حسین رحمت همسایهی من آقای جونز
حسین رحمت
همسایهی من آقای جونز
نشد که بخوابم. نمیدانم چرا. برای همین، ازسر ناچاری، از روی کاناپه توی پذیرایی بلند شدم رفتم پشت پنجره. چیزی به چشم نمی آمد ولی حس می کردم که غم تلخی، در آستانه نشسته است با هزار درد شناخته و نا شناخته. به دلم برات است که درد غربت با درد تمام می شود
آن دست خیابان خانهیک پیرمرد انگلیسی هست به اسم جونز. یک خانه عادی. همسایهها میگویند ایرلندی است.و فشار خون دارد. قد بلنداست. با موهای جو گندمی. همخانه ندارد و زیاد از خانه بیرون نمیاید. به نظر می رسد که خانه ی خیالش خالی از درد نیست. گاهی هم ته خیابان میایستد و مثل کسی که در انتظار چیزی باشد پا به پا میکند. من این را به حساب یک نرمش سبک می گذارم . حرفهای دیگری هم میزنند
این را هم بگویم که بارها جونز را دیدهام که از بقالی سر خیابان روزنامه گاردین خریده است. من هم همین روزنامه را میخرم.
خانه من این دست خیابان است، روبروی خانه جونز. به فکر هستم فرصتی دست بدهد و باهاش حرف بزنم، از در و بی در، مثلن -اب و هوا – نمی دانم، یا قصهای از غصههای روزگار.
انگاری که در هزارتوی گذشتهها گم شدهایم…
البته مردد هستم چون ممکن است رویم را زمین بیاندازد. راستش نوعی تمایل است و نه چیز دیگر و رغبت گفتگو هنوز پیش نیامده است. این را هم بگویم که زیاد از خانه بیرون نمیآییم.
کس و کاری نداریم که، هرهفته دولت پول میدهد، مایحتاج هفتگی را میخریم و این یکی از دلایل بیرون نیآمدن هر روزه ماست.
امروزسه روز است که از خانه بیرون نرفتهام. همه چیز توی یخچال هست و از نظر مالی کم وبیش تامین هستم.
یک بار فرصت دست داد و آن عصری بود که از سفر برگشته و داشتم ماشین را توی خیابان و جلوی خانهی او پارک میکردم که دیدم از خانه بیرون آمد. راستش تنها کاری که کردم شیشه ماشین را پایین دادم که باهاش احوالپرسی کنم که ناگهان برگشت و رفت توی خانه و در ورودی را نیم باز گذاشت. از ماشین پیاده شدم و بهیادم نیست منتظرش مانده باشم.
گاهی او را میبینم که سیگار به دست بند ربدوشامبر رنگ و رو رفتهاش را دور شکم گره زده و مثل کسی که دنبال گمشدهای باشد چپ و راست خیابان را نگاه میکند.. دستش را خم میکند و چیزی از روی سنگ فرش جلوی خانه بر میدارد . همیشه همین دوشامبررنگ و رو رفته را به تن میکند.
همان اوایل بدون اینکه کلمهای از دهانم بیرون بیاید گمان میکردم کهاین آدم سرش به تنش میارزد، جونز را میگویم. اگر این نبود لابد میرفت سراغ روزنامه سان و دیلیمیل. به نظرم به خاطر انتخاب این روزنامه از حساسیت نگاههای من آگاه بود. گاه و بیگاه هم در برخورد یک نیم خند مهربانانه تحویلم میدهد..
دریک بعدازظهر سرد خاکستری توی محوطه بیرون از خانه سیگار می کشیدم و روبرو را نگاه می کردم که دیدم از خانه بیرون آمد، این بارپالتو تن ش بود. برایش دست تکان دادم و بلند سلام دادم.. با دست جواب سلام م را داد و عرض خیابان را طی کرد وجلوتر آمد و گفت:
میروم راه بروم تا حالم جا بیاید. دهانش بوی الکل می داد و دم پایی به پا داشت..
این حرف از قاعده و قانون بیرون نبود. ولی نمیدانم چرا حس کردم او با این سن و سال و توی این بعدازظهر خاکستری ، لابد از بی کس و کاری است که هوس قدم زدن به سرش بزند. پرسیدم :
آقای جونز حالتون خوبه؟
دستی به شال دور گردن که هم رنگ پالتویش بود کشید و گفت:
خوبم.
گفتم آقای جونز، منو که میشناسین. من م همسایهی روبرو. هوا کمی سرد است . و عنقریب برف ببارد. کفش پایتان نیست.. سرما میخورید. سر خم کرد و به پاهاش نگاه کرد و گفت.
خوب گفتید. عجله کردم. حواسم به جا نیست. ده دقیقه پیش، یک نفر پشت پنجره خانه ایستاده بود. پرده توری پنجره چهرهاش را معلوم نمیکرد.. شما اونو ندیدید؟
گفتم نه
گفت: لابد حالش خوش نبوده.
گفتم آقای جونز من بیرون بودم وکسی را ندیدم که پشت پنجره خانه شما ایستاده باشد.
گفت: اشتباه احمقانهای بوده لابد.
دم غروب چند روز بعد، به سرم زد که بروم پیش آقای جونز، چون فکر میکردم میشود داستانی از دل حرفهایش در آورد.. توی دلم گفتم ادم معقولی است و اگر خسته و گرفتار نباشد دست رد به سینهام نمیزند. اگر هم زد دلایل را برای خودم توجیه میکنم. همین.
در که زدم. کمی طول کشید، تا در را باز کند. همان ربدوشامبر نیمدار تنش بود. قیافهاش همان طور بود .ریش نتراشیده وعین ادمهای تیر خورده و مردد. نمیدانم چه فکر و خیالی در مغزش رفت و آمد میکرد که حدس زدم پر است از پراکندگی… جعبه شرینیی توی دستم را به طرفش گرفتم.
گفتم: برای شماست
گفت: شمایید. همسایه روبرو؟
گفتم: بله. اومدم چند دقیقه شما را ببنم.
گرفتگی صورتش کمیباز شد. تعارف کرد بروم تو. رفتم تو. هوای نموری در راهرو پخش بود فکر کردم شاید بهاین دلیل است که همیشه خدا پنجرهها بسته بوده اند
بی کلام و با دست، راهنمایی کرد برویم توی پذیرایی. خودش جلو رفت و بر کاناپه نشست. روی میز وسط اطاق ظرفهای خالی غذا، دستمال کاغذی مچاله شده و لکههای قهوه دیده میشد. شارب از دود سیگار حنایی رنگ میزد. کهنگی و پارگی موکت کف پذیرایی به ذهن مینشست و یک کمد چوبی کتاب هم یک ضلع دیوار نهارخوری را احاطه کرده بود.
دست بردم وکتاب شیموس هینی را از روی عسلی کنار کاناپه برداشتم و به نشانه شروع صحبت، گفتم: هینی سال ۱۹۹۵ جایزه نوبل برده.
گفت: آره یادم هست
گفتم: واسهی ترویج صلح توی ایرلند خیلی کار کرده بود.
گفت: خیلیها مبارزه کردن،
پرسیدم : واسه کار سیاسی بهش جایزه دادن.؟
گفت: همهش این نبود. شاعر خوبی بود.حالا چه فایده ؟
گفتم: باهاش آشنا بودید ؟
گفت: روزنامه نگارید، یا چی؟
گفتم: نه. همین طوری پرسیدم.
گفت: چی رو میخوای بدونی؟
گفتم: شاید خاطره ای …
گفت: چی بگم؟. می خواهید سرنوشت رز ماری را نقل کنم. دیگه چه اهمیت نداره.
گفتم: چرا؟.
گفت: کسی پیشم نیس، میرم بیرون، می ام تو، توی خونه ،توی آشپزخانه، توی حیاط، گاهی هستم، گاهی نیستم. مث یه هیزم افروخته م .
یک لحظه از پشت پنجره، حرفی زیر لب نجوا کردم..
به گمانم شنید چی گفتم..
کمی جا خورد.
گفت “رز ماری و پسرم این جا نیستن. نیستن که جواب نگاهامو بدن. واسه همین از کار دنیا غافل شدم.
گفتم غافل شدید؟
گفت: همه چیز به باد رفت ”
گفتم بعد ازآن همهی ماجرا؟
گفت: درسته.. از پشت پرده که خبر نداشتیم. من اون جا مو سفید کردم.
گفتم: حرف خوبی زدید، منم سفید کردم.
کمیکه گذشت دوباره گفتم: اون جا که آرومه حالا.
گفت: مبارکشون باشه.
پرسیدم : منتظر کسی که نیستید ؟
گفت: مث روزنامهنگارا حرف میزنید شما.
گفتم: نه. میخوام بگم این همه تو خیابان آدم ریخته. از خونه بیرون بزنید، براتون خوبه
گفت: شما این کارو میکنید؟
صدای کش دارش توی جان مینشست.
گفتم: اگه بتونم..
حدس زدم بخواهی نخواهی بخت برگشته ایم و بار گذشتهها را به کول میکشیم که مثل جسمی برنده روان را چنگ میزند.
گفت: تو جوونی، واسه کار رفتم ایرلند شمالی. اون جا کار میکردم. همون جا موندم و ازدواج کردم. یک پسر هم داشتم. عکسهاش روی شومینهس.
گفتم: گذشتهها دور و برمان چرخ میزنن، مثل یه نوار فیلم. واسهی شما هم همین طوره؟
گفت: درست میگی. خوب میشد اگه آن جوری که شد، نمیشد.
گفتم: چه جوری؟
گفت: خودت میفهمی.
در همین لحظه رهگذری آواز خوانان از پشت پنجره رد شد. صورتم را به شیشه نزدیک کردم. بخار شیشه مانع شد قیافهاش را ببینم.
حس کردم جونز شانه به شانهام ایستاده و بیتاب است.
یک لحظه غیبش زد. برگشتن با یک قاب عکس برگشت و آنرا جلوی صورتم گرفت.
به عکس داخل قاب نگاه کردم
گفتم: چه پسر خوش چهرهای. چهره این خانم چقدر پر طراوت است. ادم را خیالاتی میکند. چشمهاش شبیه چشمهای دریاست.
شما که دریا را ندیدید که. به خانم شما که نگاه میکنم. حس میکنم دریا هم این جاست. دلم خیلی تنگ شده اقای جونز.
گفت: پاتریک به مادرش رفته بود. رزماری خیلی خوشگل بود. دلش میخواست کاتولیکهای ایرلند عاقبت بهخیر بشن.
پرسیدم: میشه سیگار کشید؟
گفت: اره من هم میکشم. پاکت روتمن را جلوش گرفتم، نگاهی به پاکت سیگار کرد و گفت:
نه مرسی و بلند شد رفت سیگار خودش را بیاورد
سیگارش را روشن کرد و گفت:: ان روز، رزماری و پاتریک برای اعتراض به دستگیری ها که بدون محاکمه به زندان انداخته شده بودند در تظاهرات اعتراضی با سیل جمعیت و با کوبش مارش شینفین فضای بوگ ساید را به لرزه درآورده بودن. شب قبل از ماجرا، از رزماری خواسته بودم خونه بمونه و نره توی تظاهرات ولی ازون جایی که هوادار و نزدیک به اونا بود، پاتریک را هم با خودش برده بود. آن روز سرکار بودم و وقتی خبرو شنیدم محل کار را ترک کردم و از کوچه باریکه پشت اداره، میان بُر به دو رفتم محله بوگ ساید.. رزماری و پاتریک بغل در بغل، لبهی پیاده روی خیابان خون آلود بر زمین افتاده بودن.
…
از جایام بلند شدم. تا انتهای اتاق رفتم . درد بیشتر شد.
صدای جونز را دیگر نمیشنیدم جلوی تابلوی قاب گرفتهای که به سینه دیوار بود ایستاده بودم. نوشتههای خوش خطی در زمینهی تابلو بود که از توی قاب با صدای بلند تکرار میشد
“سیام ژانویه ۱۹۷۲، در شهر دری، ناحیه بوگ ساید” نمادی از زخمی ناسور و زنده و اجسادی که در پوست و گوشت خونآلود له شده بودند.
همه چیزیک لحظه کدر و سیاه شد. ان سو تر یک تابلوی دیگر هم بود.در یک سو کناره شط بود و نخل خرما بود و یک سو موج غلتان انسانها در یک تونل تاریک وجان های سوخته. مال چهل سال پیش و سایه دو نفر که در تاریکی شب پای دیوار پاساژی در آبادان خفت کرده بودند. تابلو تصویری بود از واقعهی ” شب بیست و هشتم مرداد سال ۱۳۵۷.” هر دو تابلو کنار هم و در یک ردیف به سینه دیوار نشسته بودند.
جان فضا چنان بود که رگه های خون ازکنج تابلوها بر دیوارجاری شده بود.
جونز به صدای بلند گفت: هیچی به هیچی! قضیه با دو سه کرسی اهدایی در مجلس پایان گرفت.
و حالا، همین طورهاست که مینویسم.
آبدارچی اداره سراسیمه وارد اتاق شد و هیجان زده گفت:
آقا آتیش زدن.
صدای همهمه و پا در راهرو پیچیده بود. وقتی راه افتادیم هوا تاریک شده بود. آن شب من همانجا جلوی پاساژ ماندم که دریا را پیدا کنم. همه روی هم خم شده و سوخته بودند. توی ان هرم شرجی دریا را پیدا نکردم و شب به خواب رفت. ــ آن شب یک شب گرم بود. چسبناک با بوی سنگین دود و پرهیبی از ادمهای ناشناس.
با خودم گفتم : آقای جونز.وقتش است که یک گیلاس شراب بنوشم. رگ و پی، درد شما مال من هم هست و ذهن به غربت نشسته من با شیمی درمانی روزگا،ر سپری می شود.
و همچنان، و حالا، پشت پنجره ایستادهام. جلوی رویم یک عالم قبر هست با آسمانی خاکستری و رنگ باخته و یک دنیای غریب، بی خطوط وبی اقبال، با درس هایی دشوار در پیش رو و دانشی که در زمان مناسب کسب نشد.. از زیر پل بهمن شیر، صدای زجر بهمن شیر بگوش میآید و این صداست که دارد مرا از پا میاندازد.
جونز هنوز در من بود.
لندن
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹