آغا شاهد علی: شیلی را در آینه ی پَسنمایم می بینم
آغا شاهد علی (شاعر کشمیری-آمریکایی)
شیلی را در آینه ی پَسنمایم می بینم
٢۰۰۱ – ۱۹۴۹
ترجمه جمشید شیرانی
در تاریکی جهان دوباره بکر است،
یا آن که آینه های زنگار شسته چنین اش می نمایانند…
– جیمز مِریل
این رؤیای آب – چه در خود می پرورد؟
آرژانتین و پاراگوئه را می بینم
در خاموشباشِ آینه، رَنگشان
می شکند، بسانِ رنگِ روغن. شب در اروگوئه
نمکِ سیاه است. به سمتِ یوتا می رانم
با تمامِ نیمکره در چشمرَسَم –
شنگرفِ کلمبیا، قطرانِ آبیفامِ برزیل،
برخی کشورها را از رنگ زدوده اند: پرو
سپیدِ فلزی است. و همیشه اقیانوس های
پنهان در آینه: آن دم که شیبِ کرانه ها
امواج را باز می دارند و یا مقاصدِ دنیا
کشتی ها را وامینهند. سِدُنا، نِگالِس
خیلی عقب تَرند. زمانی از درونِ آینه رد شدم –
از آن جا هم جهان آن چنان بِکر می نمود، که تنها
به خود می مانست. هنگام بازگشت پوستِ آینه
از هم گسست. بَندِ دریا را تاریکی گشود
و من دیدم چگونه کشتی ها فرو رفتند
در ساحل یک جمهوری مجروح. حالا از درونِ طرحِ مبهم
تانک ها در سانتیاگو، اسبی سپید
می تازد، بی سوار، و سربازانِ مست در پی اش
در جیپ؛ به ماه شلیک می کنند.
و همچنان که در بیابان می رانم،
کسی می دود تا خود را به آخرین اتوبوس برساند، دیگران
خود را از آن آویزان کرده اند. مرد نمی رسد.
دوباره می دود؛ هلال های پولاد
از آسمان فرو می ریزد. و در این جا صخره ها را
مِه پوشانده است، درختِ سرو معبدی است،
سِدونا را باد شکلِ خدایان بخشیده است –
هر سایه پرستنده ای. آژیر
سانتیاگو را تهی می کند؛ می نگرد
– از درونِ سکوتِ دریچه ها – مردانِ چشم بسته را
سایه سان در کورسوی بارکش ها. اسب ناپدید می شود
در رؤیا. می گذرم از کنار اَشکالِ اسکلت مانندی
که آن را ٧۰۰ سال پیش از دوران معاصر تراشیده اند.
هر که دیواره های این تنگدرّه را رمز بگشاید
رانده خواهد ماند، تنها با تاریخ،
بی بندری برای رؤیاهایش. و حالا دیگر این
آینه چه برای گفتن خواهد داشت، لبالب از آب؟
پرو را بی باران می یابم، برزیل را
بی جنگلی – و این جا در یوتا خنجری
از خورشید: می شکافد – چلّه ی تابستان
است – مرکزِ مارپیچِ دُرِّ کوهی.
آیا آنِساسی پاسخِ دردناکی را نیز
می دانست – که اینک قاره ی بازتابیده
در گوی بلورین افشا می کند؟ چلّه،
امّا آنِ زمستان؟ شعاعِ نوری بر پنجره زخم می زند،
به الماس تبدیلش می کند، با مجلسِ ترحیمی در چشمانش.
در ورزشگاهِ روشنِ سانتیاگو،
این کوتاه ترین روز است. به آن جا می برندش.
آن ها که به زودی خواهند مُرد در او می نگرند،
چشمانش تخته بندِ گم شدگان.
آینه حالا چه در آستین دارد؟ می رانم،
هنوز به سمتِ شمال، و همیشه آن کشور به دنبالم،
کَفَش پوشیده از یخ، شهروندانش چنان در بندِ عشق
که زمین – آینه ی محض – در هر شهر
از هم می گسلد. از جمهوری می طلبند
که بازتابِ – جواهر نشانشان – را به آن ها بازگرداند.
تا صبح زمین را می کاوند امّا تنها اجساد را می یابند.
به رؤیای استخوان هایش بازگشته است.
آب ها تیره می شود. قاره ناپدید می گردد.