س. سیفی حافظ و ادبیات چوپانی
س. سیفی
حافظ و ادبیات چوپانی
ادبیات چوپانی به گونهای از ادبیات گفته میشود که در روایتهای آن نمونههایی از تمثیلها و واژههای زندگی شبانان بازتاب مییابد. آفرینندگان چنین ادبیاتی چندان هم لازم نیست که چوپان باشند یا در محلی از زندگی چوپانان روزگار بگذرانند. چون اغلب مواقع در فضای شهرها بوده است که چنین ادبیاتی نشر مییافت. ادبیات پیشین ما نیز گونههای فراوانی از ادبیات چوپانی را در دل خویش پرورانده است. چنانکه سعدی، حافظ، مولانا و نظامی هریک به سهم خود نمونههایی از ادبیات چوپانی را در روایتهای خویش انعکاس دادهاند.
در بیتی از حافظ گفته میشود:
صوفی شهر بین که چون لقمهی شبهه میخورد / پاردُمش دراز باد آن حیَوان خوش علف
در بیت بالا از صوفی به دلیل پرخوریاش به عنوان “حیوان خوش علف” یاد میگردد. با همین نگاه است که شاعر انتظار دارد تا پاردم این حیوان خوش علف بلندتر باشد. فرهنگ معین در توضیح پاردم مینویسد: “چرمی که بر پالان یا زین میدوزند و زیر دم اسب یا پس ران چارپا میاندازند”. به طبع اسبی که ضمن پرخوری چاق و قبراق میشود به حتم به پاردم درازتری نیاز دارد.
سعدی نیز در قطعهای، روایت مناسب دیگری از پاردم به دست میدهد. او در همین قطعه میگوید:
خری از روستاییای بگریخت / جُل بیفکند و پاردُم بگسیخت.
شکی نیست که چنین واژههایی تنها از زندگانی مشترک انسان با چهارپایان است که به زبان راوی شاعر یا نویسنده راه مییابد. چنانکه امروزه ضمن تغییر در بافت زندگی اجتماعی مردم بسیاری از همین واژههای دیروزی برای همیشه مطرود باقی ماندهاند. چون شهروند امروزی نه با صوفیها و حیوانهای خوش علف سر و کار دارد و نه خر و اسبی که به جل و پاردم مجهز باشند. سویههای دیگری از چنین بحثی را حتا میتوان در زبانشناسی تاریخی پی گرفت. نوعی از زبانشناسی که پیدایی و زوال یا هرگونه تغییری را در ساختار واژههای زبان دنبال میکند.
حافظ در قطعهای هم فضای مناسب دیگری از ادبیات چوپانی به دست میدهد. او در همین قطعه خطاب به ممدوح خویش میسراید:
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر / گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی
بسته بر آخور او استر من جو میخورد / توبره افشاند به من گفت مرا میدانی
هیچ تعبیر نمیدانمش این خواب که چیست / تو بفرمای که در فهم نداری ثانی
حافظ در بیتهای بالا واژههایی از نوع اصطبل، آخور، استر، جو، توبره را به کار میگیرد. محل واقعه هم آخور شاه و حاکم است. شاعر از آن خوشحال است که استرش در فضایی از خواب و رؤیا، در اصطبل شاه جو میخورد و توبره میافشاند. او توبره افشاندن اسب را در چنین خوابی مستندی برای بذل و بخشش شاه میگذارد. در واقع حاکم را ترغیب میکند که در صلهی خویش نسبت به شاعر چیزی کم نگذارد. بدون شک چیرگی فرهنگ چوپانی بر ذهن شاعر، شرایطی را برانگیخته است تا او از حضور مفاخرهآمیز خود در اصطبل شاه سخن بگوید. حضوری که حتا در خواب هم که شده هر شاعر مدیحهسرایی را به وجد میآورد.
با این همه حافظ در جایی دیگر آرزویی غیر از این را در دل میپروراند. چون در غزلی میگوید: خوش برانیم جهان در نظر رهروان / فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
ناگفته نماند شاهان در زمانهی حافظ به اطرافیان خویش “اسب سیه و زین مغرق” (زراندود) میبخشیدند. اما حافظ در همین بیت باوری را پیش میکشد که او چنین آرزویی را هرگز در دل نمیپروراند.
اسب در زمانهی حافظ مرکبی فاخر شمرده میشد. در مقابل اسب، خر قرار میگرفت که مرکبی بیارزش به شمار میآمد. اما ارزشگذاری حافظ از اسب سیه به آنجا بازمیگردد که تصور میشد اسبان سیاه از توان جادویی ویژهای سود میبرند. جدای از این، اسب داشتن از تمول آدمها حکایت داشت و حال آنکه خرسواری به تودههای عادی مردم جامعه اختصاص مییافت. چنین کارکردی از اسب و خر در این بیت حافظ نیز دیده میشود:
یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان / کین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
نودولتان از نگاه حافظ همانهایی هستند که در زمانهای پیش از این بر خر سوار میشدند. ولی اکنون علیرغم داشتن اسب و غلام ترک، در خود احساس بینیازی نمیکنند. لازم به توضیح است که این بیت را در بسیاری از نسخههای دیوان حافظ به شکل زیر نوشتهاند:
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان / کین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
در این بیت میتوان حرف با را مترادف “به” به حساب آورد. اما معنای دیگری نیز از آن دیده میشود که ضمن آن حافظ آرزو دارد تا آدمهای نودولت با همان خر خودشان همنشین گردند.
موضوع تقابل اسب با خر از نظر ارزشگذاری اقتصادی یا اجتماعی در این بیت حافظ نیز آشکار میگردد:
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان / طوق زرین همه در گردن خر میبینم
حافظ این غزل را در استقبال از همان قصیدهی معروف شاه نعمتالله ولی سروده است. عارفی پرآوازه که او هم در قرن هشتم میزیست. در بیت بالا اسب تازی و خر هر دو تمثیلی برای آدمهای زمانهی شاعر قرار گرفتهاند. در واقع طوق زرین به گردن خر انداختن نوعی قدردانی وارونه از آدمهای نادان است. شاعر واژهی پالان را هم در همین بیت به کار میگیرد تا روایت او در بازتاب ادبیات چوپانی، چیزی کم نیاورد.
بیارزش شمردن خر در بیتهای دیگری از حافظ نیز دیده میشود. چنانکه در این بیت سروده است:
شیخم به طنز گفت: “حرام است، می مخور” / گفتم به چشم و گوش به هر خر نمیکنم
در ادبیات فارسی همیشه از خر به عنوان تمثیلی برای بازتاب ویژگیهای آدم نادان سود بردهاند. چنین باوری تا به امروز همچنان در گویش عمومی و ذهن تاریخی فارسی زبانان دوام آورده است. اما حافظ حسابگرانه ضمن شعرش، چنین عنوانی را به شیخ بازمیگرداند. تا آنجا که سرپیچی و نافرمانی از گفتههای او را امری لازم میشمارد.
گفته شد که اسب در گسترهی ادبیات چوپانی ما جایگاهی مقابل خر را پر میکند. چنانکه نویسندگان و شاعران ما نیز همسوی با مردم عادی، ویژگیهای رفتاری اسب را ستودهاند. در همین دیدگاه همگانی است که حتا بسیاری از کنشهای خوب آدمها را به اسب منتسب میکنند. چنین باوری بین تودههای مردم عادی تا آنجا شدت گرفته است که مردم گونههای ویژهای از اسب را به خلق انواع و اقسام جادو متهم مینمایند. چنین جادویی را گاهی میتوان از نعل اسب نیز نشان گرفت. بیتهایی از اشعار حافظ هم به کارکرد جادوگرانهی نعل اختصاص مییابد. چون در باور او نعل هم میتواند جادو بیافریند و هم اینکه جادویی را خنثا کند. به طور حتم آیینهایی از این دست در زمانهی حافظ رواج فراوان داشته است. بیت زیر نمونهای روشن از همین باورهای جادوگرانه را پیش روی خواننده میگذارد:
در نهانخانهی جانم صنمی خوش دارم / کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
در همین راستا گفتنی است که حافظ برای بلاگردانی آیینی از چهره و زلف معشوق خویش، نعل اسب را در آتش قرار میدهد. چون قرار است او با همین تدبیر جادویی از معشوق خویش بلاگردانی به عمل آورد.
اما در بیت بالا جادوزایی نعل از آنجا ناشی میشود که در جوار سم اسب به سر میبرد. آنوقت نوعی جادوی مسری از سم اسب به فضای نعل انتقال مییابد. حافظ چنین باوری از جادوزایی اسب را به جهان پیرامونش نیز گسترش میدهد. بیت زیر گوشههای دیگری از این آیین جادویی را پیش روی خواننده میگذارد:
هیچ رویی نشود آینهی حجلهی بخت / مگر آن روی که مالند بر آن سم سمند
پس معلوم میشود در زمانهی حافظ لمس و حس سم اسب برای افراد جامعه شگونی ویژه را در بر داشت. حافظ همچنین در روایت این بیت دیدگاهی را پیش میکشد که اگر چهرهی انسانی را به سم اسب بمالند، او سپید بخت خواهد شد. بسیاری از مردمان زمانهی ما هم چنین کارکردی را از مقبرهی قدیسان خود انتظار دارند. چنانکه با دستان خویش مقبرهی او را لمس میکنند و سپس همین دستان متبرک شده را به چهرهی خویش میمالند. انگار کارکرد جادویی این قدیس و مقبرهی او را ضمن جادوی مسری به بدن خویش انتقال میدهند.
قداست جادوگرانهی سم سمند یا نعل سمند در این بیت حافظ هم دیده میشود:
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا / وز قد بلند او بالای صنوبر پست
ماه نو در اخترشماری ایرانیان تمثیلی برای زندگی نو قرار میگیرد. اما در این بیت چنین رویکردی از ماه نو با نعل سمند نشانهگذاری میشود. ماهی که در شباهت هلال آن با نعل اسب هیچ شک و شبههای در کار نیست.
نعل اسب در این بیت از حافظ هم به شکل زیر تحسین میگردد:
شهسوار من که مه آیینهدار روی اوست / تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
حافظ از ساز و کارهای جامعهی چوپانی هم در راه اثبات باورهای عرفانی خویش سود میبرد. بیت زیر گوشههایی از همین باور را پیش روی خواننده میگذارد:
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد / که چند سال به جان خدمت شعیب کند
در این بیت “شبان وادی ایمن” اشارهای روشن به داستان موسا با خود همراه دارد. چون موسا بود که با شعیب پیامبر عهد بست تا چند سالی را به چوپانی برای گلهی گوسفندانش بگذراند. حافظ از چنین گزارشی در اثبات رابطهی آیینیِ پیر و سالک یا استاد و شاگرد در عرفان بهره میگیرد. ضمن همین تمثیل است که او به حرفهی شبانی نیز قداست میبخشد. چنانکه روایتهای فراوانی از زندگی موسا به شعر او نیز راه یافته است. موضوعی که شاعران عارف دیگر هم از بازتاب آن برای ارجگذاری از آیین عرفان سود بردهاند.
اما شاعران زبان فارسی در این روایتها شخصیتی مجعول از شخصی به نام سامری پرداختهاند تا او نقشمایهای از شخصیت مخالفان موسا را به پیش ببرد. چون رفتارهای او را بدون استثنا نمونهای از سحر به شمار آوردهاند تا هنجارهای آیینی موسا را گونههایی از معجزه بپندارند. ناگفته نماند که در نگاهی بیطرفانه به این ماجرا، بین سحر و معجزه چندان تفاوتی نمیتوان یافت. حافظ در دیوانش سه بار از ماجرای سامری و موضوع مخالفت او با موسا سخن میگوید که عبارتاند از:
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
آن همه شعبدهها عقل که میکرد آنجا / سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
کرشمهای و کن بازار ساحری بشکن / به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
گفتنی است که حافظ در همین بیت پایانی معنایی عرفانی از غمزه و کرشمه به دست میدهد. غمزه و کرشمهای که به گمان حافظ تنها از قدیسانی همچون موسا برمیآید. اما ماجرای ید بیضا را حافظ و شاعران دیگر ما به تناوب به موسا یا عیسا نسبت دادهاند. همان دست نورانی از عیسا که بیماران را شفا میبخشید. اما موسا از ساز و کار معجزهآمیز آن همانند عصا در راه خنثا نمودن جادوی مخالفانش سود میبرد.
سامری ضمن روایت عهد عتیق در جایگاهی از مخالف موسا قرار میگیرد که از طلاهای مردم برای ایشان گوسالهای ساخت تا مردم همچنان به پرستش ایزد قدیمی خویش اشتغال ورزند. موسا چنین ماجرایی را تاب نیاورد و موضوع شکستن و خرد کردن گوسالهی طلایی را به پیش برد. موسا سپس خردههای این گوسالهی طلایی را در آب فروبرد تا آب آن را قداست ببخشد و همه را به قوم خویش بنوشاند (عهد عتیق).
چنین روایتی از سامری حکایت از آن دارد که پیش از پیدایی آیین موسا در سرزمین اورشلیم گونههایی از توتم پرستی بین مردمان آن رواج داشته است. چنانکه کارکردهای تاریخی این نوع از قداست بخشی به گاو یا دیگر حیوانات را در بین اقوام “میان دورودان” به خصوص سومریان و بابلیان میتوان یافت. نمونههای فراوانی از آن حتا به دیوارنگارههای تخت جمشید هم راه یافته است. شکی نیست که در آفرینش این دیوارنگارهها، سومریها و بابلیها به اشتراک نقش داشتهاند. روایتهایی از این نوع به سهم خود از نفوذ و جایگاه فرهنگ چوپانی در بین اقوام منطقه حکایت دارد. چنین آیین و فرهنگی حتا به شکل سورهای با نام بقره در متن قرآن نیز راه یافت. در واقع حافظ و دیگر شاعران زبان فارسی بسیاری از روایتهای خود را از متن چنین سورههایی در قرآن وام گرفتهاند.
چیرگی اقتصاد چوپانی در جامعه شرایطی را پیش آورد تا در شهرهای بزرگ و کوچک فلات ایران نیز کاروانسراها یا چاپارخانههایی را سامان ببخشند. جایی که ضمن استراحت کاروانها و مسافران امکانات کافی برای تغذیه اسبان و شترها فراهم میدیدند. نامگذاری محلههای شهرهای قدیمی نیز از چنین رویکردی برکنار نمیماند. در این نامگذاریها همواره پشمفروشان، پالان دوزان، نعلبندان، علافان و یونجه فروشان پیشتاز بودند. شغلهایی که پس از پیدایی جامعهی سرمایهداری مدرن همگی یک به یک در فضایی از تاریخ گم شدند.
داغگاه نیز از نامهایی بود که شناسهای همگانی برای معرفی کوی و برزن شهرها قرار میگرفت. در چنین محلهای بود که بر گردهی چهارپایان، داغی از نام مالکش مینهادند. چنین شگردی را بردهداران هم به تناوت برای شناخت درست و دقیق بردههای خویش به کار بستهاند. چنانکه در زمانهای از چیرگی عربها بر مردمان فلات ایران، نمونههایی از داغ کردن ساکنان روستاها باب شد. عربها با همین حقه بود که از گریز و فرار روستاییان جلوگیری به عمل میآوردند. در واقع گونههایی از داغ کردن چهارپایان به انسانها نیز تسری مییافت تا بر مالکیت ارباب بر ایشان صحه بگذارند. حافظ بیش از سیزده بار واژهی داغ را به همان معنایی که گفته شد در شعرش به کار میبرد. او در نمونهای از همین اشعار میگوید:
به داغ بندگی مردن برین در / به جان او که از ملک جهان به
همان گونه که در این بیت دیده میشود حافظ بر موضوع بندگی شخص داغ شده صحه میگذارد. او داغ شده را همان چهارپایی میپندارد که مالکیت بدون چون و چرای ارباب بر او امری محرز مینماید. حافظ حتا پدیدهی داغ کردن را در شعرش گسترش میدهد تا مضمونهای جدیدتری از آن بیافریند. آوردن نمونههایی از آن شاید برای خواننده بیفایده نباشد:
در خرمن صد زاهدِ عاقل زند آتش / این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
گشاده نرگس رعنا به حسرت آب از چشم / نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
نی من تنها کشم تطاول زلفت / کیست که او داغ آن سیاه ندارد
همراه با رشد سرمایهداری، روایتهای چوپانی شاعران برای همیشه از فضای ادبیات امروزی رخت بربست. چون معشوق یا شخصیتهای داستانی امروزی برای همیشه از جامعهی چوپانی دیروزی کوچیدهاند. رسمی که تغییر در شیوهی تولید اجتماعی فرآیند آن را به شهروندان دنیای جدید تحمیل نموده است. کاربرد واژهها یا تمثیلهای دنیای چوپانان به طبع نمونهای کامل از کهنگی و واماندگی را بر نویسنده یا شاعر تحمیل خواهد کرد. با این همه کم نیستند نویسندگان و شاعرانی که همچنان در نوشتهها یا سرودههای خویش به کاربرد همین واژههای مرده و تاریخ مصرف گذشته، اصرار میورزند. واژهها و تمثیلهایی که هرگز ذوق و شوقی مدرن در مخاطبان امروزی خود برنمیانگیزد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸