جمشید شیرانی: من نیز اهل این دیارم

جمشید شیرانی

من نیز اهل این دیارم

 

روز چهارشنبه سی ام مهرماهِ بیست و پنجمین سالِ زندگی من برای دنیا روزی مانند تمامی روزهای دیگر بود. به جز شمارِ کمابیش اندکی که شب را به روز نرسانده بودند بقیه از خواب بر خاسته بودند و به غیر از چند تنی که نیازی نداشتند، بقیه خود را برای کار کمرشکن آماده کرده و یا راهی میدان های جنگ بودند. شکی نداشتم که در معیار جهانی برای بیشتر مردم این روز سی ام ماهِ مهر (یا بیست و دوم اکتبر) هیچ تفاوتی با روز پیش و پس از خود نداشت. برای من امّا این روز روز ویژه ای بود. در همان روزِ بود که همزمان دانشکده پزشکی را به پایان رساندم، ازدواج کردم و برگه ی فراخوان به خدمت سربازی را دریافت نمودم. در موردِ پایان آموزش پزشکی اختیاری نداشتم. این دیگر آخر خط بود و چاره ای جز پذیرش سرنوشت نداشتم. دانشگاه هم دیگر جای ماندن نبود و تفاوتی با میدان جنگ نداشت جز آن که دست کم در میدان جنگ امکان کشته شدن به دستِ دشمن کمی بیشتر بود تا به دست دوست. برای همین به جای ماندن و ادامه آموزش پزشکی در رشته جراحی به سوی سرنوشتی شتافتم که ایمان داشتم به مرگم خواهد انجامید. جالب است که این سرنوشتِ از پیش تعیین شده را پذیرفته بودم و هیچ مشکلی با آن نداشتم. من به سوی سرنوشت خویش می شتافتم، سرنوشتی که حتا جنگیدن با یا فرار کردن از آن جزوی از موجودیتِ آن بود. درگذشتنامه ای نوشته بودم و آن را پشت قاب عکسی قرار داده بودم تا پس از مرگم عزیزان من بدانند که این فیلسوف دهری و شکاک چه خوب می دانسته سرنوشت چه برای او در چنته داشته است. این نامه شامل جزییات کامل مرگم در جبهه جنگ بود. یقین داشتم که در یک درمانگاه یا بیمارستان صحرایی در حالی که مشغول انجام درمان های اولیه برای مجروحان جنگ هستم همراه با دیگر کارکنان و بیماران با حمله هوایی، موشک دوربُرد، و یا توسط توپخانه ی دشمن در یک لحظه دود خواهم شد و به هوا خواهم رفت. حالا می ماند ازدواج که در آن بلبشو هیچ دلیل دادسرا پسندی برای آن نداشتم جز آن که شاید فکر می کردم اگر کوچکترین امیدی به زندگی دوباره باشد به لطف او خواهد بود که: به خاکِ حافظ اگر یار بگذرد چون باد/ ز شوق در دلِ آن تنگنا کفن بِدَرَم.

 

در یک زمستان سرد و در یخبندانی کم پیشینه در شهر سنندج به دنیا آمده بودم. این را دیگران می گفتند چون خودم یادی از آن شهر نداشتم. نام آن شهر امّا همیشه در ذهنم به گونه ای مقدس بود. داستان های زیبایی از سنندج – آشیانه سیمرغ – از زبان پدر و مادر شنیده بودم و این قصه ها سنندج را به شهری رؤیایی در فراسوی مکان و زمان تبدیل کرده بود. آرمانشهری بود که برای رسیدن به آن باید هفت کفش آهنین به همراه داشت و از هفت کوه و هفت دریا گذشت. مادرم در دوران آبستنی در شهر سنندج سختی های زیادی کشیده بود و زایمان هم بی نهایت مشکل بود و با پیامدهایی همراه. خودش در آشیانه ی سیورغ امّا بی کمکِ او مرا به این دنیا آورده بود. با این همه مهر غریبی به آن دیار داشت و هرگز گله ای از سیمرغ نمی کرد. دلش که تنگ می شد لباس کردی اش را می پوشید. هرگز او را زیباتر از زمانی که لباس کردی به تن می کرد ندیده بودم. برای نگهداری از من دایه ای آورده بودند که خودش به تازگی پسری به نام ژیوان زاییده بود که همشیر من شد. نام دایه ام مستوره بود. می گفتند نامش را از مستوره خانم کردستانی گرفته بوده که در آن دیار به دانش و ادب و تاریخنگاری شهرت داشته است. تا نزدیک دو سالگی در سنندج بودم و بعد خانواده به کرمانشاه و تهران و اهواز و بسیاری شهرها و استان های دیگر جا به جا شد و تا این زمان که بیست و پنج سال از زندگی من گذشته کمتر جایی در این سرزمین است که من دست کم برای زمان کوتاهی در آن زندگی نکرده باشم. پدر همیشه برای کار اداری از این سو به آن سو آواره بود و کمتر دور و بر خانه آفتابی می شد. در عوض ما در هر زمان مناسبی ولو برای کوتاه مدتی به دیدار پدر در محل کار او می رفتیم. برای مأموریت های نسبتاً طولانی امّا کلاً جا به جا می شدیم. شش فرزند خانواده هم در شش استان مختلف به دنیا آمدند و هیچ کدام از محل تولدش خاطره ی کودکی نداشت. وقتی به سن مدرسه رفتن رسیدیم بیش از یکی دو سال هرگز در یک مدرسه درس نخواندیم. هشت سال آخر را در شیراز درس می خواندم و هر سال هنگام تعطیلات باید برای دیدن خانواده به شهری و استانی دیگر سفر می کردم. شاید همین در به دری ها موجب شده بود که در این عمر کوتاهی که بر من گذشته جهان را بس ناپایدار و دل بستن به آن را کاری بیهوده بدانم. در دانشگاه در و دیوار اتاقم را با دو بیتی های عمر خیام پر کرده بودم. رخدادهای بعدی هم دیگر کوچک ترین ردّی از هیچ ایمانی در وجود من به جا نگذاشت. این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهُفت/ کس نیست که این گوهرِ تحقیق بسُفت/ هر کس سخنی از سرِ سودا گفتند/ زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت (خیام).

 

دو ماه زمان داشتم تا خود را با برگه ی فراخوان به خدمت به سازمان نظام وظیفه در تهران معرفی کنم. باید با خانواده وداع می کردم. همراه پدر و همسرم به اصفهان رفتم. مقصد نخست تخت پولاد بود، آرامستانِ هزار ساله ای که حالا آرامگاهِ مادرم بود. در دل این گورهای سنگین، هزارساله ها و یک ساله ها همه سر به سر شده بودند. سطل آبی پیدا شد و سنگ گور را شستیم. چیزی از بی تابیِ مرا زیر این ثقل سنگین به سکون واداشته بودند. دو سال از درگذشت او سپری شده بود. لباس کردی اش حالا کجا بود؟ لابد آن هم زیر آوارِ خانه ی اهواز مدفون شده بود. یادم است گوشه ی تابوت او را بر شانه داشتم. هنوز سَبُکای آن را روی شانه چپم حس می کردم. پدر گوشه ای ایستاده بود و درگیر نبرد با غده های اشکی اش بود. موهایش یک شبه سفید شده بود. برای نخستین بار بود که می دیدم که تسلیم شده است. برادر کوچکم هفت ساله بود. با خانواده بدرود گفتم. از پدر سراغ مستوره را گرفتم. او هم بیست و سه سال بود از او خبر نداشت. نشانی های همان روزها را به من داد. پدر خیلی اهل پند دادن نبود. می دیدم که دلش نمی خواهد به این سفر بروم ولی یک کلام نگفت. در کتابخانه اش زمانی نسخه ای از اشعارِ مستوره کردستانی و کتابی دیگر با عنوان تاریخ اردلان داشت. حالا آن کتاب ها پیش لباس کُردی مادر همچون گنجی در ویرانه ی وطن خفته بودند. کردستان هم در آتش بیداد و خون بود امّا تصمیم ام را گرفته بودم. به شیراز بازگشتم تا عازم کردستان شوم.

 

رفتیم و پس از خود رقم خیر نهشتیم

با آبِ گنه توشه ی عُقبا بسرشتیم

امروز بدین عالم خاکی به چه نازیم

فرداست که بینی همه خاک و همه خشتیم

بس کارِ مَناهی که در این مرحله کردیم

بس خارِ مَعاصی که در این مزرعه کِشتیم

از مسجد و محراب به دوریم و تو گویی

ماننده ی پیرانِ کلیسا و کِنِشتیم

در حَشر ز نیک و بد ما دوست چه پرسد

نیکیم، از اوییم و از اوییم چو زشتیم

المنه لله که، “مستوره”، من و دل

جز یار بساط از همه دیّار نوشتیم (مستوره کردستانی)

 

ماشین را از پدر گرفتم. این همان خودرویی بود که خانواده را پس از برخورد موشک به خانه در اهواز با نفت و بنزین به اصفهان آورده بود. لباس کُردی مادر همان جا زیر آوار مانده بود. انگار همه چیز را زیر سنگ و ستون آوار کرده بودند. با همسرم به شیراز بازگشتم. مستقیماً به دیدار آقای بلادی رفتم. دوست داشتم کتاب تاریخ اردلان و دیوان اشعار مستوره کردستانی را پیدا کنم. اولی را با تعجب برایم یک روزه پیدا کرد ولی دومی را نتوانست پیدا کند. قول داد چند روزه این کار را انجام دهد. ولی من نمی خواستم زیاد در شیراز بمانم. می دانستم پایم سست خواهد شد. باید خود مستوره را پیدا می کردم. زمان زیاد نبود. شاید آن جا به جای مستوره سرنوشت به استقبالم می آمد. همه جا میدان جنگ بود و تفاوتی نمی کرد کجا باشی. هر جا که بودی سرهای بریده را می دیدی که بی جرم و بی جنایت بر زمین افتاده بودند. در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کان جا/ سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت (حافظ). نمی خواستم تقدیر ان همه راه بیاید تا مرا در شیراز پیدا کند. هنوز اندکی احترام برای خودم قایل بودم البته به حساب سرنوشت. روز پانزدهم آبان به سوی سنندج حرکت کردم. تنها تنی چند از دوستان می دانستند به این سفر می روم و هیچ یک موافق با این کار نبود. یاران موافق همه از دست شده بودند. خودرو آلمانی کم مصرف بود امّا پیدا کردن سوخت کار ساده ای نبود. طی کردن بیش از هزار کیلومتر آن هم به سوی کردستان در آن هنگامه ی جنگ و جنون غیر ممکن به نظر می آمد. هر چه به کردستان نزدیک تر می شدم به چگالی ستون های نامنظم ارتش و جنگجویان غیرنظامی افزوده می شد. حالا دیگر گُله به گُله ایستگاه های بازرسی توسط بسیجی ها بود. خودم را پزشک داوطلب معرفی می کردم و برگه ی اعزام به خدمت را هم نشان می دادم. اغلب همان کافی بود ولی برخی ماشین را می گشتند و مرا سئوال پیچ می کردند. نگران بودند که قصد پیوستن به ضد انقلاب را داشته باشم. بالاخره در جایی مرا مجبور کردند که به یک ستون از نیروهای بسیجی بپیوندم. مرا به عنوان یکی از پزشکان آن گروه پذیرفتند. با این داستان مشکلی نداشتم جز آن که از آن لحظه به بعد تنها مشغولیت ذهنی ام پیدا کردن راهی برای به سلامت گریختن از آن گروه بود. دو جوان بسیجی را در ماشین من جا داده بودند. ابوالفضل اهل افجه بود و مصطفا از نجف آباد آمده بود. هر دو قبراق و مصمم بودند. پدر ابوالفضل در دشتِ هویج کار می کرد و متولی سقاخانه ی ابوالفضل بود و به همین علت آن نام را بر او نهاده بود. پدر مصطفا امّا در نجف آباد باغدار بود و از افراد متنفذ آن شهر به حساب می آمد. انگار داشتند به شهر بازی می رفتند. پر از شور و هیجان بودند.

 

شب ها همان جا در ماشین می خوابیدیم. ابوالفضل و مصطفا از جیره سازمانی غذای مختصری می خوردند و من هم با اندک مواد خوراکی که همراه داشتم روزگار می گذراندم. ابوالفضل آرام بود و کمتر صحبت می کرد امّا مصطفا بی قرار بود. می خواست هر چه زودتر به صف مقدّم جبهه برسد. روز سوم بعد از گذشتن از دورود، بروجرد و ملایر به همدان رسیدیم. آن جا بود که فهمیدیم این ستون بسیجی باید به یک گردانِ سپاه پاسداران بپیوندد و از طریق شاه آباد غرب به سوی سرپُل ذهاب برود. آچمز شده بودم. چگونه می توانستم از آن ها جدا شوم و راهم را به سوی سنندج ادامه بدهم؟ همدان به طرز غریبی شلوغ و هرج و مرج بود. قیافه ی یک شهر جنگ زده را داشت با آن که تا آن زمان تنها بخشی از فرودگاه شهر و پایگاه سوم شکاری (شاهرخی) آن مورد حمله قرار گرفته بود. می گفتند حمله دشمن به ماهواره ی اسدآباد ناموفق بوده است. زمان داشت به سرعت از دست می رفت. وقتی ابوالفضل و مصطفا برای تعیین تکلیف نزد اولیای امور رفته بودند من از فرصت استفاده کردم و خودم را به بیمارستان اکباتان رساندم. در آن جا به کارگزینی رفتم، مدارکم را نشان دادم و پرسیدم آیا نیازی برای یک پزشک عمومی برای کوتاه مدت هست یا نه. مرا نزد رییس بیمارستان فرستادند. در دفتر کارش پشت میز نشسته بود. مرد میان سالی با موها و سبیل جوگندمی و ریشی سه تیغه تراشیده، پیراهن راه راه یقه آهاری و روپوش سفید و اطو خورده و لبخندی حاکی از اعتماد به نفسی سنجیده. روی میزش یک کره جغرافیا، یک قلمدان نفیس منبت کاری شده و قاب عکسی از ابوعلی سینا بود. برایم جالب بود که در آن شرایط عکسی از آخوندها یا دست کم از امام و پیغمبر یا آیاتی از قرآن در دفتر کار او نبود. خودم را معرفی کردم و گفتم قرار است دو ماه دیگر به سربازی بروم ولی می خواهم در زمان باقی مانده هم خدمتی کرده باشم و هم کسب تجربه ای. بی رودربایستی و رُک و پوست کنده گفت که باورش نمی شود که من از شیراز این همه راه آمده باشم که در زمستان سخت همدان کسب تجربه کنم. دیدم این فیلسوف از من هم شکاک تر است ولی چون قیافه اش اصلاً به حزب اللهی ها نمی خورد سیر تا پیاز داستانم را برایش گفتم. ناگهان دیدم از این داستان منقلب شد. پا شد و مرا در آغوش گرفت. انگار در مغزش جرقه ای زده باشد، گفت: ما یک گروه خدمات پزشکی را آماده کرده ایم تا برای حمایت از لشکر ۲۸ به سنندج بفرستیم. تو را همراه آن ها اعزام می کنم. یکی دو روز بیشتر به اعزامشان نمانده است.

 

قند توی دلم آب شده بود. اصلاً انتظار چنین نتیجه ای را نداشتم. راستش من هرگز در زندگی دست به کارهای بدون برنامه ریزی نزده بودم. از تصمیم گیری های شتابزده همیشه بدم می آمد. از غافلگیر شدن هم متنفر بودم. حالا ناگهان حس می کردم که خود را در مسیر کاری از پیش نیاندیشیده انداختن چه لذتبخش است. مثل این که چیزی با اهمیت را کشف کرده باشم. با اصرار مرا به خانه ی خود برد. ماشین را هم همان جا جلوی خانه اش گذاشتم و کلید را به او دادم تا اگر باز نگشتم به پدرم باز گرداند. دو روز بعد را در بیمارستان اکباتان به کمک کردن به پزشکان بخش اتفاقات گذراندم و پیش از آن که به خود بیایم کوله پشتی بر گرده به سمت سنندج در حرکت بودم. ما یازده نفر بودیم که با یک سواری، یک آمبولانس و یک واحد سیار رادیولوژی به سوی آشیانه ی سیمرغ می رفتیم. یک جراح، یک دندانپزشک، یک رادیولوژیست، یک دامپزشک (مسئول بهداشت غذا)، من، دو تکنسین رادیولوژی، سه راننده و دو پرستار اعضای گروه اعزامی بودند. همه جوان و تازه کار بودند به جز جراح که سرهنگ بازنشسته ی ارتش بود. سرهنگ با هیچ کس کاری نداشت. نه حرف می زد، نه سئوالی می کرد، نه کنجکاوی می کرد. انگار هیچ چیز دیگر برایش تازگی نداشت. دلش برای وطنش سوخته بود و آمده بود تا در این شرایط او را تنها نگذارد. مهدی، دندانپزشک گروه، سال پیش از دانشگاه ملی فارغ التحصیل شده بود. بچه ی آب زیرکاهی بود. بعداً به من گفت که هوادار حزب توده است. البته بعد از آن که مچش را گرفتم. مرتضا، رادیولوژیست تازه کاری بود که در دانشگاه اصفهان درس خوانده بود. قیافه اش شبیه تصویر ذهنی من از دون کیشوت بود. سبیل چخماقی با ریشی که بیشتر چانه را می پوشاند تا گونه ها را. او را دون مونتِزیو صدا می کردیم. بچه ی با مزه ای بود که حتا از وحشتناک ترین رخدادها مضمونی برای تمسخر زندگی می ساخت. انگار تمام زندگی را از درون اشعه ایکس می گذراند تا دل و روده ی همه چیز را عریان ببیند و دست بیاندازد. حتا حزب اللهی ها هم از گزند شوخی های او در امان نبودند. فرامرز، مسئول بهداشت غذایی، آمده بود تا از وقوع فاجعه های مسمومیت غذایی جلوگیری کند. ظاهراً این داستان را خیلی زود در جبهه های جنگ دریافته بودند و دست به دامن دامپزشکان شده بودند. اطلاعات قابل ملاحظه ای در باره بیماری های دامی و فساد مواد غذایی داشت. گوشه گیر بود و زیاد حرف نمی زد. دامپزشک ها خیلی عادت ندارند با بیمارانشان صحبت کنند. امّا در تخته نرد حریف نداشت. شب ها که در پرتو نور شمع بساط تخته نرد برپا بود زبانش باز می شد و رجز می خواند. ششدر که می کرد می گفت: نشسته رو به فلک دست بر دعا شمشاد/ که شانه گردد و آرد به دست زلف تو را. وقتی هم کم می آورد، که بسیار نادر بود، زیر لب زمزمه می کرد که: نردی است جهان که بردنش باختن است/ نرّادی آن به نقش کم ساختن است/ دنیا به مثال کعبتینِ نرد است/ برداشتنش برای انداختن است. فاصله ی صد و هفتاد کیلومتری تا سنندج را یک روز تمام در راه بودیم. صدای آژیر از همه جا می آمد و پدافند هوایی همه جا در کار بود. جوان ها در دو سوی جاده با سربندهای لبیک یا حسین، یا فاطمه، یا زهرا، الله اکبر، و… و با چفیه پیاده در راه کردستان بودند. هر یک تفنگی را حمایل می کشید.

 

ما را در یک بیمارستان صحرایی تازه ساز جا دادند که در دامنه کوهستان ساخته شده بود و اطرافش را درختان بزرگ و تنومندی گرفته بود و بعضی از این درخت ها حتا جزوی از در و دیوار بیمارستان شده بود. می گفتند که این درخت ها و موقعیت کلی بیمارستان موجب می شود که از حمله ی هوایی در امان باشد. کارمان بیشتر رسیدگی به مشکلات رزمندگان بود ولی من افراد عادی را هم معاینه و معالجه می کردم. البته با همان امکانات اندک موجود. وقوع جنگ موجب شده بود که تصور عمومی مردم سنندج نسبت به حضور پاسدارها و بسیجی ها تا حدودی عوض شود. من از شش صبح تا دو بعد از ظهر در درمانگاه بودم، بعد سری به بیماران بستری می زدم و پس از آن از بیمارستان بیرون می زدم و با نشانی های نصفه نیمه ای که پدر داده بود دنبال مستوره می گشتم. دو سه روز که گذشت دیگر امید چندانی به یافتن او نداشتم. خانه ی محل تولدم را هم پیدا نکردم با آن که نشانی آن را داشتم. همه چیز عوض شده بود و نام ها را هم به مرور و یا ناگهانی تغییر داده بودند. بی هدف در خیابان گشتن هم در آن شرایط بحرانی کار ساده ای نبود. حدود ده روز نومیدانه خانه به خانه، کوی به کو گشته بودم. پاهایم تاول زده بود. سفارش کردند یک جفت گیوه کردی بخرم که هم سبک بود و هم پا را آزار نمی داد. همین کار را کردم. از کفش آهنی که قرار بود مرا به این دیار برساند خیلی راحتتر بود. روز یازدهم یا دوازدهم بود که به کنار خانه ی بزرگی رسیدم که حیاط وسیعی با حوض آب چهار گوشه ای داشت. چندین زنِ کُرد در حیاط مشغول کار بودند. خواستم نزدیک تر بروم و پُرس و جو کنم ولی دودل بودم. مبادا فکر کنند زاغ سیاه کسی را چوب می زنم یا چشم چرانی می کنم. در خیالات واهی خود بودم که زنی میانسال لنگه ی دیگر در را باز کرد و صاف توی چشمان من خیره شد و نام مرا گفت. چیزی در وجودش به او گفته بود که آشنایی پشت در است. هر دو اشک می ریختیم. مرا در آغوش گرفته بود و رها نمی کرد. از ژیوان خبری نداشت. شوهرش هم بعد از سفری به عراق هرگز بازنگشته بود. از شنیدن درگذشت مادر خیلی متأثر شد. سه هفته آن جا بودم و هر روز به او سر می زدم. هر کار کردم حاضر نشد با من به شیراز بیاید. باید برمی گشتم تا خودم را برای خدمت سربازی آماده می کردم. دو روز در همدان بودم و بعد راهی شیراز شدم.