شعر هرمسی ایران به روایت مازیار چابک

شعر هرمسی ایران

 

به روایت مازیار چابک

شعر هرمسی، شعری دشوارفهم است. این دشواری اما، زاده‌ی مغلق‌گویی شاعرانه نیست. این شعر، شعری‌ست پیچیده از درون، پیچیده با درون. شعر هرمسی پیچیدگی در خود دارد، از خود، و با خود.

شعر هرمسی اما، علی‎رغم دشواری ذاتی آن قابل‎فهم است، و البته که «فهم» نیز خود، امر دشواری‌ست چرا که تالی فکر است. برای آن که جرئت اندیشیدن ندارد، فهم رخ نمی‌دهد. نااندیشان به آنچه نیازمند اندیشه است نمی‌رسند، همین است که کارشان در برابر شعر ــ و هنر ــ دشوار سخت‌گویی‌ست، سخت‌گویی‌یی که بیش‏تر در پس نام «نقد» خود را به رخ می‌کشد.

به‎تازگی کتاب «رخداد فهم: شرحی بر کارنامه‌ی شاعران هرمسی معاصر ایران» (از انتشارات سیاهرود) به قلم مازیار چابک منتشر شده است. نام کتاب (رخداد فهم) وامدار گادامر، فیلسوف آلمانی ــ از پدران هرمنوتیک مدرن ــ است. همین عنوان بیانگر آن است که مازیار چابک کوشیده است تا از منظر گادامر به شعر و ادبیات بنگرد.

گادامر در کتاب «من کیستم و تو کیستی» (که آن نیز توسط آقای چابک به فارسی درآمده است) کوشیده است به شعرهایی از پاول سلان نزدیک شود و خوانش خود را از آن شعرها در اختیار دیگران بگذارد. این، اما بدان معنا نیست که فهمی دیگر از شعرهای سلان ناممکن است چرا که شعر امری آلاستیک است و بسته به نگاه هر خواننده معنای دیگری به خود می‌گیرد، چنانکه هر غزل حافظ در گذر از مجرای فکرهای گوناگون، به طرزها و معناهای بسیار فهمیده می‌شود.

مازیار چابک، در کتاب «رخداد فهم» بیست شعر از شاعران معاصر ایران را برگزیده است و کوشیده است فهم خود را از آن‌ها ارائه دهد. این بیست شعر، می‌توانست بیش‌تر یا کم‌تر باشد، اما آنچه به‏ویژه ستودنی‌ست کوشش نویسنده است که خواسته است نوعی روش‌مند از خوانش شعر در اختیار خواننده بگذارد. او در عین حال راهی باز می‌کند تا خواننده از شعر هرمسی نهراسد و شهامت نزدیک شدن به آن را پیدا کند.

مازیار چابک بر این کتاب مقدمه‌ی پژوهشی نسبتاً مفصلی نوشته است که در آن به معنا‌ و به تاریخ شعرهای هرمسی پرداخته است. این مقدمه می‌تواند مقدمه‌ی نگاهی نو بر شعر و ادبیات ما باشد.

 

متأسفانه نوشتن این چند سطر همراه شد با راهی شدن «شاپور جورکش»، از شاعران هرمسی ما. یادش را گرامی می‌دارم و ضمن نقل بخشی از مقدمه‌ی کتاب «رخداد فهم»، خوانش مازیار چابک بر شعر «نیایش آغاز» را نیز همراه می‌کنم تا هم نمونه‌یی از خوانش‌های مندرج در کتاب باشد و هم یادی از شاپور جورکش، که اگر کتاب زندگی‌اش بسته شد، کتاب شعرش گشوده‌تر از همیشه است.

 

… شعر، ایجاد یک بدن جدید در زبان است[۱]. به همین دلیل، این بدن جدید ممکن است توسط خوانندگان به‏آسانی پذیرفته نشود که معمولاً با یک زبان معیار و شسته‏رفته صحبت می‏کنند. برخلاف تصور محمد حقوقی که «در شعر، هیچ برخوردی با زبان غریب نیست»[۲]، ارسطو تأکید می‏کند که در شعر «کلمات غریب» به کار می‏روند نه در حالت معمول[۳]. هر شعر اصیل یک برخورد بیگانه با زبان می‏کند. کار شاعر این است که کلمات در شعر او معنا و کارکرد دیگری پیدا کنند که با استعمال آن در واقعیت روزمره متفاوت باشد. این تغییر نه به معنای حذف واقعیت یا نادیده گرفتن روزمرگی یا معنای پیشین، بلکه با تکیه بر تبار کلمه یا مفهوم آن، شکل جدیدی از معنا یا کارکرد در شعر نمایش داده می‏شود. کلمه‏ی مورد استعمال در روزمره تنها در شعر این فرصت را دارد که در یک فضای جدید تنفس کند. یکی از مهم‏ترین مشکلات جدی شعر معاصر ایران این است که تمایزی بین واقعیت واقعی {= کلماتِ بیرون شعر} از واقعیت شعری {= کلماتِ درون شعر} قائل نیست. این درست است که شعرها برخاسته از واقعیت هستند و شعری که در تلاش برای حذف واقعیت باشد، اساساً ناحقیقی و نااصیل است، ولی شعر در بیان خود به زبان واقعیت واقعی سخن نمی‏گوید. شعر از الگوریتم خودش پیروی می‏کند، همان‏طور که نقاشی قواعد خود را دارد (برای مثال، رنگ قرمز در اثر یک نقاش اصیل معنای خود را ایجاد می‏کند که فقط در آن اثر معناپذیر است، و نمی‏توان آن معنا را به آثار سایر نقاشان تعمیم داد، ولی این معنا مطابق با واقعیت و زیست آن نقاش است).

بنابراین، دریدا به‏درستی بزرگ‏ترین مسئولیت شاعر را احیای زبان معرفی کرده است. شاعر با زبانی مرده در حال دست و پنجه نرم کردن است. زبانِ معیاری که برای هر نوع کلمه قاعده‏ای معین کرده است، این فشردگی و انعطاف‏ناپذیری به مرور زمان کلمات را دچار رخوت و اینرسی می‏کند. همچنین، رستاخیز کلمات از سوی شاعران نباید به معنای رستاخیزی مسیحی تلقی شود. البته نمی‏تواند هم باشد. یعنی شاعر نمی‏تواند یکبار برای همیشه کلمه‏ای را از حالت مردگی احیا کند و حیات مجددی به آن ببخشد و این کلمه تا آخرالزمان به‏کار گرفته شود. پس شاعر دست‏کم در ایجاد یک بدن جدید نمی‏تواند همچو مسیح رفتار کند: «مهم‏ترین مسئولیت شاعر، بیدار کردن زبان، احیای آن، نه مانند جسمی جاودان به معنای رستاخیز مسیحی، بلکه به مثابه‏ی زنده شدن یک زبان، مانند یک جسم فانی، ضعیف، گاهی کشف‏نشدنی … است»[۴].

همراستا با زمینه‎های فرهنگی و اجتماعی کشور ایران، گاهی نظراتی در مورد سرچشمه‏ی شعر اصیل بیان می‏شود که اصلاً برای شاعران هرمسی، که تنها امید تغییر و تحول بنیادین زبان به آنان وابسته است، صدق‏پذیر نیست. مهدی اخوان ثالث بیان می‏کند که «شعر محصول بی‏تابی آدم است، در لحظاتی که شعور نبوت بر او پرتو انداخته است[۵]. این نگاه نبوت‏طلبانه منبع شعر را به آسمان وصل می‏کند و شعر را تا سر حد امری مقدس پیش می‏برد. در حالی که شعر اصیل، تماماً انسانی است، از ایده تا نوشتن. شاعر به مثابه‏ی نبی، نمی‏تواند از منبع تجربه‏ی انسانی شعر بسراید و تمامی تجربیات او را باید در حیطه‏ی تجربیات دینی یا عرفانی جستجو کرد. مطابق با این دیدگاه، هر شاعر برای رسیدن به مرحله‏ای که آن لحظه‏ی نزول شعر فرا رسد، باید چله بنشیند و مطابق با سنت تصوف در ایران، باید هرچه بیش‏تر از زندگی فاصله بگیرد و خود را به منبع شعر {= آسمان} نزدیک کند. در جای دیگری می‏خوانیم که: «معنی شعری با حالت کلی خود به ذهن شاعر القا و الهام می‏شود و او را مترنم می‏گرداند»[۶]. این شاعر رویکرد منفعلانه‏ای نسبت به شعر دارد و شعر را غیرارادی معرفی می‏کند. در نتیجه، این دستِ شاعر نیست که می‏نویسد، «همه چیز دستِ خداست».

***

 

«نیایشِ آغاز»[۷]

شاپور جورکش

 

صورِ آبی می‏دمد

و ما از غبار برمی‏خیزیم

تا در نگاه تو

قضاوت شویم

 

رادنا

نگاه کن شبِ صرعی بر دامانم

سر نهاده

پرپرِ بالی بر بومِ سوخته تصویر کن

 

جبرانِ این شب بی‏ناهید

که نه نایم را می‏رهاند

و

نه می‏سرایدم

عطر شب‏ بویی در منظرم بیاویز

 

بر خرگاهِ گلوی قبیله

آوازهایِ آبی‏ات را بخوان

جبرانِ نور

جبرانِ نایِ بریده

 

بر تلخه‏ی دِقِّ بوم

آسمانه‏ای از دل

برآر

جبرانِ مهر

جبرانِ ماه شکسته

 

صورِ مرده می‏دمد

و ماه

شیپورِ شکسته‏ی بیگاری

بر چشمانم

خاکستر

می‏ریزد

در گوشم

نغمه‏ی شباهنگی

تلقین کن

و

در مجالِ محقّرِ سُخره و

سنگ

کودکانم را

پرواز بیاموز

عقابِ زرین!

 

این شعر نیایشی از دو روی هستی (زندگی و مرگ) است که در یک بوم تصویر می‏شود. دو صور در شعر دمیده می‏شود. اما نباید برجستگی منابع و اطلاعات بیرون از شعر مانع شنیدن صدای صورِ این شعر شود. آنچه برای فهم صورهای شعر نیاز است، در خودِ متن موجود است. «صورِ آبی» ما را از غبار برمی‏خیزاند. به نظر می‏رسد که «ما» مدت‏زمان طولانی است که در آن وضعیت گرفتار است، آن‏قدر که غبار فرسودکننده‏ی زمان بر آن نشسته است (و ما از غبار برمی‏خیزیم). اما این «ما» کیست؟ آیا همان قبیله‏ی بی‏نوری است که نای نفس را بریده می‏بیند. «ما» با شنیدن صور آبی رستاخیز می‏کند، و نیازمند نگاه «تو» است. «تو»، هر که هست، پس از دمیدن صور آبی پدیدار می‏شود، و به مهم‏ترین و متمایزکننده‏ترین عملی دست می‏زند که خاص خدایان است. «تو»، «ما» را به داوری می‏نشیند، پس «تو» از عمل «ما» آگاه است، همچون «ما» که از عمل قضاوت «تو» آگاه است.

با ورود رادنا به شعر، منی که مستتر است، از تسلط شب بر دامانش گله می‏کند. آیا رادنا شاهدی بر رنج‏های «من» است؟ «من»، پرنده‏ی پرسوخته‏ای است که آواز و پرواز را توامان از دست داده است. او در صور آبی، از طریق رادنا به دنبال پر کردن خلأ آواز برای گلوی قبیله و جبران نورِ خاموش‏شده است، و در صور مرده، به دنبال آموزش پرواز کودکانش است که ناتوان از این کار، دست به دامان «عقاب زرین» می‏شود که در اسارت اوست. چه چیزی منجر می‏شود که «من» به این وضعیت گرفتار آید؟ چه چیزی گلوی قبیله را بریده است و نور را ربوده است؟ هرچه هست، در نهایت نتیجه‏ی قضاوت «تو» درباره‏ی «ما» در گرو فعالیت «من» است.

اما در نای «من» چه چیزی وجود دارد که «شب صرعی» آن را رها نمی‏کند و حتی خودش هم آن را به صدا درنمی‏آورد، «که نه نایم را می‏رهاند و نه می‏سرایدم». پس رازی در صدا نهفته است. آنچه قدرت «من» است، توانایی سراییدن است که در نای جای دارد. «من» ناتوان است، از این‏رو، از رادنا می‏خواهد که «بر خرگاهِ گلوی قبیله آوازهایِ آبی‏ات را بخوان». رادنا در صور آبی دیده می‏شود، او دارنده‎ی آوازهای آبی است. همچنین، در آوازهای آبی روشنایی و نفسی جریان دارد که «نور» و «نای بریده» را جبران می‏کند. از این‏رو، رازها در آوازهای آبی شنیده می‏شوند. برای یافتن محتوای راز صدای رادنا باید به سراغ «من» رفت.

شبِ مجنون نای «من» را بریده است، و به همین دلیل است که برای رفع بوی خون «من» از رادنا درخواست می‏کند که «عطر شب‏ بویی در منظرم بیاویز». چرا؟ به این دلیل که قبیله از سوختن بال «من» مطلع نشود؟ یا این‏که در برابر «تو» مورد بازخواست قرار نگیرد؟ اما نه، دومی نمی‏تواند باشد، زیرا در آنجا این «ما» است که قضاوت می‏شود، نه «من». با این وقایع، مشخص می‏شود که «من» مدت‏هاست که صدای گلوی قبیله بوده است و با پرپر شدن و اسارت نای وی، یک قبیله از کار افتاده است. اما صدای قبیله نباید خاموش بماند و رادنا است که می‏تواند خسارات را جبران کند. شعر نشان می‏دهد که صدای رادنا با صدای «منِ» پرنده‏ی پرپرشده یکی است. و رادنا صدای نای بریده‏شده‏ی «من» را می‏شنود و خود را به گلوی بی‏نای قبیله می‏رساند. رادنا حافظ صداست و میراث‏دار آوازهای آبی. او حیات‏بخش است، و می‏تواند دوباره زنده کند و نفَس را به قبیله برگرداند. در صدای او، اکسیر حیات جریان دارد که در هر منی که این‏گونه می‏میرد، نه‏تنها نمی‏میرد، بلکه جان می‏بخشد.

شعر مدام معنای خودش را در خود پرورش می‏دهد. آوازهای آبی همان صدای امید ما برای زندگی است که اگر قبیله‏ی ما، که نژاد انسانی است، آن را نشنود، تاریکی فراگیر و ماه کامل شکسته می‏شود، که با این بی‏صدایی و بی‏امیدی، چیزی جز آهنگ بیگاری برای ما نمی‏زند. یعنی شبی که مکان آرام و قرار است، به ریتم تند و خشن زندگی برای بردگی تبدیل می‏شود. آنچه تسکین می‏بخشد، صبر است. با وجود «تلخه‏ی دِقِّ بوم» در برابر مِهرهای رفته و ماه‏های شکسته، «آسمانه‏ای از دل» آرام‏بخش است. چه چیزی در دل نهفته است که می‏تواند همه این خسارات را تیمار کند. برای جبران ماه شکسته و مهرِ از دست‏رفته تنها دل‏های انباشته مرهم این بوم خواهند بود. انباشت دل‏ها باید تا حدی باشد که از آن آسمانه‏ای شکل بگیرد. پس رنگ این آسمانه سرخ خواهد بود. صبری سرخ که ممکن است تنها با خونِ دل، ماه شکسته جبران شود. یعنی برای به‏دست آوردن ماه کامل، دل‏های بسیاری باید برود؟ و برای بازگشتن نفَس دوباره‏ی قبیله، آوازهای آبی زیادی باید پرپر شود؟

صور مرده، همان‏طور که از نام آن پیداست، صور مردگی است. اما نه به معنای پایان زندگی، بلکه آغاز استیصال زندگی است که مرگ را در بیداری تجربه می‏کند. صوری است که در آن ماه دوباره شکسته و صور بیگاری دمیده می‏شود. شعر در یک تمثیل بی‏نظیر، صور مرده را مبدل به پایان آرامش زندگی می‏کند که «من» را به بردگی مرگ می‏کشاند. با دمیدن این صور، خاکستر بر چشمان «من» ریخته می‏شود، و با سوختن بالِ «من»، «ما» به غبار می‏نشیند. نومیدی انسان از بازنگشتن صدای امیدبخش زندگی، پیامد خاموش شدن صدای «من»هایی است که اسیر شده‏اند، اسیر طلب خواسته‏ای دور از انتظار. سرنوشت «من» در صور مرده، مرگ است با یک آرزو.

در صور مردگی سوژه‏ی جدیدی وارد می‏شود: عقاب زرین. «منِ» پرنده‏ی پرپرشده اسیر عقاب زرین می‏شود که در ابتدا پروازش را از دست او می‏گیرد، سپس با تلقین آوازهای شباهنگ، آوازهای اصیل را نیز فراموش می‏کند. اما «من» از عقاب زرین طلب آواز نمی‏کند. تقابل دو صور، به تقابل دو سوژه مبدل می‏شود، عقاب زرین که دارنده‏ی دانش پرواز است و رادنا حامل آوازهای اصیل. «من»، از هر دو سوژه درخواست کاری را می‏کند که گویا در گذشته برعهده‏ی خودِ او بوده است. پس وضعیت «من» در هر دو صور استیصال است. او همه چیز را از دست داده است. آیا «من» مسحور شنیدن صور مردگی شده است؟ آیا «منِ» این شعر همان منِ انسانی نیست که غرق در زندگی است و گوش به صدای اصیل آن نمی‏دهد. آیا منی که با شنیدن آوازهای تلقینی صدای خود را از دست می‏دهد، چون منی است که به بیگاری کشیده شده، و پاداشی جز سنگ ندارد. این صور گوش‏های ما را آلوده می‏کند تا نتوانیم صدای آوازهای آبی نویدبخش را بر گوش قبیله بنشانیم، و سرنوشت قبیله با نشنیدن صدای امید زندگی، بریده شدن نای است. عقاب زرین، مانع شنیدن آوازهای آبی است و در گوش «من» نغمه‏های شباهنگی تلقین می‏کند. در نتیجه، شمشیر نومیدی بر خرگاه گلوی هر قبیله‏ای از ما نشسته است ولی قبیله‏ی ما نباید چون اولیس به آوازهای مدهوش‏کننده و مرگ‏آور سیرن‏ها گوش بسپارد.

پرسش مهمی که در اینجا مطرح می‏شود این است که آیا رادنا و عقاب زرین صدای «من» را می‏شنوند و به آن پاسخ می‏دهند؟ چیزی که روشن است این است که آوازهای آبی نمی‏توانند جلو دمیدن صور مرده را بگیرند. و شروع شعر از پایان ماجرا خبر می‏دهد. «من»، «ما» را به غبار می‏نشاند و با ورود «تو»، همه‏چیز به پایان می‏رسد. دیگر وقت قضاوت است.

پایان‏بندی شعر کلید پرسش‏های ما را در خود دارد. پرواز تنها وسیله‏ای است که ما را از غبار فروکننده‏ی زندگی برمی‏خیزاند و ندای نور و مهر و ماه کامل می‏دهد. همچنین، شعر در سخت‏ترین شرایط ما را به شنیدن آوازهای امیدبخش سوق می‏دهد که در دل اسارت زندگی زنجیرکننده نیز می‏توان از طریق آن رهایی یافت. شاید حقیقت پنهان شعر در این گزاره نهفته باشد که برای پرنده شدن، آواز و پرواز ضروری است و پرنده بودن یعنی روشنایی و حیات. آیا می‏شود انسانی را بدون نور و نفَس تصور کرد. انسان در هر وضعیتی مجبور به پرواز و آواز است و نباید از خواسته‏های ذاتی خود فاصله بگیرد، زیرا مرز انسانیت ما در این دو نهفته است. پس با هر نتیجه‏ای که در نگاه «تو» هست، باید برای برآورد خواسته‏های خود تلاش کرد. حتی با پرپر بال سوخته و تلقین نغمه‏های شباهنگ در گوش، کودکان ما انتظار پرواز دارند. نتیجه‏ی گوش نسپردن اولیس‏وار به آوازهای تلقینی، نجات کودکانی است که با دانش آواز و پرواز، از صور مرده رهایی می‏یابند و آن را می‏میرانند.

دو صور شعر دو روی زنده و مرده‏ی زندگی است که هر دو در قضاوت «تو» است که ناظر بر حفظ قبیله و گذشته و تاریخ آن، و آموزش پرواز به کودکانمان و پیشبرد آینده است. در حقیقت، قضاوت «تو» برای حفظ «منی» است که صدای هر یک از ماست.

 

[۱]. Derrida, J. (2005). Sovereignties in question: The poetics of Paul Celan: Fordham University Press. 105-106.

[۲]. حقوقی، محمد (۱۳۸۴). سیر تاریخی و تحلیلی شعر امروز ایران. منتشرشده در شعر امروز ایران (مقالات، اشعار، دیدگاه‏ها). اهتمام و ترجمه‏ی موسی اسوار، انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسی. ص ۲۴.

[۳]. ارسطو (۱۳۹۹). خطابه. ترجمه‏ی اسماعیل سعادت، انتشارات هرمس. ص ۳۱۹.

[۴]. Derrida, J. (2005). Ibid. P. 107

[۵]. اسوار، موسی (۱۳۸۴). شعر امروز ایران (مقالات، اشعار، دیدگاه‏ها). انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسی. ص ۱۲۸.

[۶]. اخوان ثالث، مهدی (۱۳۷۶). بدایع و بدعت‏های نیما یوشیج. چاپ سوم، انتشارات زمستان. ص ۲۲۴-۲۲۳.

[۷]. جورکش، شاپور (۱۳۷۹). نام دیگر دوزخ: یک شعر (۱۳۷۸-۱۳۶۷). انتشارات آگاه، ص ۱۳-۹.