اُکتاویو پاز: سخنی با خویش

اُکتاویو پاز

سخنی با خویش

ترجمه جمشید شیرانی

خیره می گذرد در میانِ سایه های فُتاده
می خلد، با سکوتِ نافذش
پا می فشارد، می خزد به زیرِ بالشم
می گذرد بر شقیقه هایم
می پوشاند پلک هایم را، با پوستی نامحسوس از جنسِ هوا
مللِ سرگردانش، قبایلِ خوابآلوده اش
می کوچند درایالاتِ تَنم.
می گذرد، دوباره می گذرد از زیرِ پُلِ استخوان هایم
فرو می رود در گوشِ چپم، بیرون می شود از گوشِ راست
بالا می خزد از پشتِ گردنم
می پیچد و می پیچد در جمجمه ام
می چرخد بر ماهتابی پیشانی ام
نقشِ خیالی می زند، می پراکندش
می زاید اندیشه هایم را یکایک
با دستانی از آبِ بی نَم
تبخیرشان می کند
توده ای سیاه، خیزابِ پُر تنش
زمزمه ی ابِ کُند رو
که همان هجای نامفهوم را تکرار می کند
می شنوم هذیانِ خوابگردی اَش را
که گُم می شود در دالانِ نُه تویِ پژواک ها
باز می آید، دور می شود آرام، باز می گردد
بی وقفه خود را پرتاب می کند
از لبه ی صخره هایم
و من از اوفتادن باز نمی ایستم
و می افتم
بی درنگ در سقوطش
فرو می ریزم، بی جنبشی
می افتم با زمزمه ی نازلِ آب
می افتم از درونِ خویش بی آن که حس کنم خود را
می افتم از کانونِ خویش
از خودم، تا دوردست
اینجایم، نمی دانم اینجا کجاست
چه روزیست امروز؟
امروزست امروز
هماره همان امروز است و من تاریخی بیش نیستم
شگفت زده در میانِ پیش و پَس
آری و نه
هرگز و همیشه
این دَم و نِیِ تنهایش بر آستانِ تهی،
اَشکال
معلق در مکانِ بی زمان
مکعب ها، اهرام، کُرات، مخروط ها
و دیگر بازیچه های خِرَدِ هماره بیدار
اَشکالی پرداخته از بلور، نور، هوا:
اندیشه ها
در آسمانِ مجرّدِ ذهن
مجمع الکواکبِ ثابت
نه جاندار، به بیجان
تارِ عنکبوت و بزاقِ بلورین
تافته از بیخوابی، گسسته در سحرگهان
رودِ افکاری که به آن ها نمی اندیشم، بَل مرا می اندیشند
رود، موسیقی دوره گرد، دهانه ی سکوت
آبشُرهای صامت، موّاج بر پرده ی گوشم
آرزو و چشم های لامِس
و دست های ناظرش
خوابگاهش که قطره ی شبنمی است
تختش که پرداخته از ستونِ نور است
آرزو
ستونِ سنگی که بر آن نقشِ مرگ نگاشته
خشم در خانه ی دشنه هایش
شک با سَرِ سه گوشه اش
ندامت با چاقویِ بُرّان و ذرّه بینَش
دو خواهران، خستگی و بیقراری
که بر سَرِ جانِ من می جنگند امشب
همه، پی در پی
خود را می افکنند بر من
وردِ خاموشِ چشم های به زیر افکنده
زمزمه ی نامفهومِ آب که با خویش سخن می گوید
نه، زمزمه ی آب نیست
آنِ خون است
می آید و می شود بی درنگ از میانِ رگانم
من زندانِ اویم و او زندانبانِ من
نه، این خون نیست
روزان و سالیان است
ساعاتِ مُرده و این دَم
که هنوزش جانی هست
زمان فرو می غلطد
بی وقفه در خویش
می شنوم نفس هایم را که فرو می غلطند و می پیچند در هم
کشیده می شوم در امتدادِ خود، تا دوردست
کجاست سمتِ چپم، راستم، شمال از کدامین سوی است؟
ساکن، تسخیر شده، با موجی، بی تَنی
من تپشی هستم
چشمزَدی
در چینِ زمان
لحظه می شکوفد و می بندد
شفافیتی کدر می گذرد پُر شتاب
می آید یا دور می شود؟
باز می آید یا می گریزد؟
طنین گام ها، رژه ی سایه ها
در تماشاخانه ی چشمانِ فروبسته
سیلابِ ضربان ها
ضربآهنگِ هجاها
در حفره ی سینه ام
مَزمورها
در معبدِ مهره ها و رگ ها
مرگ است آیا که سر می رسد؟
روز است آیا؟
همان هر روزِ بی اعتنا
امروز دیگر امروز نیست
رودی تیره می بردم با خود
و من همان رودم
چه ساعتی است،
ساعتِ سنگدل
ساعتِ بی زمان؟