فهیمه فرسایی: چرخش هسته‌ی زمین

فهیمه فرسایی:

چرخش هسته‌ی زمین*

روزی که تصمیم گرفتم به برلین بروم، روزنامه‌ها نوشتند که جهتِ چرخشِ هسته‌ی زمین ممکن است تغییر کند. یعنی زیر پای ما، در اعماق این کُره‌ی خاکی، هسته‌ا‌ی به اندازه‌ی حجم سیاره‌ی پلوتون‌ وجود دارد که به سمتِ مخالفِ چرخشِ قبلی‌اش تغییر جهت می‌دهد. این خبر را عباس، وقتی هنوز درست وارد خانه نشده بودم، از روی تلفن دستی‌اش برایم خواند. آن‌قدر عجله داشت که نگذاشت کفش و کلاهم را دربیاورم. مثل همیشه هنوز پیژاما تنش بود و شیشه‌ی آب و گوشی به دست، به دنبالم راه افتاد و خبر آخرین کشفیات دو دانشمند چینی را که به گفته‌ی او در نشریه نیچر ژئوساینس منتشر شده بود، به من داد. از وقتی عباس رژیم شانزده به اضافه‌ی هشت را گرفته، شیشه‌ی آب به یکی از اعضای بدنش تبدیل شده. دایم ته آن را به جایی از شکم قلمبه‌اش تکیه می‌دهد و پشت سرم از اتاق به آشپزخانه و از آشپزخانه به انباری می‌آید و مثل آیت‌الله بی‌بی‌سی خبرهای فاجعه‌بار پخش می‌کند. با هیچ ترفندی نمی‌توانم این عادت بچه‌گانه را از سرش بیندازم. تنها وقتی نشسته‌ام، رهایم می‌کند و پی کار خودش می‌رود. ولی من هم به قول مادرم کون نشستن ندارم و باید دایم در حرکت باشم. البته از وقتی با شروع دوران بازنشستگی دچار افسردگی موقعیتی شده‌ام، تحرکم کم شده، ولی هم‌چنان قبراقم.

عباس از قول دانشمندان چینی می‌گفت که هسته درونی زمین، نسبت به سطح آن، مثل تاب به عقب و جلو می‌رود و یک دورِ نوسانِ کامل حدود هفت دهه طول می‌کشد، به این معنی که تقریبا هر سی و پنج سال یک بار تغییرِ جهت می‌دهد. عباس لیسانس زمین‌شناسی دارد و با آن‌ که هیچ‌وقت در این رشته کار نکرده، مرتب اطلاعات مربوط به تغییرات زمینی و هوایی را رصد می‌کند و مرا هم، با این که هیچ علاقه‌ای به شنیدن خبرهای فاجعه‌بار طبیعی و غیرطبیعی ندارم، داوطلبانه در جریان کار می‌گذارد. حدود چهار ماه است که وارد حوزه‌ی اطلاع‌رسانی جدیدی هم شده و نه تنها گزارش‌های میدانی از همه‌ی تظاهرات همبستگی ایرانی‌های شهر و جلسه‌های بحث و گفت‌وگو در سراسر جهان تهیه می‌کند، بلکه اغلبِ تارنماهایِ خبری را هم می‌خواند و سر تیترهایشان را با تفسیرهای خود، تحویل من می‌دهد؛ از کِی؟ از صبح‌ سحر تو رختخواب، هنوز چشم از خواب باز نکرده. بارها به او گفته‌ام:

ـ «مرد حسابی، من خودم هم سواد دارم و هم چشم، به اضافه‌ی وقت. می‌تونم تا جایی که بخوام پی‌گیر خبرها باشم. هر روز، اول صبح تن منو با خبرهای اعدام و دار زدن و تیراندازی به تظاهرکنندگان نلرزون. سکته می‌کنم، می‌افتم رو دستت‌ ها!»

ولی گوشش بدهکار نیست. می‌پرسد: ـ «تقصیر منه که بچه‌های بی‌گناه مردم رو صبح سحر اعدام می‌کنن؟»

از همه بدتر تحلیل‌ها و تفسیرهایی است که شخص شخیص خودش بعد از مرور خبرها و دیدن ویدیوها بلافاصله سرهم می‌کند و به خوردِ من می‌دهد. هر روز دعا می‌کنم که تعداد جلسه‌های «کلوب‌ هاوس» بیشتر شود تا وقتش را اغلب با هم‌فکرها یا مخالفانش بگذراند و بگذارد من هم نفسی بکشم. البته وقتی موضوع بحث مهم و حاّد باشد، استدلال‌هایش را اول با من تمرین می‌کند تا بعد در جلسه بتواند «شسته رُفته‌‌تر» دیگران را متقاعد کند. بعضی وقت‌ها مثل سوزن گرامافون روی موضوعی گیر می‌کند و تا مغز مرا نخورد، ول‌کن معامله نیست. آخرین باری که این موضوع اتفاق افتاد، دو هفته پیش بود. گویا سلطنت‌طلب‌ها در تظاهراتی در لندن به گروه‌هایی حمله کرده بودند و شعار «مرگ بر سه فاسق؛ ملا، چپی، منافق» سر داده بودند. عباس سخنرانی غرایی در باره‌ی «اتحاد» و «تفرقه» و «وحدت» کرد که راستش را بگویم، از دلایل بی‌سر و ته‌اش چیزی سردرنیاوردم. ولی بُروز ندادم. بعد از سی و پنج سال زندگی مشترک، آن‌هم با هزار جور بالا و پایین‌، یاد گرفته‌ام که سکوتِ بدون تایید، بهترین واکنش نسبت به حرف‌ها و موضع‌گیری‌های این زمین‌شناس آماتور، در هر زمینه‌ای است.

[][]‌[]

تصمیم گرفتم موضوع رفتن به برلین را بعد از مراسم صرف چای و خرما که هر روز ساعت سه بعد از ظهر اجرا می‌کنیم، با عباس در میان بگذارم. یا دقیق‌تر بگویم از او «اجازه» بگیرم، یک هفته با دوستم کلودیا به فستیوال فیلم برلین بروم. دکترم می‌گفت باید زندگی‌ام را از یک‌نواختی در بیاورم و کارهایی را انجام بدهم که دوست دارم.

لابد عباس میانه‌ی حرفم آشفته می‌شد و آشوب به پا می‌کرد. ولی من خودم را آماده کرده بودم. هر چند، وقتی از قدرت صدایش استفاده می‌کند، اغلب جا می‌زنم؛ بیشتر نگران همسایه‌ها هستم که از سروصدا و هیاهوی ما به پلیس تلفن نکنند. وقتی نه‌نه من غریبم‌ـ بازی در می‌آورد و می‌گوید که دلش برایم تنگ می‌شود و دوریم را نمی‌تواند تحمل کند‌، باز هم جا می‌زنم؛ چون دلم برایش می‌سوزد و دچار عذاب وجدان می‌شوم. این بار ولی تصمیم گرفته‌ام که به هیچ‌ وجه مغبون واکنش‌هایش نشوم و حرفم را به کرسی بنشانم! البته این تصمیمی است که هربار می‌گیرم، ولی باز هم جا می‌زنم.

عباس دو تا خُرما یک جا در دهان گذاشت و در حالی که سعی می‌کرد با چرخش زبان هسته‌ها را بیرون بیاورد، شروع به اطلاع‌رسانی درباره‌ی هسته‌ی گداخته‌ی زمین که به آن «سیاره‌ی درون سیاره» می‌گفتند، کرد. از قول دانشمندان چینی گفت که این هسته می‌تواند در عمق پنج‌ هزار کیلومتری زمین، مستقل بچرخد، چون در فلز مذاب هسته‌ی بیرونی شناور است.

در حالی که مشغول کندن پوستِ کلفتِ یک خُرمای مضافتی بودم ـ عباس از این کار خوشش نمی‌آید و می‌گوید با انگشت‌های نوچ دیواره‌ی استکان‌ها را هم چسبناک می‌کنم و او وقت شستن، باید دو سه بار آن‌ها را بمالد تا اثراتش به کُل پاک شودـ  «اوهومی» گفتم و در فکر فیلم‌های ایرانی برلیناله که کلودیا ته و تویش را درآورده بود، فرو رفتم. کلودیا روزنامه‌نگار است و ارتباط‌های وسیعی با همه‌جور آدمی دارد. عباس ولی چندان روی خوش به او نشان نمی‌دهد.

وقتی دوباره حواسم را جمع کردم متوجه شدم که زمین‌شناسِ بی‌تجربه‌ی ما، از درون هسته‌ی زمین به محله‌های غربی و شرقی تهران سر درآورده که تظاهرکننده‌ها در آن‌ها شعارهای “مرگ بر دیکتاتور” و “مرگ بر سپاهی” سر داده بودند؛ گیرم در تاریکی شب. چند تا فیلم ویدیویی هم نشانم داد که معترضان در حال دیوارنویسی و نصب بنر‌های اعتراضی بودند. من هم با این که ناراحت شده بودم چند تا «جالبه»، «هوم» و «عجب دل و جراتی» تحویلش دادم و هر چند که موقعیت برای پیش‌کشیدن موضوع سفر برلین مناسب نبود، دل به دریا زدم. گفتم:

ـ «راستی هفته‌ی آینده برنامه‌ی خاصی نذار، چون من نیستم؛ می‌رم برلین.»

اولین سئوالش «با کی؟ با روژان؟» بود. اگر با دخترم می‌رفتم، زیاد اشکال نداشت.

ـ «نه، با کلودیا!»

مثل ترقه از جا پرید:

ـ «چی؟ تو این هیر و ویر؟»

منظورش از «هیر و ویر»، وضعیت بلبشویِ ایران بود که هر کسی یک اسمی رویش می‌گذاشت؛ ناآرامی، حرکت انقلابی، جنبش، شورش، انقلاب. عباس مثل خیلی‌ها به آن «خیزش» می‌گوید. من از اولِ کار، تکلیفم را با «خیزش» معلوم کرده‌ بودم و زیاد دچار «شور انقلابی» نمی‌شدم؛ چون نمی‌خواهم جوان‌ها کشته شوند، یا مردم به جان هم بیفتند یا مملکت تکه پاره شود. البته گاهی به اصرار عباس به تظاهرات می‌روم، ولی فقط با شعارهایی که به اعدام و آزاد کردن زندانی‌های سیاسی ربط پیدا می‌کند، هم‌صدا می‌شوم. عباس ولی از طرفدارهای دو آتشه‌ی «خیزش» است؛ او حتی به جشن تولد سی سالگی دخترش هم نیامد. می‌گفت «توی این هیر و ویر» که مردم عزادار کشته‌شدگان هستند، حال و حوصله‌ی جشن گرفتن ندارد. شب سال نوی مسیحی‌ هم بر عکس هر سال، ساعت نُه شب رفت گرفت خوابید. از وقتی محمد، پسر برادرش را دستگیر کرده‌اند، غیرقابل تحمل‌تر شده است. گفتم:

ـ «تو برلین‌ هم تظاهرات هست. حتما می‌رم.»

داشتم بِهِش رشوه می‌دادم. هم او می‌دانست و هم من. نفسش را با صدا بیرون داد و رو به دیوار با فریاد گفت:

ـ «مردم تو خیابون جونشون رو به خطر می‌اندازن و ژاله خانم می‌خواد بره سینما!»

حوصله‌ی بحث و جدل نداشتم. در چهار ماه گذشته بارها با هم در باره‌ی وضعیت ایران و موضع من، یکی به دو کرده بودیم.

ـ «حالا اگه من کُنج این خونه بشینم و زانوی غم به بغل بگیرم، خطر از جون جوونای مردم رفع می‌شه؟»

تو لب رفت. شگردش بود. وقتی با تُن صدا کاری از پیش نمی‌بُرد، قربانی می‌شد.

ـ «تازه می‌گن سر و صداها هم بعد از اعدام‌ جوون‌های مردم خوابیده. … »

حرارتی شد: ـ «نه خیر. نمیشه تظاهرات کرد. دو روز به‌خاطر صرفه‌جویی در مصرف انرژی همه جا تعطیل بود، دو روز به خاطر آلودگی هوا! یک روز هم… .»

طوری حرف می‌زد، انگار تظاهرکنندگان کارمندان دولت‌ بودند. گفتم لطفا صدایش را پایین بیاورد، چون طبق مقرراتِ خانه از ساعت سه تا چهار بعد از ظهر وقت سکوت و آرامش است و نباید نعره زد.

تلفن دستی‌اش به صدا درآمد. پیش از آن که گوشی را روشن کند. گفت:

ـ «پس من چی؟ تو این هیر و ویر که نمی‌تونی منو تنها بذاری!»

منظور عباس این بار از «هیر و ویر»، درد شدید دیسک کمرش بود که به ‌خاطرش دو هفته‌‌ای مرخصی استعلاجی گرفته بود. خبر نداشت که نه تنها تصمیم داشتم یک هفته‌ای به برلین بروم، بلکه می‌خواستم بار مسئولیت خورد و خوراکش را هم به عهده‌ی خودش بگذارم. هر وقت چند روزی با «اجازه‌»‌اش با دخترم و بچه‌هایش به مسافرت می‌روم ـ البته نه برای استراحت، بلکه برای مراقبت از بچه‌های روژان ـ غذای هر روزش را می‌پزم و با برچسب تاریخ تو فریزر می‌گذارم که هر وقت گرسنه شد در بیاورد، تو میکرو وله گرم کند و بخورد.

از خوش و بش‌ کردن‌های عباس پیدا بود که با برادرش، اسد حرف می‌زند. از وقتی سی دلار برای فیلترشکن واتس‌آپ حواله کرده بود، ارتباط برقرار شده بود و برادرها روزی چند بار به هم زنگ می‌زدند. وقتی چاق سلامتی طولانی عباس تمام شد، بلندگوی گوشی را روشن کرد تا من هم بشنوم. آن‌طور که اسد می‌گفت، وضعیت محمد خیلی وخیم بود. گویا در بازجویی‌ها کوتاه نیامده، برای همین پاسدارها اتهام «حمل کوکتل مولوتوف» بِهِش زده‌اند.

عباس از برادرش پرسید:

ـ «حالا تو این هیر و ویر چرا قُلدوری می‌کنه؟»

اسد جواب داد که نمی‌داند و دارد دنبال «رابطی» می‌گردد که بتواند با پسرش ملاقات کند. عباس هیجان‌زده سفارش کرد:

ـ «هر کاری از دستت برمی‌آد، بکن. من پُشتِ‌تَم. فکر پولش نباش. اگر «وثیقه» خواستن، آپارتمان صد و ده متری ژاله سر چهارراه تلفن‌خانه‌ی نارمک هست. دست‌کم یک میلیارد می‌ارزه.»

از این که بدون مشورت با من، مِلکَم را به وثیقه می‌داد، پکر شدم. ولی اعتراضی نکردم. اسد می‌گفت خانه باید کارشناسی شود و دو میلیون پول نقد، دستمزد کارشناس دادگستری است. این هزینه به غیر از رشوه‌هایی است که باید به کارکنان اداره‌ی ثبت اسناد، برای تسریع کار و حذف کاغذبازی بدهد.

با ایما و اشاره به عباس فهماندم که بگوید تهیه‌ی پول رشوه‌ها با ما. کافی است سه روز، شنبه‌ها اضافه کار بگیرم، پشت صندوق فروشگاه «روسمن» بنشینم و حدود نود بار در هر روز از جمله بگویم: «سلام»، «کارت آبونه دارید؟» «روز خوش»؛ کار تمام است. پول رشوه‌ها تامین می‌شود. شیفت عصر برای من ایده‌آل است. سرگرمی خوبی است. غروب‌ها خیلی دلم می‌گیرد. از وقتی «خیزش» شروع شده، دلشوره هم به همه‌ی مرض‌های دیگرم اضافه شده. اسد با صدایی گرفته‌ گفت:

ـ «اِن‌قدر سرشون شلوغه که نمی‌تونن به کار ما برسن. برای همین باید دست به دامن کار چاق‌کن‌های کت و شلواری جلوی دادسرای اوین بشم.»

به گفته‌ی اسد قیافه‌ی این دلال‌های آزادی شبیه وکیل‌ها است. یک کیف چرمی به دست می‌گیرند، بیرون از دادسرای اوین میان جمعیت پرسه می‌زنند، بالا و پایین می‌روند و در گوش خانواده‌هایِ مستاصل آهسته می‌گویند: «آزادی زندانی امنیتی، سی صد میلیون.»

عباس نوچ نوچ‌کنان حیرتش را نشان داد و چند فحش آبدار نثار مادر و خواهر دلال‌های آزادی و دستگاه دادگستری جمهوری اسلامی کرد که از موقعیت اضطراری مردم، سوء‌استفاده می‌کنند. ناگهان کمرش گرفت و دولا دولا به طرف اتاق خودش رفت. من هم بی‌‌تفاوت نماندم. بلند که اسد بشنود، گفتم:

ـ «این‌ ملاها، هم از کیسه می‌خورن هم از آخور! بدون که سَرِ خطِ همه‌ی کارچاق‌کن‌ها به دادگستری به خود پاسدارها بنده!»

[][][]

روژان به کمکم آمد. دو روز بود که عباس اعتصاب حرف کرده بود و با من صحبت نمی‌کرد. از یک طرف خوشحال بودم و از طرف دیگر ناراحت. فضای خانه خیلی سنگین بود. حتی وقتی موضوع‌های مورد علاقه‌اش را پیش می‌کشیدم و می‌پرسیدم «تازه تو ایران چه خبر؟» یا «تظاهراتی که رفتی بی‌دعواـ مرافعه برگزار شد؟» جوابی نمی‌داد. مثل دو غریبه در کنار هم، روز را به شب می‌رساندیم. کلودیا توانسته بود برای محمد از یک نماینده مجلس آلمان، کفالت سیاسی بگیرد. وقتی خبرش را تلفنی به اسد دادم، چشم‌های عباس که روبرویم نشسته بود و منتظر بود با برادرش حرف بزند، برق زد. ولی روزه‌ی سکوتش را نشکست و چیزی نگفت. از کلودیا هم تشکر نکرد. می‌گفت از وقتی با او رفت و آمد پیدا کرده‌ام، رفتارم عوض و عوضی شده است. من که تغییری در خودم نمی‌دیدم.

کلودیا می‌گفت امسال تعداد فیلم‌های ملودرام در بخش مسابقه‌ی برلیناله خیلی زیاد است. ملودرام درست همان ژانری است که من به قول عباس «تو این هیر و ویر» به آن احتیاج دارم. قلبم از گرفتن و دادن بی‌وقفه‌ی خبرهای کشت و کشتار و اعدام و دار سیاه شده. تنها روژان حال مرا می‌فهمد. به پدرش هم گفت که برلین رفتن برای افسردگی‌ام خوب است. عباس جواب داد:

ـ «به صد و ده نفر اتهام‌هایی زده‌ان که ممکنه همه‌شون حکم‌ اعدام بگیرن. اون‌وقت این خانم می‌خواد بره فیلم‌های آبکی عشق و عاشقی ببینه!»

معلوم شد که به مکالمه‌ی تلفنی من و کلودیا درباره‌ی فیلم‌های برلیناله یواشکی گوش داده. روژان پرسید:

ـ «اگر می‌رفت فیلم‌های تراژدی می‌دید، اشکال نداشت؟»

ـ «چرا داشت. از این گذشته توی این هیر و ویر که دیسک کمر من عود کرده، نباید به من کمک کنه؟»‌

ـ‌ «تنها کسایی که می‌تونن به شما کمک کنن، دکتر استخون شما و فیزیوتراپه، پدر!»

عباس نصف شیشه‌ی آبش را سر کشید. روژان از خودش هم مایه گذاشت:

ـ «تازه من هم هستم. هر وقت مشکلی پیش اومد، با هم حلّش می‌کنیم.»

ـ‌ «تو با دو تا بچه، می‌خوای به من برسی؟»

ـ «آره، فکر می‌کنم سه تا بچه دارم!»

نتوانستم به ادامه‌ی بحث و جدل‌اشان گوش کنم. چون کلودیا زنگ زد و گفت که بیش از این نمی‌تواند منتظر جواب من بماند و ترتیب بلیت و هتلش را می‌دهد. گفتم: «باشه. تکلیف من هنوز معلوم نیست.» درد معده‌ام شروع شد. نشنیدم روژان چه گفت که عباس با لحن حق به‌جانبی جواب داد:

«اگر موضوع فقط سینماست، این‌جا هم می‌تونه هر روز بره سینما! چه اصراریه که بره برلین؟»

روژان سخنرانی مبسوطی در باره‌ی فستیوال‌های فیلم و به‌طور خاص اهمیت برلیناله کرد. بعد که دید پدر گرامی‌اش اصلا به حرف‌هایش گوش نمی‌دهد، موضوع را درز گرفت؛ آماده‌ی رفتن شد و گفت که باید پسرش را از مهد کودک بردارد. بعد از جدل‌های لفظی تنها توانسته بود، عباس را راضی کند که سکوتش را بشکند. قرار بر این شد که من و زمین‌شناس ارشد «مثل دوتا آدم گُنده» با هم حرف بزنیم، مشکلات را با احترام به خواست‌های همدیگر در صلح و صفا حل کنیم و قَدر هَم را بدانیم. بُغضَم گرفت. عباس نمی‌خواست از خر شیطان پایین بیاید.

بعد از آن که روژان رفت، دوباره سکوتی سنگین و غم‌زده‌ در اتاق جا باز کرد. هر دو روی مبل نشسته بودیم و به نقش قالی نگاه می‌کردیم. لابد عباس، شیشه به دست، منتظر بود که من سر صحبت را باز کنم و مثل همیشه با التماس از او بخواهم با رفتنم به برلین موافقت کند. ولی ذهنم در آن لحظه از هر خواهش و تمنایی خالی بود. گیج و کِرِخ شده بودم. حتا قدرت نداشتم آب دهانم را قورت بدهم. فکر کردم، از سر لَج با عباس‌ هم که شده، این بار من پیش‌قدم نمی‌شوم. از زیر پلک نگاهش کردم. به نظر نمی‌رسید که دارد دنبال بهانه‌ای برای حرف‌زدن می‌گردد. بعد از آن که چند قُلپ آب خورد، تلفن دستی‌اش را برداشت و مشغول پیام‌ها و خبرهایش شد. من هم خودم را سرگرم گوشی‌ام نشان دادم، ولی حواسم بیشتر پیِ جشنواره و فیلم‌های ملودرامش بود. خودم را نشسته روی یکی از صندلی‌های مخملی گرم و نرم سالن «کاخ برلیناله» تصور می‌کردم که از تماشای صحنه‌ی آخریِ ماچ و بوسه‌ی آرتیست‌های فیلم به هیجان آمده. حتما موزیکی سوزناک در پایان اشگم را هم در می‌آورد. در این خیال بودم که عباس ناگهان از جا بلند شد و رو به چراغ پایه‌دار کنار پنجره با صدای بلند گفت:

ـ «آا، عجب. چه جالب! تغییر جهتِ قبلیِ هسته‌ی زمین، در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ بوده و پیش‌بینی می‌کنن که این دور، اواسط دهه‌ی ۲۰۴۰ اتفاق بیفته؛ واقعا بیشتر به معجزه شبیه!»

ناگهان جرقه‌‌ای ذهنم را روشن کرد. از خودم پرسیدم وقتی هسته‌ی زمینِ به آن عظمت بعد از هفت دهه، به کلی تغییرِ جهت می‌دهد، چرا من نتوانم بعد از سی و پنج سال تغییری جزیی در زندگی‌ام به وجود بیاورم؟

پشت کامپیوترم نشستم و صفحه‌ی برلیناله را باز کردم.

۲۸.۰۲.۲۰۲۳  ـ کلن

* بنگاه نشر فرانسوی Actes Sud SA به مناسبت خیزش «زن، زندگی، آزادی» در سال گذشته پروژه‌ای ادبی را کلید زد و از چند نویسنده‌ی ایرانی داخل و خارج از کشور خواست، اثری در این زمینه ارائه دهند. داستان زیر در این چارچوب نوشته شده است.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹