چند شعر از رضا مقصدی
چند شعر از رضا مقصدی
می نشینم وُ ترا نظاره می کنم.
می نشینم وُ ترا نظاره می کنم.
می نشینم وُ خیال ِ خوب ِ خفته را
روبروی آرزوی آتشین ِ خویش
روشنای هر ستاره می کنم.
شعر من ، نصیب ِ نرگس تو باد
باز با ترانه های شاد
جان ِ مهربان عاشق ترا
معنی ِ دوباره می کنم.
می نشینم وُ ترا نظاره می کنم.
اردیبهشت ِ “رشت.”
یک کوچه ی خلوت.
یک کوچه ی بی انتها، با اندکی باران.
یک کوچه ی با حوصله، ما را فراخوانده ست.
برخیزوُ چتر ِ روشنت را- شادمان- بردار
شاید که از فردای ِ فروردین ، سخن گفتیم.
یا شاید از اردیبهشت ِ “رشت”
با رستخیز ِ آن چمن ، گفتیم.
تا جان ِ ما اینگونه ، سرزنده ست
آن کوچه ، فرخنده ست.
از برای شور ِعشق ِ گمشده.
آب بوده ام.
در برابر ِ تمام لحظه های ناب-
شعر ِ اضطراب بوده ام.
با دلم ، درون ِ آینه
گفتگوی شاعرانه ی غم است.
از برای شور ِعشق ِ گمشده –
گریه هم، کم است.
میخانه ی مُکدّر
به دوست ِ بزرگِ ایران، دشمن ِ فرهنگِ مرگ :صادق هدایت.
با آه وُ آینه
آری، برابرست.
با لحظه های روشن ِ آبی
میل اش به دوستی ست .
در واژگان ِ سبز ِ درختی تلخ
تکرار ِآن هِجای بهارین ست.
گیرم خزان، سرود ِ بلند ش را
غمگین وُسرد کرد.
چشمش به سوی ناب ترین، آب
معنای آشنای غزلهای حافظ ست:
ـ آنجا که عشق را
گلواژه ی معطر ِتیراژه، می کند.
ـ آنجا که آسمان
آنگونه نا توان ست
غمنامه یِ بلندِ «امانت » را
بر شانه ی شکسته ی شبنم
گذاشته ست.
**
اینجا
نگاه وُ جان ِ فروزانش
در گُسترای ِهستی
بر هر چه از مظاهر ِ مستی
می تابد.
تا
میخانه ی مُکدر ِ ذاتش
آتش، به هر ترانه فرو بارد.
شاید که عشق را
پیغام ِ روشنی
از مشرق ِ پیاله ی پی در پی
پیدا شود
با هر چه از ستا یش وُ زایش.
جُغدی، هزار با ل
ـ از تیره ی ترانه ی خیام ـ
باز آمد وُ به شانه ی رعنایش
منزل کرد
تا وای وای ِهر شبه اش را
در بغض ِ شامگاهی ِاین «آه»، بشکنَد
و
این خیل ِخواب بداند:
هستی ، دمی ست
بیدار وُ بیقرار.
در گوشهای تاریک
پژواک ِ باستانی ِ «مِهر» ست.
در نبض ِ آب
نجوایِ نازنین ِ درخت ِ سیب.
و
در گلوی خاک
غمناکی ِ صبورترین شعر ِعاشقان.
وقتی گیاهواره ی انسان
از شور
از شکوه ِشکفتن
خالی ست.
می بینمش
از پشت ِ یک حصار ِ اساطیری
قد، می کشد به دیدنِ زیبایی.
بر سینه ی شکسته ی گلدان
طرحی می افکَنَد
از رمز وُراز ِعشق ِ شکوفنده، از ازل .
عشقی که در جهان ِابد، جاری ست.
…………………
کلن ۱۳۷۵خورشیدی
نازنین !
عاشقم ،به هر بهانه ، حرف می زنم.
خنده ات اگر زجنس ِ صبح
گریه ات اگر زجنس ِ شب
شادی ات اگر زجنس ِ شبنم است-
با تو ! از تو ! مهربان !
مثل یک ترانه ، حرف می زنم.
واژه ، واژه، شادی ام.
گرچه این زمانه، تلخ بگذرد.
خاطرات من ،خجسته گرچه نیست
پای آرزوی من، شکسته نیست.
تا بلندِ عاشقانه، بال می کشم.
آرزوی باغهای ناشکفته را
برگ های زخم خورده را
تاهوای سبزه ی شمال می کشم.
نازنین!
از شقایقی که با تو حرف می زند-
یک نفَس، بچین !
این روزها
از سالهای دور
خورشید را به رنگِ دلم دیدم :
سرمست وُ سرفراز.
شب را زپشتِ پنجره ،می دیدم :
مهتابی ست.
اما
این روزها
با هر بهانه ای
چشما ن ِ غم گرفته ام –
” آب ” ی ست .
مثل یک زمزمه ، در جان ِ درخشنده ی لاهیجانم .
باز لبریزم :
از سلام ِ سحرِ سر خوش ِ”شیطانکوه”.
از درختی که نشان از غزل ِ “بیژنِ نجدی ” دارد.
خانه ،در خاطره ها دارم .
همنشین ِ غم ِ این پنجره های تلخم.
وقتی از ناب ترین عاطفه ها می گویم –
مثل یک زمزمه ، در جان ِ درخشنده ی لاهیجانم.
………
“شیطانکوه” : کوهپایه ای مشهور در لاهیجان..
“بیژن نجدی” :شاعر لاهیجانی ونویسنده ی : “یوز پلنگانی که بامن دویده اند”
در زمستانم.
چه کسی گفت
فصل
فصل تنهاییِ گلها نیست ؟
دشت ، بی رقص ِ نفس های تو سرگردان ست
یا س ها
بوی دستانِ ترا می جویند.
از تو با خنده ی آب
از تو با ناب ترین زمزمه،در لحظه ی تنهایی
از تو با همهمه ی پنجره ی دورترین خانه ،
سخن می گویم.
در زمستانم.
وقتی آن چشم ، نه …آن آتش
ازمن وُ دل ،دور ست
در زمستانم.
آه…می دانم ، میدانم
این هراسی که میان من وُ ما می گذرد
زخمهایی ست که بر عاطفه، می مانَد.
فصل
فصل تنهایی گلها نیست؟
از تو می پرسم ای تنها !
اینهمه ، فاصله ، نامش چیست ؟
برف می بارد در من ،برف
چشمهای تو کجاست ؟
…………..
سال ۶۸خورشیدی از کتاب : “با آینه، دوباره ، مدارا کن”.
از تو ، به اِستعاره، سخن گفتم .
امسال هم گذشت .
باز آن نبوده ای که دلم می خواست.
در این زمان ِتلخ
از تو ، به اِستعاره ، سخن گفتم .
ای همنشین ِ خنده ی خورشید ِ شادمان !
در ظلمت ِ بلند ترین یلدا
تنها، من از ستاره ، سخن گفتم .
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸