قباد حیدر: به چه فکر می‌کنی؟

قباد حیدر

به چه فکر می‌کنی؟

 

چهارمین باربود که دکترها مغزم را جستجو کرده و چیزی که معنایی داشته باشد را نیافته بودند،ام  آر ای  در هرچهار بار اما، جسمی ناشناخته را نشان می‌داد که هر بار در کنجی ازجمجمه‌ام کز کرده و گاه فقط نیمه‌ای از آن آشکار بود، دکتر فرجی اعتقاد داشت ماده ی سیالی ست که در مغزم جابجا می‌شود، رنگ عوض می‌کند و به اشکال مختلف در می آید، دکتر همتی نظر دیگری داشت، می گفت: در همه حال سرخ است و مدور، امیر را همین جسم ناشناخته کشته بود! در پنجمین عملش دکترها پی برده بودند خیال هم میتواند جسمیت پیدا کند، البته فرضیه ای بیش نبود! در واقع دکترها برای خروج از بن بست عالمانه ی خود یک تئوری مزخرف من در آوردی از خودشان در آورده بودندو عاقبت هم امیر را با همین چرت و پرت‌ها به کشتن دادند! احمق تر از آن دکترها، دکتری هندی بود که می گفت بدون شک این حسی سرخورده وسردرگم است! تنها حس سرخورده در امیر همسر افسرده‌اش بودکه از نوجوانی دل باخته‌ی امیر شده بود، امیر هم دیوانه وار او را دوست داشت، اما بعدها متوجه شدند کل قضیه همان بخش جانوری آن ها بود که آدم ها اسمش را می گذارند عشق و عاشقی و بعد هم پس از تسکین یافتن آن وجد و جوش و خروش و جوشش و التهاب و تمنا و کوفت و زهر مار، زن ها و مردها به قولی خواهر برادر می شوند و در همان تختخوابی که شعله ورش می کردند، پشت به هم خرناسه می‌کشند و عشقشان می شود تاپاله ی زندگی، اما در مغز من اتفاق دیگری رخ داده بود انگار. دکتر ها سمج بودند که عامل گم شدن من؛ حتی در خانه ام را در یابند و سردردهای هولناک گاه و بی گاهم که سرم را در تنم فرو می کرد، دردی تجسد یافته، درد هوشمندی که جسم هشتاد کیلویی مرا، گاه تا پارکی متروک در تاریکی شب هدایت می کرد، که بنشینم و سیگار پشت سیگار.

دکتر همتی گفت : به چه فکر می کنی؟

: به همه چیز!

گفت: همین‌! مغز تو کم آورده!

مثلن شورای پزشکی بود، بقیه دکترها، حتی دکتر صالح پور که روانشناس بود و دکتر بابایی که روانکاو هم آمده بودند ودکتر هندی لرزانی که کلمات هم در دهانش می‌لرزیدند . چیزی شبیه سالن تشریح روح. چرا این موضوع برایشان آنقدر عجیب و جالب بود؟ شاید به دلیل شعر! بله در همان آوارگی‌ها شعر می سرودم، شعرهای عاقلانه! کوتاه ، نغز و پر معنا، همین آنان را در نقطه ی حیرت جمع کرده بود، یکی از دکترها گفته بود: خوب شاعرها اغلب عقل درست حسابی ندارند و رفتار من کاملن طبیعی ست ،  اما آن حجم سیال ویا جامد نکته ی ابهام قضیه بود، چرا درد، رنج، غصه، اضطراب و انواع امیدها و ناامیدی ها در مغز من مبدل به آن حجم مسافر شده بود که هر بار در کنجی از جمجمه ام ظاهر می شد و شکل عوض می کرد؟ دکتر هندی گفت : شاید اگر بتوانیم یک انتقال از مغز به قلب به وجود بیاوریم، قضیه فیصله یابد، در پاسخ نگاه آن دیگران گفته بود: درقبایلی در هندوستان برای رشد احساسات کودکان ، آن ها را در معرض شدید ترین و درد آورترین اخبارو حوادث در مورد عزیزانشان قرارمی دهند« یا می داده اند» تا از آنان جنگاورانی آزموده و سنگدل بسازند، که در برابر شدائد زیستن کم نیاورند، در واقع شقاوت وتحمل را به آنان تزریق می کرده اند!  چرت می گفت! مردک با لپ‌های آویخته و چشمان کلاپیسه اش برای این که کم نیاورد، یک داستان خیالی از خودش در آورده بود، اما این نکته ، یعنی انتقال درد از مغز به قلب توجه همه را جلب کرده بود. برای من اصلن مهم نبود قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد، تسلیم محض! چند سال بالا و پایین برایم مفهومی نداشت، بخصوص این سال ها اینقدر مرگ و میر به خودم دیده بودم که مرگ را در داخل جیبم، لای موهای سرم و سوراخ دماغم احساس می کردم، چه مبارزه ای داشتم با مرگ بکنم؟  بهمن گفت: باید برویم پیش دکتری سنتی که معجزه می کند! عینهویک بز افسارم را گرفت، به ابتدای جاده ی چالوس رفتیم، نه،نه فردیس بود، آره فلکه ی چهارم فردیس، آنقدر ترافیک سنگین بود که احساس کردم آن موجود مرموز در مغزم آه می کشد، به بهمن گفتم : رفیق فکر کنم خودم از درد خودم آگاهم. گفت: خوب مشروب نخور، سیگارتو حداقل کم کن، بعد هم دست از این بی ایمانی‌ات بکش، یک چیزی را باور کن‌! گفتم: مثلن چه چیزی را باور کنم‌؟ خندید و شکمش تالاپ تالاپ لرزید: من چه می‌دونم، عاشق شو مثلن! من خندیدم و سینه‌ام خز خز کرد. : چی؟ عاشق کی بشم؟ همه از من داغون تر هستند، چشمت به این زن ها که لاک و الکل زدن نره، همه به یک نقطه می‌رسن، به نقطه‌ی من ، برای هر انسانی روز و یا لحظه‌ای مقرره که ببینه همه چیز یک هیچ بزرگ بود!

منشی دکترسنتی مرد قلمبه‌ای بود، که صورتش در انبوه پشم و تاریکی فرو رفته و دم به دم خمیازه می کشید، بعد از هشت بیمارزن و مرد، نام مرا صدا زد، هشت بیماری که خسته و نالان وارد اطاق دکتر شدند و خسته تر بیرون آمدند، صدایی موهوم در فضای اطاق انتظار در هر ورود و خروج بیماران تکرار می شد « معجزه می کند این دکتر!» در برابر آقای معجزه ایستاده بودم، بهمن را راه نداد، به چشمانم خیره شد و گفت: چرا به من ایمان نداری؟ عبایی قهوه ای رنگ روی شانه های تکیده‌اش نظرم را جلب کرده بود، انگار با او زاده شده و بخشی از وجودش بود، بوی توتون کاپیتان بلک اطاق را معطر کرده واو پشت میز کوتاه و زمینی‌اش چهار زانو نشسته بود، میانسال به بالا و دماغی پهن و گوشتی چسبیده بود وسط صورتش، صورتی که انگار مجسمه سازی ناشی در ابعاد بی‌قرینه آن را ساخته و پرداخته بود، چند رشته ابروی سیاه و سفیدِ از جمع گریخته درست وسط چشم چپش را خط انداخته بود، مردی پخته وبا ذکاوت! متوجه شده بود در حال توضیح ظرافت و زمختی های چهره اش هستم. گفت: یک پایم هم علیل است می خواهی ببینی؟ جا خوردم: نه، لازم نیست! سئوالش را دوباره تکرار کرد: چرا به من ایمان نداری؟ گفتم : من به هیچ چیز و هیچ کس ایمان ندارم، حتی خودم!

: خوب اینکه به خودت ایمان نداری جای تعجب ندارد،‌اکثر مردم به خودشان ایمان ندارند، چون هرکس خودش را بهتر از هر انسانی می شناسد. پیپش را به من تعارف کرد. گفتم : سیگارم را ترجیح می دهم، اجازه هست؟ با اشاره ی سراجازه داد. گفت میخواهی کاری کنم به من ایمان بیاوری؟ سرم را تکان دادم باز هم عینهو یک بز. گفت: تا حالا صاحب چند فرزند شده ای؟ بی‌درنگ گفتم دو بچه، یک پسر و یک دختر. گفت : نه! تو صاحب سه فرزند شده‌ای، یک پسرت مرده!فراموش کرده‌ای؟ از این موضوع هیچ کس خبر نداشت! فقط من و همسرم و جنینی سقط شده در چهار ماهگی، بهمن که صمیمی ترین دوستم بود هم بی خبر بود، جا خورده بودم، دستی به ریش درهم و جو گندمی‌اش کشید: در تو عشقی مرده است! یک عشق خام، کال و همان در مغزت سرگردان است و هیچ درمانی ندارد، مگر فراموشی!خوشحال بودم، عاقبت کسی مرا به حیرت وا داشته بود، حتی خطوط چهره ام نوع جدیدی از عکس العمل را تجربه می کردند، چشمانم  و چانه ام در زوایای غیر منطقی سمت و سویی نا همگون یافته بودند.

گفتم: این که می گویید، از زبان خداست، یا شیطان؟

پک معطری به سمتم روانه کرد: راه دیگری هم هست! میتوانی درجستجوی گم کرده ات همه چیز را رها کنی و بروی، بروی به سمت ناشناخته‌ها، آرزوها، گم شده ها و گم شدنی زیبا را تجربه کنی.

: درمان می‌شوم؟

: نه ! قرار نیست درمان بشوی، لزومی ندارد، فقط درد از مغزت به قلبت انتقال می یابد و طعمش شیرین می شود و میتوانی از آن لذت ببری!

در بین راه بهمن متعجب به من نگاه کرد و پرسید: چه گفت؟

: گفت باید بروی!

:کجا؟

: نمی دانم ، فقط باید بروم

: که درمان بشوی؟

: نه دردم جابجا بشود.

بهمن ازکوره دررفت: بگو یعنی چه؟ چرا دردت جابجا بشود؟ بعد؟

: او درست می گوید، باید بروم و چیزی را جستجو کنم ، که نمی دانم چیست، تا درد تلخم شیرین بشود.

حالا غروب ها کنار اقیانوس هند می روم و با بی خانمان های بمبه‌ای تنم را در اقیانوس می شویم، ظهرها به وارنا، یکشنبه ها در شانزه لیزه قدم می زنم، جمعه ها کلاه و کابشن می کنم و پیاده روهای سرما زده ی استکهلم را گز می کنم ، آرزوی قدم زدن کنار رودخانه ی تایمز سال هاست روی دلم مانده، حتمن به آن جا هم خواهم رفت.

آخرین بار که دکترها به ملاقاتم آمدند، هر یک بخشی از وجودم را معاینه کرد و هنگام خارج شدن از اطاق نجوای یکی از آن ها را شنیدم که گقت : از اول هم گفتم، مردنی ست!

 

پایان

قباد حیدر – فروردین ۱۴۰۳