مرضیه زابلی: سایه‌ها

مرضیه زابلی:

سایه‌ها

پنجاب را که ترک کرد و به عمارتش در لندن  برگشت، قبل از هر کاری استوانۀ شیشه‌‌ای را  از قفسه برداشت و برد و آن را در کنار ظرف قرمز سفالی گذاشت. در حالی که به مرگ، به زندگی و به سایه‌ها فکر میکرد، ایستاد و مدت‌‌ها به مار چنبره زده درون استوانه خیره ماند. ظرف سفالی را بوسید و استوانه را طوری چرخاند تا سر مار رو به ظرف سفالی باشد.

چشمانش را که می‌بست، بدن لاغر و عرق کرده‌ لاکشمی را می‌دید که با دیدن کابوسی دیگر از خواب پریده و مثل کسی که باری سنگین را زمین گذاشته، گفته بود: «مردم بین شعله‌‌های آتش جشن گرفته بودند. بعضی آدما سر نداشتند، ولی هیچکس غیر از من اونا رو نمی‌دید».

ناله لاکشمی در گوشش مرتب تکرار می‌شد: « باور کن مار بود، خیالات نبود راجیو».

آن صبحی که راجیو  از تخت بلند شد و به صورت همسرش نگاه کرد، پیشانی بلند و صافش چنان نور را منعکس کرده بود  که صورتش بین ملافه‌های اطلس سرمه‌ای به مهتاب نیمه شب می‌مانست. پیشانیش را بوسید، از تخت بیرون آمد و طبق معمول هر جمعه مقابل مجسمه ویشنو دعا خواند. خمیر کومکوم را وسط پیشانی‌‌ مالید و روی مبل مخمل یشمی نشست؛ جایی که لاکشمی معمولا لم می‌‌داد و گاهی طوری نگاهش می‌کرد که می‌فهمید الان است که ساری‌ را باز کند، دامنش را بالا بزند و گل بنفش را نشانش دهد.

شاید رضایتش از زندگی در آن لحظه بود که باعث شد ایده‌‌ای را که چند سال ته ذهنش مانده بود، بالاخره عملی کند. مدتها از ترس تمسخر اطرافیان جرئت نکرده بود روی این پروژه‌ سرمایه‌ بگذارد. تلفنش را برداشت و از منشی‌اش خواست تا درخواست کسب امتیاز «شبکه احضار ارواح» را به شرکت اسکایپ در پدینگتون بفرستد.

لاکشمی که بیدار شد،  صدای قهقهه‌اش، بعد ازشنیدن تصمیم راجیو، سالن نشیمن را پر کرد. راجیو جوابش را  با لبخند داد: « شاید واقعا به سرم زده!»

در جلسه‌ای که دوشنبه صبح در قسمت امتیازات اسکایپ تشکیل شد، سابقه راجیو کومار نشان داد که یکی از سرمایه‌گذاران مهم هندی‌تبار درانگلیس است. به دلیل همین اسم و رسمش بود که جلسه قیمت‌‌گذاری امتیاز با جدیت شروع شد. مدیر و اعضای جلسه تصمیم گرفتند قیمت را کمرشکن نگیرند، تا او از گذاشتن سرمایه‌ روی این امتیاز پشیمان نشود.

راجیو دو هفته بعد، زمان ملاقات با مدیران اسکایپ، از مدیر کل شنید که لبخند زنان به بقیه می‌گفت: «طرفداران احضار روح همیشه تعداد قابل توجهی بوده‌اند. این شبکه حتماً بسیار موفق می‌شود.» قیمت پیشنهادی‎‌شان را درآن جلسه اطلاع دادند. راجیو بعد از مشورت با وکلایش امضا را پای قرارداد گذاشت و دو روز بعد صاحب انحصاری شبکه «احضار ارواح با اسکایپ» شد.

سال‌‌ها این طرح در مغزش سبک و سنگین شده بود؛ و برای انجامش کاملاً آمادگی داشت. پیغام مشترکی به نمایندگانش درکشورهای دیگر فرستاد تا جلسه‌ای مجازی را تدارک ببینند.

یک‌‌ساعت قبل از تشکیل جلسه لاکشمی زنگ زد. وحشت‌ز‌ده بود. گفت که موقع آرایش، سرِ بزرگ ماری را در آینه دیده که درست تا کنار گردنش قد راست کرده بود. با صدای جیغش  خدمتکاران فوری رسیده بودند، ولی هیچکس نتوانسته بود مار را پیدا کند. راجیو سعی کرد آرامش کند. قول داد بعد از جلسه فوراً خودش را برساند.

آنقدر هیجان اولین جلسه پروژه را داشت که وقتی گوشی را قطع کرد، حرف‌‌های لاکشمی از خاطرش پریدند.

افرادی که قرار بود روی این پروژه کار کنند از تمام دنیا به جلسه مجازی دعوت  شده بودند. راجیو موضوع شبکه احضار ارواح را با آنها در میان گذاشت:

– این شبکه طبیعتاً مخصوص کسانی است که به وجود ارواح باور دارند. وظیفه ما این است که بهترین احضار کنندگان شناخته شده در سراسر دنیا را پیدا و جذب همکاری کنیم. مردم هر جای دنیا که باشند با کمک این احضار کنندگان، در ارتباط با ارواحشان قرار می‌گیرند.

یکی از مشاورانش به اسم شانیا در پنجاب اجازه خواست نکته‌ای را بگوید: «راجیو صاحب! جلوی این استادان از کلمه احضار روح استفاده نکنید.»

– یعنی چی؟

– من از استادی بزرگ در امرتسار شنیدم که ارواح هم خود را در پایه و حد زندگان می‌بینند نه پایین‌‌‌تر. احضار، امر به حضور می‌کند، این برای ارواح خوشایند نیست. بگوییم: «اسکایپ با جهان ارواح» بهتر نیست؟.

سر راجیو به علامت رضایت روی گردنش نوسانی به چپ و راست کرد.

جلسه که با رضایتش به آخر رسید، به خانه برگشت. لاکشمی مثل پرنده‌‌ای که در نفت غرق  شده باشد، با رنگی کبود در مبلی فرو رفته بود، حرکت نمی‌کرد و به نقطه‌ای ثابت خیره بود. از خدمتکاران شنید که ماموران سازمان حمایت از حیوانات دو ساعت پیش درون و بیرون خانه و باغ را گشتند، اما اثری از مار ندیدند.

لاکشمی قسم خورد که مار را دیده است. از آن شب به بعد کابوس‌ها پی در پی به سراغش آمدند. با وجود خوردن قرص‌‌های آرام بخش، باز با وحشت از خواب می‌پرید. یک شب در خواب بچه گربه‌ای بود که از دست سگ‌‌های وحشی فرار می‌کرد. شبی دیگر، آشپزی بود که در ظرفی مغز آدم‌ و گوسفند را با هم مخلوط می‌کرد.

تنها صبحی که پس از یک شب آرام بیدار شده بودند، لاکشمی با لبخند تعریف کرده ‌بود که در خواب پرواز می‌کرده و بعد دست‌‌هایش را مثل پرنده‌‌ها باز کرده و دور میز بزرگ غذاخوری دویده و مثل یک پرندۀ ناشی بال بال زده بود.

راجیو سعی می‌کرد تا آشفتگی‌های شبانه و زندگی خصوصی‌اش اثری روی کار بقیه نگذارد. مصمم بود تا به هر ترتیبی شبکه را به مرحلۀ عمل برساند.

دعوت از معروفترین ارتباط گیرندگان روح در دنیا را گذاشت به عهدۀ شانیا، که در اولین جلسه خودی نشان داده بود.

بعد از اینکه گروهی از بهترین و سرشناس‌ترین ارتباط گیرندگان روح در پنج قاره جهان راضی به همکاری با او شدند، تیم دیگری وسایل و محیط مورد نیازشان را فراهم کرد. عده‌ای با تختۀ الفبا ارتباط را برقرار می‌کردند. بعضی فقط به محیطی کاملاً ساکت نیاز داشتند. چند نفری قادر بودند طرف زنده را به خواب ببرند و او در خواب با روح متوفی تماس بگیرد. تعدادی هم قادر بودند روح را در بدن شخصی دیگر ظاهر کنند، تا از طریق بدن او با روح ارتباط برقرار شود. اعضای این تیم می‌بایست همه این نکات را در نظر می‌گرفتند تا ارتباط‌گیری مردم با استادان بدون هرگونه مشکل به انجام برسد.

راجیو به سراغ سرشناس‌ترین متخصصان تبلیغات در بازار دنیا رفت. آنها ضمانت موفقیت شبکه را از قبل به او دادند. قرار شد با کسانی که از ارتباط با ارواح‌شان راضی بوده‌اند، مصاحبه کنند و از اولین ارتباط‌‌های موفق فیلمبرداری کنند. مصاحبه‌ و فیلم‌ها در شبکه‌های محبوب دنیا قرار می‌گرفت و می‌توانست مخاطبان بیشتری را جذب کند.

راجیو می‌دانست خیلی از مردم مثل خودش اعتقاد چندانی به جهان دیگر ندارند. شروع کار حتماً با تمسخر بسیاری همراه بود. اگر شش ماه اول بی‌دردسر می‌گذشت، یقین داشت که این قضیه هم مثل هر چیز دیگر بین مردم جا می‌افتاد.

لاکشمی روزبه‌‌روز لاغرتر می‌شد. چشم‌‌هایش  حتی وقتی با کسی حرف می‌‌زد، مدام اطرافش را می‌پاییدند. سعی می‌کرد رنگ صورتش را با پودر و کِرِم به رنگ طبیعی درآورد. اما دیگر کمتر شباهتی با لاکشمی چند ماه پیش داشت، چند بار دیگر هم ادعا کرد که مار را در نزدیکی‌اش دیده، اما هر بار کسی غیر از خودش ماری در خانه نمی‌دید

پروژه پله پله و طبق برنامه پیش می‌رفت، تا روزی که سرخدمتکار به دفترش زنگ زد. از صدای لرزان او فهمید فوری باید به خانه برود.

خودش را که به خانه رساند، کف اتاق خواب‌شان بدن بی‌‌جان و رنگ پریده لاکشمی را پیدا کرد. ماری ستبر و زرد رنگ روی ساری ابریشم سبز رنگ او خشک شده بود. صحنه مرگ به هر چیزی شبیه بود غیر از گزیده شدن زن از نیش مار. در چهرۀ زنش از وحشت اثری نبود. لبخند کمرنگی روی صورتش ثابت مانده بود. گویی با شادی به استقبال مرگ رفته بود. جسدها به طور عجیبی در هم تنیده بودند. انگار که روح زن و مار با هم پرواز کرده بودند.

تا وقتی روی جسد را نپوشانده و او را نبرده بودند، چندین بار برگشت و دوباره به آن صحنه نگاه کرد. هر بار نمی‌دانست چرا به ماری که زنش را کشته، حسادت می‌کند.

بعد از حادثه، دسترسی به او غیر ممکن شد. دیگر برایش مهم نبود، کار شبکه‌ به کجا می‌رسد.

در خانه راه می‌‌رفت و به هر نشانه‌ای از لاکشمی می‌رسید، سرش را میان دست‌‌هایش فشار می‌داد. انگار سعی داشت جوابی از مغزش بیرون بکشد.

ماموران پلیس بعد از تحقیقات و از روی فیلم دوربین‌های داخل و بیرون خانه فهمیدند، او یا خدمتکاران دخالتی در مرگ همسرش نداشته‌اند. به او گفتند که مار احتمالاً حیوان خانگی همسایه‌ای بوده، از قفس فرار کرده و از یک پنجرۀ باز وارد خانۀ آنها شده است.

سه هفته بعد با جسد لاکشمی به ِبنارس پرواز کرد. خودش را گرفتار کابوسی می‌دید که پایانی نداشت. حتی در مراسمی که در زادگاهشان برای همسرش ترتیب دادند، با ناباوری شرکت کرد.

جسد را با آب مقدس شستشو دادند، ساری قرمز به تنش کردند و با ریسه‌های گل بنفش و قرمز او را پوشاندند. برهمن‌‌ها اطراف جسد می‌چرخیدند و روی تنش نبات مقدس و آب گنگ می‌پاشیدند. صدای رام‌رام گفتن جمعیت را می‌شنید. با فرشی از نی خشک جسد لاکشمی را حمل کردند و روی تلی از هیزم گذاشتند. یکی از برهمن‌ها با هیزمی مشتعل به پاهایش نزدیک شد. وقتی شعله‌‌ها زبانه کشیدند و تمام جسد را در بر گرفتند، گرمای آتش و بوی سوختن گوشت به راجیو فهماند که کابوس واقعی است. تمام دردی که تا آن لحظه در او جمع شده بود، تبدیل به فریادی بلند شد. طوری شیون کرد که جمعیت عقب کشید و بهت‌زده نگاهش کرد. دو نفر از دوستانش آمدند و قامت خمیده‌اش را از آنجا دور کردند.

قسمتی از خاکستر لاکشمی را در ظرفی سفالی نگه داشتند و بقیه را در رود گنگ ریختند. ظرف قرمز سفالی را دو روز بعد با خودش به لندن برگرداند و روی میزی کنار مبل مخمل یشمی گذاشت.

فکر مار رهایش نمی‌‌کرد.از پلیس خواسته بود تا بعد از تحقیقات‌شان جسد مار را به او برگردانند. خواسته‌اش زیاد معمول نبود، اما پلیس قبول کرد.

جسد مار را در مایع الکل درون یک استوانۀ شیشه‌ای در قفسه‌ای کنار ردیف کتاب‌‌هایش گذاشت. هیکل زرد، کلفت و براق مار چنبره زده بود و با مردمک سیاه و عمودی انگار که غرق لذتی ناب باشد، نگاهش می‌کرد. در هر خوابی که می‌دید، مار پیدایش می‌شد، لغزان پیش می‌آمد و به او زهر می‌پاشید.

دو ماه بعد از حادثه وقتی در آینه خودش را نشناخت، فکر کرد این پریشانی‌ به دیوانگی‌‌اش ختم می‌شود. پروژه را از همانجا که تعطیل کرده بود، از سرگرفت. خودش را چنان در کار غرق کرد که شش ماه بعد شبکه آماده بود تا وارد مرحلۀ آزمایش شود.

در چند رسانه از داوطلبین برای آزمون پروژه دعوت کردند. بعد از موفقیت در چندین مرحله، شبکه عملاً شروع به کار کرد.

راجیو اوقاتی از روز برای پیدا کردن ضعف‌های کار به صفحات کامپیوتر و ارتباط مشتریان خیره می‌شد. با فشار دکمه‌ای از این کشور به کشور دیگر می‌رفت. در برزیل فردی شکایت داشت که ارتباط بسیار کوتاه بوده است. در کانادا خانواده‌‌ای می‌گفتند که روح ظاهر شده اصلاً شباهتی به مرده‌‌شان نداشته، چون مرده زمان مرگ چاق بوده اما روحش خیلی باریک اندام ظاهر شده بود. در لهستان زنی که با کمک یکی از استادان به خواب رفته بود، با دیدن روح پسرجوانش، که خودکشی کرده بود، ازشدت گریه سکسکه می‌کرد.
با وجود این شبکه در مدتی کم عده زیادی را جذب کرده بود. تبلیغات چنان حرفه‌ای ساخته شده بودند، که بعد از مدتی روی خودش هم اثر گذاشتند.

وقتی مشکلات کار کمتر شدند، افکارش دوباره به زمان مرگ لاکشمی برگشت. هر بار از احساس حسادت عجیبش، با دیدن مار، در عذاب بود. یک بار خواست استوانه شیشه‌‌ای را از پنجره به بیرون پرت کند، اما خودش را کنترل کرد.

تصمیم گرفت تا اگر امکان ارتباط با روح لاکشمی جایی در دنیا باشد، به هر طریقی این ارتباط را برقرار کند. حتی راضی بود، یکی بتواند سایه‌ لاکشمی را یک‌ بار دیگر به او نشان دهد.

با یکی از موفق‌ترین ارتباط ‌گیرندگان شبکه به نام خیلی‌خیو در مکزیک تماس گرفت. خیلی‌خیو زبان انگلیسی را نمی‌فهمید. مترجم با وجود تلاش نتوانست ارتباطی را که لازم بود با او برقرار کند.
بعد از این تلاش ناموفق با مشاورش شانیا تماس گرفت. از او خواست تا ارتباط‌ گیرندۀ مناسب را هر جای دنیا که باشد به او معرفی کند. شانیا استادی را از پنجاب به نام اشوان سگونا معرفی کرد. از نظر شانیا، اشوان چندین پله از تمام استادان بزرگ دنیا بالاتر ایستاده بود. اما او از کامپیوتر و اینترنت سر در نمی‌آورد، به این دلیل هم نتوانسته بود به شبکه وصل شود. در روستایی کوچک در ایالت پنجاب زندگی می‌‌کرد و از دنیای مدرن دور بود.

راجیو همان هفته به پنجاب رفت تا با کمک شانیا، اشوان را پیدا و راضی‌‌اش کند تا لاکشمی را برای لحظه‌ای هم که شده برایش ظاهر کند. با کمک هم اشوان را هم می‌توانستند به شبکه‌ وصل کنند و به این ترتیب مخاطبان بیشتری نصیب‌شان می‌شد.

شانیا می‌‌دانست اشوان را دقیقا کجای پنجاب پیدا کند. به روستا که رسیدند چند بچۀ لخت که مشغول جویدن ساقۀ نیشکر بودند، با کنجکاوی جلو دویدند. اسم اشوان را که شنیدند به یک کلبۀ ِگلی اشاره کردند. پیرمردی قوز کرده که تنها لباسش لُنگ سفیدی بود که اطراف کمر و بین پاهایش را پوشانده بود روی یک تشکچه در سایه درخت انجیر نشسته بود. پوستش به چرم مسی رنگی می‌مانست که سال‌‌ها زیر آفتاب خشک و رنگ پریده شده بود. ریش سفیدش انگار در طوفانی شدید به‌‌هم ریخته بود. وسط پیشانی‌اش خال بلند زعفرانی رنگ بود. اشوان وقتی دید آنها به طرفش می‌روند، لبخند زد و کف دو دستش را به نشانۀ خوش آمد بهم چسباند و جلوی صورتش بالا برد. راجیو هم جلو رفت خم شد و به پای پیرمرد دست کشید و دست او را بوسید.

راجیو و پیرمرد وارد کلبه شدند. بعد از چند دقیقه پیرزنی برایشان دو لیوان ماسالای گرم آورد. اشوان با وجود فرسودگی‌‌اش، دقت یک جوان را داشت:

– ادراک ارواح از ادراک ما آدم‌ها قوی‌تر است. بوی شک و نفرت گریزان‌‌شان می‌‌کند. من قادر نیستم. زنت هرگز ظاهر نمی‌شود.

بعد ساکت شد و دیگر حرف نزد. پیرزن آمد و اشاره کرد که از کلبه بیرون برود.

راجیو متعجب از این که اشوان شک او را حس کرده، به یک پیاده روی طولانی رفت. از احساس بی‌پایه‌اش عصبی بود. چطور شد که با دیدن منظره مرگ زنش، شک به جانش افتاد؟

ساعتی راه رفت. بعد از پیاده‌‌روی به این باور رسید که حجم بزرگ غم او را چنین گیج کرده است. صبح فردا دوباره به دیدن اشوان رفت.

اشوان تا او را دید گفت انرژی‌اش امروز از جنس دیگری است. اگر روح لاکشمی راضی به دیدار شود می‌‌تواند آنها را در خواب با هم روبه‌‌رو کند.

درست نفهمید چند دقیقه گذشت، که یک‌‌باره خودش را در بین بخار و مه غلیظی دید. مدتی در این فضا سرگردان بود و حس می‌کرد جمعیتی به او نگاه می‌کند. از روزنه‌ای بین بخار و مه برکه‌ای دید. روزنه بزرگتر شد وجلوی رویش برکه آب پدیدار شد. از سنگ ریزه‌هایی که زیر پایش بودند، سنگی برداشت و به درون آب پرت کرد. قطره‌ای درشت بالا پرید. اطراف قطره، حلقه‌ها پشت سر هم باز شدند. قطره آرام توی آب افتاد. دو سایه از جنس بخار از وسط حلقه‌ها بیرون آمدند و به او نزدیک شدند. یکی از آنها نزدیکتر آمد و کنارش ساکن شد.

راجیو با تردید پرسید: «لاکشمی تویی؟»

سایه با صدایی که انگار از اعماق یک غار شنیده می‌‌شد گفت: «بله راجیو. لاکشمی در زندگی قبل!»

راجیو گفت : «عزیزِ من؟ من خیلی دلتنگ توام.»

سایه گفت: «دلتنگ؟»

– دلتنگ تو و تمام وجودت. زندگی تو پس از مرگ …؟

– زندگی بعد از زندگی!

– سایه‌ای که همراه توست…؟

– راهی طی کردیم برای دیدار با تو.

دو سایه به هم نزدیک شدند و کنار هم شروع به حرکت کردند.

– من خیلی قبل‌تر از اینکه لاکشمی تو باشم،  قبل از اینکه کبوتر و گربه باشم، آشپزی بودم در خورشخانۀ پادشاهی در ایران، ضحاکِ ماردوش!

راجیو با بی‌‌قراری به سایه‌‌ها نگاه کرد.

– سایه همراهت کیه؟

– او گرماییل آشپز دیگر آشپزخانۀ ضحاک بود. سالها ما هر روز با کمک هم مغز دو جوان را از کاسه‌های سرشان بیرون می‌آوردیم و غذای مارهای دوش شاه می‌کردیم.

سایه‌ها دور راجیو چرخ زدند.

سایۀ دیگر هم به حرف آمد: «آرماییل سبب شد آن عمر طاقت فرسا را تاب بیاورم. ما سال‌‌ها در آن آشپزخانه کنار هم عذاب کشیدیم. هر روز دنبال چاره‌ای بودیم که چطور جوان‌ها را نجات دهیم. اولین روزی که خورشتی را با مغز یک جوان و مغز یک گوسفند پختیم و به مارها دادیم، هردو به انتظار مجازات مرگ نشستیم. مارها خورشت را با بی‌میلی، ولی تا آخر خوردند. از آن وقت تا روز فرار ضحاک از ایران به هند، ما توانستیم هر روز یک جوان محکوم به مرگ را فراری دهیم.»

لاکشمی ادامه داد: «گرماییل در شمایل مار، توانایی شناخت مرا داشت. وقتی من هم شناختمش، روح ما هر دو با هم از دنیا برگشت.»

سایه‌‌‌ها کنار هم آرام گرفتند.

راجیو با تردید پرسید: «تو الان کی هستی؟ لاکشمی من یا خورشگر شاه؟»

لاکشمی گفت: «همه و هیچکس!»

صداها قطع شدند. نفهمید چقدر گذشت، تا بیدار شد.

اشوان نزدیکش نشسته بود. تعطیمی به نشانۀ احترام کرد و گفت: «راجیو بیدار شده.» بعد  از جا بلند شد و از یک صندوق چوبی کتابی درآورد و بدستش داد؛ در مورد ضحاک، خورشگرانش آرماییل[۱] و گرماییل و قومی که از نجات‌یافتگان آشپزخانۀ ضحاک بودند.

وقتی راجیو از کلبه بیرون می‌رفت، آخرین حرف اشوان به او این بود: مایا… مایا![۲]

 

[۱] ابوریحان بیرونی در گزارش پیرامون جشن سده می‌نویسد که آرماییل به فریدون می‌گوید: حد توان من آن بود که از هر دو مرد یکی را برهانم و اکنون آنان همگی پشت کوه‌اند. فریدون برای آگاهی از درستی ادعای آرماییل تنی چند همراه او کرد. آرماییل کسی را گفت تا پیشاپیش برود و از رهیدگان بخواهد تا هر کس بر فراز خانۀ خویش آتشی بیفروزد تا در تاریکی شب بی‌شماری آنان پدیدار گردد. به این ترتیب، فریدون به درستیِ آرماییل آگاه شد و او را مِسمُغان یا مه‌مغان نام داد ( التفهیم، ۲۵۷- ۲۵۸). بیرونی تاریخ آتش افروختن نجات یافتگان «ارماییل» را شب دهم بهمن ماه می‌داند (ص ۲۵۷)

[۲]«کلمه مایا به معنی حجابی است که واقعیت را میپوشاند یا مانند جهل است که حقیقت را از چشم ما مخفی میسازد و همچنین به معنای عدم و تاریکی و مرگ و دروغ و خطای باصره و نیز به معنی دامی که جمیع موجودات در آن گرفتارشده آمده است» (داراشکوه، ۱،۱۳۸۱ /۳۰۱؛ جلالی نائینی، ۱۳۷۵ :۷۳۸ .)

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹