه کرد و گفت: «نزدیک است که مردی کاردان شوم.»
هر کدام مشتی توت خشک و کمی گوشت کوبیده که مارگارت برایمان توشه کرده بود خوردیم. اینجا بود که کلارِنس پدیدار شد، بسیار تند میآمد و هرگز رنج آرام ماندن در جنگل را نمیشناخت. کنار درختها، جایی که او راه میانبُر را میرفت و هر نشانهای را برای دیدار خود با لازار و هر راهبندی را در دیده داشت، میدید که نشانهها همه درستند، کمی پا را پیشتر گذاشت و چون روانی نابینا در تله افتاد.
بیکم و کاست بود یا میتوانست باشد، چنانچه ما گودال مرگ را دو بند انگشت پهنتر کنده بودیم. زیرا کلارِنس هنگام افتادن توانست لنگهایش را از هم باز کند و پاهایش را کنار گودال بگذارد. گودال دیده نمیشد. با شاخههای نازک و برف پوشیده شده بود و اینک به هنگام بسته شدن تله، از مغز کلارِنس گذشته و به پاهایش فرمان داده بود که خود را کنار گودال برسانند. نمیدانم چگونه این کار را کرد ولی ترازش را نگه داشت. من و نِکتُور چشمبهراه ماندیم، تکان نخوردیم. آیا بهتر از آنکه امید داشتیم نشده بود؟ کمند تله تا گردن کودن پریده و آن را کمی بریده بود، بُرشی به اندازه، روی نوک پنجهی پا با دستهای باز مانده بود. اگر یک بند انگشت جابهجا میشد ترازش از دست میرفت. اگر هم فریاد میکشید یا یک پایش را برمیداشت، چنبرهی کمند تنگتر میشد ولی کلارِنس کوچکترین تکانی نخورد و یک سر مو نجنبید. زهرهی آن را که چهرهاش را دگرگون کند، نداشت. دهانش از هنگام وارد آمدن کوبش خشک شده بود. تنها دیدگانش هراسان در کاسهی چشم از این سو به آنسو میگشتند و سراسیمگیاش را از نیافتن راه رهایی نشان میدادند. در پریشانی راه رهایی را میجست. نگاهش روی من و نِکتُور که از کنار کاج آرام به سوی او گام برمیداشتیم میخکوب شده بود. ما سراپا در دید خانهی لازار بودیم. نِکتُور را پس زدم تا پشتسرم بایستد و رو در روی کلارِنس ایستادم. یک تلنگر، یک لگد شاید یک واژه و نه بیشتر همهی چیزی بود که بسنده میکرد. ولی من در چشمهایش نگریستم و چگونگی جایگاهش را میدیدم. به نِکتُور گفتم: «این آدم را میبینی؟ هرگز پیش از این به چنین گرفتاری نیندیشیده بود.» دلم برایش میسوخت ولی برای زُدودن شرمساری مارگارت هم که بود نتوانسته بودم از این کار چشم بپوشم. برگشتیم و مُوریسِه را میان زمین و آسمان روی تودهای برف جا گذاشتیم.
برای کشتن یک کفتار یا یک مُوریسِه هرگز بخت دو بار به تو روی نمیکند. از اینرو شادمان بودم که دستکم، دهان کج، یادآور کلارِنس بیچاره خواهد ماند. لب مُوریسِه از سمت چپ رخسارش آویزان بود. تا آنکه پس از زمانی دراز لازار برای پایین آوردنش از درخت تدبیری اندیشید. او با خامدستی که داشت، نخست راه دَم زدن جوان را که خودبهخود دچار نیمهخفگی بود بیشتر بست. سپس با بهکارگیری بازوان لرزانش کوشید سیم نازک سخت را ببرد. اگر از کار افتادن تلهام به من درسی گذرا آموخت، کجی دهان کلارِنس ماندگار بود و روزگاری دراز پس از بهبود، جای زخم گرداگرد گردنش و همچنین دهان کجش، کیفر سرتراشی پیلاگیها را نمایش میداد.
رگهای دست لازار نیز سیاه و انگشتهایش کمجان و کرخ شدند. از کار افتاده بود و در شهر پی دلسوزانی میگشت. چند روز پسانتر که همه پولهایم را برداشتم و برای خرید کلاه به فروشگاه رفتم او را دیدم که از کنارم گذشت. گرانترین کلاه را خریدم، از همهی کلاههایی که زنان زیستنگاه بر سر میگذاشتند بهتر و زیباتر بود. کلاهی مانند زغالدان و به سیاهی زغال.
مارگارت گفت: «این کلاه چشمهای غزالیام را مینمایاند.»
همه روزه آن را بر سر میگذاشت، در نیایشهای پیش از روزه نیز. همواره در راه چنین سخنانی از رهگذران میشنیدیم: «نگاه کن، پیربانوی زغالدان.»
بههر روی، نازِش او به کلاه و نرمخوییاش با من آشکارا بود. از هنگامی که پیشانیهایمان را با خاکستر چلیپا کشیدیم، دیگر کنار هم بودیم. هنگام برگشتن از کلیسا که دست پدر دامین را میفشردیم، گفت: «میشنوم که در اندیشهی بده بستان سوگند هستید.»
برای جا خوردنش آهسته گفتم: «من از پیش با مارگارت خویشاوندم، ما کارمان اینچنین است.»
او پیشترها هم با دشواریهایی از ایندست برخورد کرده بود و در یافتن دارویی برای درمان آن دستپاچه نمیشد. گفت: «بههر روی، گناهانت را به گردن بگیر.»
و مرا به کلیسا برگرداند. مارگارت که با بدگمانی، ابرو درهم کشیده بود نشان داد که چشمبهراه من میماند. پس به درون رفتم و در آن اتاقک کوچک زانو زدم، پدر دامین هم آنسوی در شبکهای خزید. میگفتم که با مارگارت چهها کردهام و او مرا در میانهی سخن بازداشت.
«ریزهکاریها را بگذارید، بانوی ما را نیایش کنید.»
همهی پاسخگوییها و گناهان را به گردن گرفتم: «یک چیز دیگر هم هست.»
«آن چیست؟»
«کلارِنس مُوریسِه هر هفته شالی به گردنش میپیچد و به کلیسا میآید. من او را مانند یک خرگوش به تله انداختم.»
پدر دامین که این گفته را میکاوید، سخنم را دنبال کردم: «واپسین کار من دزدیدن سیم پیانوی شما بود.»
خاموشی بر جایگاه من فرود آمد. گرفتار آمده بودم تا آنکه کشیش به سخن آمد: «خداوند از دو دستگی بیزار است، شما گوش او را آزُردهاید.» دامین به گفتهاش افزود:
«و فرمان اوست که کشمکش باید میان شما فروکش کند.»
«سیم را به شما برمیگردانم.»
ما تنها یک رشتهی بلند از آن را به کار برده بودیم. پذیرفتم که دیگر تلههایم را برای مردمان کار نگذارم. پیمانی آسان بود. لازار را پیشتر به تله انداخته بودم.
درست دو روز پس از آنکه من و مادرت شش سبدی را که بافته بودیم، نزد بازرگان برای فروش بردیم، لازار وارد فروشگاه شد. همینکه فلُور را دید چشمهایش به سوی سر بیموی او چرخید. دستش را پیش آورد و درازای بزرگترین سیاهرگش را نشان داد و آروارههایش را از هم باز کرد. میان یکدسته تله که فروشنده میخواست شیوهی کارشان را به ما نشان دهد پا پس نهاد. چشمان مادرت درخشیدند. همینکه برمیگشت، شال سفیدش پرتو خورشید را بهخود گرفت. همهی پچ پچها راست بود. او اندام لازار را با تکهای پوست درخت توس شکافت، میانش را بیرون کشید، اندکی شنگرف روی بازویش مالید تا آنکه زهر سرخ به دل او رسید. هنگامی که لازار افتاد، بانگی یا سخنی از او برنیامد و تلههای گوناگون که پیرامون او پخش بودند جَست و خیزکنان به هوا پریدند.
*لوییز اِردریک (Louise Erdrich) در ۷ ژوئن ۱۹۵۴ زاده شد. وی از نویسندگان و شاعران سرشناس ایالات متحدهی آمریکا و برندهی جوایزی همچون گوگِنهایم، جایزهی کتاب آمریکا، جایزهی اُ. هِنری، جایزهی کتاب ملی و پولیتزِر است. لوییز اِردریک داستان کوتاه «تَلِه» (Snares) را برای نخستین بار در نشریهی هارپِرز (Harper‘s) در ماه مِی ۱۹۸۷ منتشر کرد. داستان کوتاه تَلِه در برگزیدهی بهترین داستانهای کوتاه آمریکا در سال ۱۹۸۸ بازنشر شد. سپس لوییز اِردریک در سال ۱۹۸۸ رُمان «رَدِ پاها» (Tracks) را چاپ کرد که داستان کوتاه «تَلِه» با افزوده شدن چند شخصیت دیگر به داستان، فصل پنجم آن رُمان را تشکیل میدهد. لوییز اِردریک که خود رگ سرخپوستی دارد، با به تصویر کشیدن زندگیِ دودمانی چند از بومیان آمریکای شمالی، خواننده را با مَنِش و شیوهی زندگی شخصیتهای این داستان آشنا میکند. راوی این داستان کوتاه، پیرسالاریست به نام ناناپوش که یادمانهای خویش را با زبانی حقیقتگو، روشن و مهربان و رازهای زندگی تیرهی دودمانهای چیپوا را در روزگار چیرگی فرهنگ برتریجوی سپیدپوستان بازمیگوید.
رُمان «رَدِ پاها» را انتشارات فروغ (کُلن، آلمان) در تابستان ۲۰۲۰ منتشر کرده است.