برایان سلزنیک: سه داستان کوتاه
برایان سلزنیک
“موزه”
برگردان: عزت گوشه گیر
از بخش دوم: پس از نیمروز
در موزه، همه ما پشت سر آموزگارمان راه افتادیم به طرف اتاقی که پر از نور بود. جایی که به ما گفته شده بود که روبروی تابلوی بزرگ نقاشی “باغ عدن” که به اندازه حجم اتاق پهن و بلند بود، روی زمین بنشینیم. در حالی که طاووس ها، شیر ها، گوسفند ها، و فیل ها در تپه سر سبز شگفت انگیز پرسه می زدند، یک مار افعی سبز رنگ خرامان دور درخت زندگی که یک میوه سرخ رنگ از آن آویزا ن بود، در مرکز باغ، می خزید. یک سیب گاز زده پرت شده روی چمن های سبز، آرمیده بود زیر درخت، که نیمی از آن، کم و بیش، در سبزه ها پنهان شده بود. در بخش راست تابلو، آدم و حوا بوسیله یک فرشته با بال هایی به رنگ رنگین کمان از باغ رانده شده بودند، بدون اینکه حیوانات توجهی به آن ها داشته باشند. یک شمشیر شعله ور، آتش افروزانه در بالای سر آدم در حرکت بود.
من آنقدر از دیدن این تابلو شگفت زده بودم که نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم. تمام ذهنم دور و بر خوابی بود که شب پیش دیده بودم. در خوابم پسری نمایان شده بود با چشم های درشت سیاه. پسری که هرگز او را در زندگیم ندیده بودم.
آموزگارمان حوصله ام را سر برده بود و من دلم می خواست که خودم به تنهایی به دیدن بقیه موزه بروم و نادیده ها را کشف کنم. همه به تابلوی نقاشی نگاه می کردند، و این بهترین موقعیت بود که من فلنگ را ببندم و در بروم. به زودی خودم را در یک راهروی تاریک و طولانی یافتم، جایی که تمامی صداهای موزه کاملا محو شدند. هوا ساکن و آرام بود. در روبرویم یک در ورودی که به یک اتاق کوچک و تاریک باز می شد، نمایان شد. چیزی مرا واداشت که به درون اتاق قدم بگذارم.
اتاق خالی بود بجز حضور یک جعبه شیشه ای نهاده در کف آن. در میانه جعبه شیشه ای، یک بدن مومیایی شده از عهد باستان به پشت آرمیده بود، با بازوانش باز به هر دوسو و چشمهایش خالی، خیره به بالا. بنظر می رسید که یک درخشش کم سو از آن چشم ها بیرون می زد مثل شیارهای کناره یک کسوف. من زانو زدم. سنگ کف اتاق سرد بود. با دقت به بدن پیچیده شده در کتان خیره شدم و حس کردم که سینه اش بالا و پایین می رود، بالا می رود و پایین می آید، مثل کسی که نفس می کشد.
من می دانستم که که این یک چیز غیرممکن است، اما فکر کردم که من حقیقتا صدایی از درون این محفظه شیشه ای شنیدم. گوشم را با شدت تمام به شیشه چسباندم و با دقت گوش دادم. آره.، مطمئنا من صداهایی می شنیدم، تنفس کسی از دور، آنقدر ضعیف و نازک که تقریبا ناشنودنی بنظر می رسید.
و بعد ناگهان مومیایی به زبان آمد و سخن گفت.
گفت: “سلام!”. من بهت زده ناگهان از جا پریدم و نزدیک بود که با حرکت جهشی ام به زمین بیفتم. وقتی به خود آمدم، چیزی را در آنطرف محفظه شیشه ای دیدم. یک پسر که او هم از پشت شیشه به من خیره نگاه می کرد. این صدای او بود که من شنیده بودم.
چشم های سیاهش درخشید، و در او چیزی بسیارعجیب دریافتم که بنظر بسیار آشنا می آمد.
پسر گفت: من زیاد به اینجا میام، اما تو رو هیچوقت اینجا ندیدم.
گفتم: امروز اولین باریه که به اینجا اومدم.
- داشتی چیکار می کردی؟
- گوش می دادم.
- به چی؟
به درون محفظه شیشه ای اشاره کردم.
پسر پرسید: به مومیایی؟
سرم را تکان دادم.
- چی شنیدی؟
- صدای نفس کشیدن.
پسر گفت: این ممکنه صدای من بوده باشه. من آسم دارم.
ناگهان متوجه شدم که چرا چهره او آنقدر برایم آشناست.
گفتم: فکر می کنم تو دیشب در خواب من بودی.
پسر لبخند زد.
پرسیدم: برا چی داری لبخند می زنی؟
- چونکه فکر می کنم این مث یه چیز جادویی میمونه اگه تو توی خواب یه آدم دیگه ظاهر بشی. اینجوری فکر نمی کنی؟
- نمی دونم.
- هیشکی تا حالا بهت نگفته که درباره تو خواب دیده؟
- فکر نمی کنم.
پسر گفت: من سعی می کنم که امشب خواب تو رو ببینم.
و قبل از این که دوباره به محفظه شیشه ای نگاه کند، گفت: فکر می کنی مومیایی ها میتونن خواب ببینن؟
- فکر نمی کنی که برا خواب دیدن آدم باید زنده باشه؟
پسر اندکی به فکر فرو رفت. بعد گفت: ما در باره مرده ها خواب می بینیم و این مث اینه که اونا دوباره به زندگی برگشتن. خب، اگه اینطوری باشه مرده ها هم می تونن درباره ما خواب ببینن.
- این توضیح نمی تونه هیچ معنایی برام داشته باشه.
پسر شانه هایش را بالا انداخت و گفت.
- شاید همین حالا این مومیاییه داره درباره من و تو خواب می بینه.
چیزی متقاعد کننده و پر از اطمینان در نوع صحبت کردنش بود که برای لحظه ای تقریبا باورمند شدم که او و من، و تمام موزه و هستی و کهکشان، تحت نفوذ و افسون این ملکه باستانی، همه موجودیت پیدا کرده اند. بعد صدای یک مرد بزرگسال از انتهای کریدور به گوش رسید و من به دنیای واقعی برگشتم.
مرد صدا زد: جیمز؟ کجایی؟
پسر گفت: دارن منو صدا می زنن. باید برم. میتونی فردا همینجا به دیدنم بیای؟
گفتم: نه، من فقط امروز با معلم مون و بچه های مدرسه اومدم اینجا. فکر نمی کنم بتونم دوباره به اینجا بیام.
صدا دوباره در کریدور پیچید: جیمز!
به پسر گفتم: می خوام دوباره ببینمت.
همانطور که داشت آماده می شد که به سوی صدا پیش برود، با اطمینان گفت: حتما.
پرسیدم: کی؟
درحالیکه می دوید گفت: امشب.
آنشب، تنها در رختخواب، هنوز می توانستم پلک های خشکیده ملکه مومیایی را ببینم، و رنگ خاک را. سه هزار سال پیش، او اهرام مصر و رودخانه نیل را دیده بود. خورشید مصری را روی پوستش احساس کرده بود. همانطور که به خواب می رفتم، کوشش کردم تا خودم را تصور کنم در سه هزار سال در آینده. من در سه هزار سال آینده چه چیز هایی را در خواب خواهم دید؟
چشم هایم را باز کردم و دیدم که پسر آنجاست. منتظرمن در سایه روشن مجسمه ابوالهول، آن تندیس سترگ شیر اسطوره ای بالدار، و یک سیب در دستش.
“پیله”
نوشته: برایان سلزنیک
برگردان: عزت گوشه گیر
از بخش سوم: غروب
جیمز پروانه ها را دوست می داشت و همه کتاب هایی را که در کتابخانه درباره پروانه ها نوشته شده بود، خوانده بود. و می خواست که نام همه پروانه ها را در جهان بخاطر بسپارد. اما بخاطر سپردن هفده هزار و پانصد گونه از پروانه های گوناگون زمان زیادی را طلب می کرد.
یکروز هنگام غروب که ما در حیاط خانه مان داشتیم بازی می کردیم، جیمز یک پیله ابریشم پیدا کرد که از گوشه یک برگ زرد آویزان شده بود.
جیمز پرسید: میدونی توی این داره چه اتفاقی میفته؟
گفتم: داره یه کرم ابریشم به یه پروانه تبدیل میشه.
جیمز گفت: آره. اما میدونی که این دگردیسی چه جوری اتفاق میفته؟
من در ذهنم این دگردیسی را اینگونه تصور کردم که کرم توی پیله اش زیپ لباسش را پائین می کشد و بعد پروانه ای که توی بدنش پنهان شده، نمایان می شود. اما حس کردم که ممکنست حدسم درست نباشد.
گفتم: بهم بگو چه جوری….
گفت: خب، کرم خودشو به یه برگ می چسبونه، سر و ته، بعد بهش آویزون می شه. بعد دور خودش یه پیله می بافه. بعد مث پوست انداختن مار، از پیله ای که دور خودش بافته میاد بیرون. پیله یه جوری از کرم بزرگتره. اونقدر بزرگتر که کرم بتونه ازش بیاد بیرون.
- عجیبه!
- اما این قسمت عجیبش نیس! راز واقعی ش بعدا اتفاق میفته. دانشمندا هنوز نتونستن راز واقعی شو کشف کنن.
- مگه اون تو چه اتفاقی میفته؟
- همه چی داخل پیله جذب میشه.
- جذب میشه؟
- آره. همین الانم داره این اتفاق توی این پیله میفته. یعنی همه چی به مایع تبدیل میشه. مث یه مایع جادویی، یه مایع سحر آمیز. داخل این پیله سلول های زیادی به اسم کیسه های منیجنال در قسمت هایی از بدن حشره شروع به رشد می کنن و هر کدوم از این کیسه ها یه بخش از بدن پروانه رو می سازن و شکل میدن. بعضی هاشون تبدیل به پاهای پروانه میشن. بعضی هاشون شاخک هاش، بعضی هاشون هم بال هاش. در آخر هیچی از اون سلول ها که قبلا کرم بوده، باقی نمی مونه. فقط خاطره هاش باقی میمونه.
- من فکر نمی کنم این درست باشه! یه پروانه هیچوقت بخاطر نمیاره که یه زمانی کرم بوده.
- اما این میتونه اتفاق بیفته. دانشمندا تحقیق کردن. پروانه خاطره هاش رو بیاد میاره.
برای لحظه ای به فکر فرو رفتم.
بعد گفتم: خب، شاید زندگی توی یه پیله، مث اینه که آدم به خواب میره و رویا به سراغش میاد.
جیمز گفت: ممکنه… اما با این تفاوت که تو توی یه بدن جدید از خواب بیدار میشی. یه بدن دیگه، یه بدن نو با دو تا بال.
پیله از برگ درخت آویزان بود. من چشم هایم را بستم. و فکر کردم به چیزهایی که دگردیسی پیدا می کنند. به آن دم های باریک بدون دست و پا فکر کردم که تبدیل به قورباغه می شوند و قورباغه ها به شاهزاده ها تبدیل می شوند و شاهزاده ها به پادشاهان. به تخم ها فکر کردم که به درخت ها تبدیل می شوند و درخت ها بعدا به کتاب ها و خانه ها . به ابرها فکر کردم که به باران تبدیل می شوند. به روز که به شب تبدیل می شود. و تابستان به پاییز. بچه ها به آدم بزرگ ها تبدیل می شوند و بعد ناگهان در آن شب مهتابی خنک و آرام در حیاط خانه مان، وقتی که نسیم به نرمی از میان شاخه ها می گذشت و هوا سرشار بود از عطر یاس بنفش و علف شیری، احساس کردم که گویی همه جهان یکجوری در حال نو شدن شده بود.
نمی دانم زمان چگونه گذشت وقتی که چشم هایم را باز کردم و دیدم که شب دیرهنگامی است و من در این شب رقیق تنها بودم.
در تاریکی
نوشته: برایان سلزنیک
برگردان: عزت گوشه گیر
از بخش سوم: غروب
نیمه شب با شنیدن صدایی عجیب از خواب بیدار شدم. به سرعت به طبقه پایین رفتم. هنوز پتو دورم پیچیده بود، اما احساس کردم خانه خالی است. بعد، در تاریکی صدایی به گوشم رسید.
صدا گفت: من منتظرت بوده ام.
از جا جستم با وحشت و به اطراف نگاه کردم، اما هیچ چیز ندیدم.
گفتم: کی اونجاست؟ از من چه می خواهی؟
- می خواهم چیزی به شما بگویم.
به دنبال چراغ گشتم تا روشنش کنم.
صدا گفت: به دنبال چراغ نگرد.
پرسیدم: چرا؟
- برای اینکه روشنایی را دوست ندارم.
وحشتزده شدم و تاریکی را نمی توانستم تحمل کنم. قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد.من به روشنایی احتیاج داشتم تا ببینم که با چه کسی دارم حرف می زنم. دستم را دراز کردم و چراغ را روشن کردم. چراغ، با خروشی سیل آسا از نور، همچون یک آذرخش، در یک لحظه بسیار کوتاه، اتاق را روشن کرد. این رخداد درست پیش از آن بود که چیزی چراغ را از روی میز به کف اتاق پرت کرد و ما را دوباره در تاریکی خالص شناور ساخت. و بعد، آنچه که نمی دانستم چیست، به من نزدیک شد. نزدیکی او به من مثل این بود که قطاری سریع با من برخورد کرده باشد. چیزی سنگین گویی رویم افتاد و با توانمندی کامل با من به کشمکش پرداخت. کوشش کردم آن حجم سنگین را تکان دهم، اما نمی توانستم آن را در دست هایم نگه بدارم. با پیچ و خم بسیار کوشش می کردم نگهش بدارم اما پتویی که دورم پیچیده شده بود، مرتبا چهره ام را می پوشاند و نمی گذاشت که چیزی ببینم. صداهایی مهیب و ترسناک در اطرافم می شنیدم. با پاهایم لگد می زدم و بازوانم را می چرخاندم به اینسو و آنسو، اما دیدم که با هجوم جنگجویانه آن نیروی پرهیبت، پوزه ام به فرش چسبانده شده است. هر قدر که من سخت تر تقلا می کردم، آن موجود نا دیدنی تنومند تر می شد. این کشتیگیری، که گویی ساعت ها به طول انجامید، آنگونه توانم را درهم شکست که دریافتم که جنگیدن دیگر بی فایده است.
درست درلحظه ای که آن موجود تنومند پی برد که گویی من تسلیم شده ام، مرا به حال خود رها کرد. نفس نفس زنان و با حالتی شوکه شده، مستقیم بر جایم نشستم و خودم را کشان کشان به سوی دیوار کشاندم. پتو از روی چشم هایم غلطید و من اولین پرتو صورتی رنگ بامدادی را دیدم که آرام آرام آسمان را فرا می گرفت. تمام تنم از درد می سوخت. حال، چشم هایم به آرامی به نور عادت می کردند، و من به اطرافم نگاه کردم تا آن موجود تنومند را که در تمام طول شب جنگجویانه با من گلاویز شده بود را پیدا کنم. اما در گسترش رنگ صورتی بامدادی در آسمان، اتاق درست بهمانگونه بود که هر روز دیده می شد. حتی چراغ روی میز نیز به روی میز برگشته بود.
فریاد کشیدم: کجا رفتی؟ خودت را به من نشان بده!
صدا گفت: من همینجا هستم.
بعد از اندکی ، متوجه یک حرکت بسیار نازک در نزدیک پنجره شدم.
با ریزبینی نگاه کردم.
چیزی جابجا شد.
چشم هایم را مالیدم.
روی لبه پنجره باز، یک خفاش سیاه نشسته بود که به اندازه کف دستم بود. او خودش را راست و ریس کرد و به افق نگاه کرد که خورشید داشت سر بر می آورد.
ناباورانه از او پرسیدم: این تو بودی؟
خفاش پاسخ داد: پس فکر می کردی که او چه کسی بود؟
- واقعا نمی توانم بفهمم.
- من به شما گفتم که چراغ را روشن نکنید.
از جا برخاستم و لباسم را تکاندم. با احتیاط به طرف پنجره رفتم. خفاش با بی شکیبایی پاهای کوچکش را به حرکت در آورد. می توانستم خوب بفهمم که او می خواست هر چه زودتر قبل از اینکه خورشید پهنه آسمان را روشن کند، آنجا را ترک کند.
گفتم: وایسا
خفاش پرسید: چی گفتید؟
- شما انگار می خواستید چیزی به من بگویید.
- – بله. تمام شب کوشش کرده بودم که آن را به شما بگویم. اما شما اصلا قصد نداشتید جنگتان را با من متوقف کنید. این خیلی آزار دهنده بود. حالا باید بروم.
یک حس شرمساری به طور ناگهانی همه وجودم را فرا گرفت.
گفتم: خیلی عذر می خواهم. اما چه می خواستید به من بگویید.
این موجود کوچک، بالهای نوک تیزش را از هم باز کرد. چشم هایش درخشیدند.
با صدای آرامی گفت: فقط می خواستم به شما بگویم که شما را دوست دارم.
بعد با یک پرش در آسمان بنفش کنکتیکت (۱) ناپدید شد.
- کنکتیکت نام ایالتی است در ایالات متحده آمریکا. این نام، نامی است که در زبان بومیان سرخپوست به معنای “رودخانه خروشان طولانی بی پایان” است. (تاکید و روشن سازی از برگردانده است)