قدسی قاضینور؛ کوتاه ،خیلی کوتاه
آدم وقتی پس از سالها دوباره به زادگاهش برمیگردد آنقدر چیزهای تازه میبیند که درهیچ جای دنیا، که برای اولین بار رفته باشد، نمیبیند.
وقتی پیرمرد، دم دکّان نجاری، از پشت شیشه عینک خیره نگاهم کرد، دانستم مرا شناخته. داخل شدم، گفتم سلام استاد. خندید، همیشه استاد خطابش میکردم.
_ خانم سالهاست پیدات نیست!
_آره استاد!
_کجایی؟
_خیلی دور.
_چرا این قدر دور؟
_دور که شدی فرق نمیکنه چقدر دور.
یاد روزی افتادم که سوار مینیبوس نقل و انتقال زندان، از اوین به گوهردشت میبردندم، وقتی مینیبوس، از روی پل محلهّمان گذشت، خانهمان را، در انتهای خیابان دیدم. اماّ آن قدر از من، دور بود که ماه…
_آره همینطوره.
به خودم آمدم
_آره استاد، وقتی به خانهات دسترسی نداری، همه جا خیلی دوره
_ واقعاً خانم، واقعاً اینطوره.
چهارپایهای مثل آن وقتها تعارفم کرد، نشستم، به چوبها زل زدم. گفت: سالهاست برات چهارچوب نساختهام، دیگه نقاشی نمیکنی؟
_میکنم استاد، میکنم.
_بازم همهش زن میکشی؟
_نه استاد، حالا جور دیگهای نقاشی میکنم.
_نکنه شما هم، از این عجق وجقها میکشی؟
_ای، تقریباً
خندید، گفت منظره بکش ازهمه بهتره.
خندیدم، گفتم بازم چارچوب میسازی؟
_برای کی؟
_برای یه نقاش دیگه.
_نه خانم، سفارش زیاد نیست.
و به فکر فرو رفت، گفت وضعم خوب نیست، پسرم شهید شد، قیافهاش یادت هست؟
_آنوقتا کوچولو بود، دور و برت میپلکید.
_آره، خیلی کوچولو!
و قامتش مچاله شد، گفتم جنگ ویرانی و مرگ است.
اشکهایش را پاک کرد، گفتم حالا چه میسازی؟
_ چماق!
خندیدم ،گفتم همچنان شوخطبع موندی!
گفت شوخی نمیکنم این چوبا که میبینی چماق میشن.
_برای کی؟
_نمیدونم، یکی سیصد تا چماق سفارش داده.
_استاد! حیف دستهای تو نیست که چماق بسازه؟
نگاهم کرد، گفتم ممکنه یکی از اونا تو کمر یکی مثل من بخوره.
چهرهاش درهم شد، حالت عجیبی داشت، گفت من نسازم دیگری میسازه، بهتره من بسازم.
_چرا؟
_ چون من چماقایی میسازم که تا توی سر کسی خورد بشکنه!
و سرش را زیر انداخت، نمیدانستم چه بگویم، چیز عجیبی توی صورتش بود،آمیختهای از دروغ، شرم و حس گناه، گفت تو که نموندی برات چارچوب بسازم !
_اگه میموندم تو دیگه چماق نمیساختی؟
حرفی نزد، چایام را که سرد شده بود سر کشیدم و بیرون زدم.
قدسی قاضینور، داستاننویس، نقاش، شاعر و نویسنده ادبیات کودک، در سال ۱۳۲۵ در لنگرود متولد شد. در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران نقاشی تحصیل کرد. “چه کسی به چشم پسرک عینک زد” داستانی برای کودکان، نخستین کتاب اوست که در سال ۱۳۵۰ منتشر شد. “ماهی بعدی” در این راستا دومین کتاب اوست. داستان “آرزو” به عنوان بهترین کتاب سال برنده دیپلم افتخار هانس کریستیان آندرسن در یونان شد.
قدسی قاضینور پیش از انقلاب به عنوان تصویرگر در سازمان کتابهای درسی کار میکرد. پس از انقلاب به تدرسی در هنرستان نقاشی کرج پرداخت. در سال ۱۳۶۲ بازداشت شد. در سال ۱۳۷۰از ایران خارج و در کشور هلند ساکن شد.
از قاضینور تا کنون آثار زیر منتشر شده است: فرهاد نقش خود به کوه کند (داستان)، کسوف (داستان)، خال گل سرخ (مجموعه داستان)، دختری با پیرهن صورتی (مجموعه داستان)، نه آبی، نه زرد (مجموعه داستان)، پای بستن چه سود، فراری دل بود (مجموعه شعر)، در منتهای صبوری به انتهای صبوری رسیدهام فریاد (مجموعه شعر)، مثل یک حباب آبی (شعرهای کوتاه)، چهل تکه (مجموعه داستان)، نیمه تاریک ماهام (شعرهای کوتاه)، حرف و رنگ (شعر و نقاشی)