ا. مازیار ظفری: از «نای پولادین» لیدکا و دکتر میخائیل بولگاکُوف تا «مُرشِد و مارگاریتا»

ا. مازیار ظفری

از «نای پولادین» لیدکا و دکتر میخائیل بولگاکُوف تا «مُرشِد و مارگاریتا»

 

میخائیل بولگاکوف (۱۸۹۱-۱۹۴۰) نویسنده‌ی رُمان «مُرشِد و مارگاریتا» است که نخستین بار بیست و شش سال پس از مرگش منتشر شد. رُمانی که به عنوان آغازگر رئالیسم جادویی و الهام‌بخش رُمان «آیه‌های شیطانی» سلمان رشدی و ترانه‌ی «همدردی با شیطان» میک جَگِر شناخته می‌شود.

دکتر میخائیل بولگاکوف در سال ۱۹۱۶ از دانشکده‌ی پزشکی کی‌یف (اوکراین) فارغ‌التحصیل شد، پروانه‌ی پزشکی‌اش را دریافت کرد و در سن بیست‌وچهار سالگی و در دوران خدمت سربازی، خود را مسئول درمانگاهی روستایی در ۵۰ کیلومتری شهر اسمولنسک یافت. روسیه‌ی تزاری، علیرغم سلطنت مطلقه‌ی درهم ریخته‌اش، خدمات پزشکی روستایی داشت که توسط شوراهای محلی ارائه و از مالیات‌ محلی تأمین می‌شد. دکتر بولگاکوف به درمان دهقانان و‌ بستگان‌شان مشغول بود. او مسئول درمانگاهی بود با یک تخت، یک اتاق جراحی و دو کارمند، یکی ماما و دیگری دستیار پزشک.

میخائیل بولگاکوف در داستان‌های کوتاهی که درباره‌ی انزوای اولیه‌اش در آن درمانگاه روستایی در «یادداشت‌‌های یک پزشک جوان» نوشته است، بیشتر به بیان وحشت‌های ناشی از ترکیب مسئولیت کامل بالینی پزشکی جوان و‌ تازه‌کار و بی‌تجربگی‌اش پرداخته است.

در داستان «نای پولادین»، او از ورود دختر سه‌ساله‌ای به نام لیدکا به درمانگاه می‌گوید که دچار خُناق شده و رو به مرگ است. گلویش را پرده‌ای چرکین بسته است. زمانی که پزشک جوان با تردید به توانایی‌هایش به مادر و مادربزرگ لیدکا می‌گوید که تنها یک عمل جراحی – بُریدن نای و وارد کردن یک لوله‌ی سیمین – جان کودک را نجات خواهد داد، آنها وحشت‌زده می‌شوند.

کامفُور برای تسکین درد به دختربچه تزریق می‌شود. سپس ماما دختربچه را روی میز عمل گذاشته، با نوار به تخت بسته و گلویش را می‌شوید و با یُد رنگ می‌کند. جراحی آغاز می‌شود:

«چاقوی جراحی را برداشتم، هنوز در این اندیشه بودم که دارم چه کار می‌کنم. سکوت حکمفرما بود و صدایی نمی‌آمد. با چاقوی جراحی برشی عمودی بر گلوی ورم‌کرده‌ی سپید رنگ ایجاد کردم. قطره‌ای خون هم بیرون نچکید. دوباره چاقو را در امتداد نوار سپیدی که از زیر شکاف پوست بیرون زده بود، کشیدم. باز هم اثری از خون نبود. به آرامی کوشیدم نگاره‌های کتاب‌های دانشگاهی‌ام را به خاطر بیاورم، به جدا کردن بافت‌های ظریف با ابزاری کُند پرداختم. ناگهان خون تیره از انتهای پایین زخم جاری شد و بر گلوی او ریخت. دستیارم کوشید تا خون‌ریزی را متوقف سازد ولی نتوانست. با یادآوری تمام چیزهایی که در دانشگاه دیده بودم، لبه‌های زخم را با انبرک جراحی بستم ولی این نیز کارگر نشد.

سرما بر من چیره شده و عرقی سرد بر پیشانی‌ام نشسته بود. از اینکه پزشکی خوانده و به این بیابان آمده بودم، بسی پشیمان بودم. در حالتی از خشم و عصبانیت، انبرک جراحی را دوباره به ناحیه‌ی زخم فرو بردم، شکاف را بستم و جریان خون بی‌درنگ متوقف شد. زخم را با پنبه پاک کردیم. اینک زخم مرا پاکیزه می‌نگریست که برایم دریافتنی نبود. نای دیده نمی‌شد. این زخم شبیه هیچ نگاره‌ای نبود که در کتاب‌های پزشکی دیده بودم. دو یا سه دقیقه‌ی پسین را صرف جستجوی نای در محل زخم کردم، ابتدا با چاقوی جراحی و سپس با کاوُشگر. از یافتن نای ناامید شدم. اندیشیدم: “این پایان کار است. او با گلوی شکافته خواهد مُرد و من هرگز نخواهم توانست ثابت کنم که او به هر حال می‌مُرد.” ماما در سکوت عرق پیشانی‌ام را پاک کرد. “باید چاقوی جراحی‌ را کنار بنهم و بگویم: نمی‌دانم که چه کار باید کرد؟” همین‌طور که می‌اندیشیدم و با خود می‌گفتم، چشمان مادر دختربچه را تصور کردم. دوباره چاقوی جراحی را برداشتم و برشی عمیق بدون جهتی ویژه در گلوی لیدکا ایجاد کردم. بافت‌ها از هم جدا شدند و در کمال شگفتی، نای پدیدار شد.

“قُلاب!”

دستیار آن را به من داد. دو لبه‌ی شکاف زخم را با قُلاب سوراخ کردم و یکی از آنها را به او دادم. اینک تنها یک چیز می‌دیدم: حلقه‌های خاکستری‌رنگ نای را. با چاقوی جراحی برشی در نای انجام دادم و سپس لو‌له‌ای سیمین در آن نهادم. سکوت حکمفرما شد. می‌توانستم کبود شدن چهره‌ی لیدکا را ببینم. کودک ناگهان دچار تشنج شدیدی شد، فواره‌ای از مواد لخته‌شده و چندش‌آور از راه لوله بیرون ریخت، هوا در نای او پیچید و سوت کشید.»

پسانتر در زمانی مناسب، لوله‌ی سیمین برداشته شد و لیدکا بهبودی کامل یافت. سپس این شایعه پخش شد که لیدکا یک گلوی پولادین دریافت کرده است و مردم گوشه و کنار برای دیدن‌‌اش به روستا سفر می‌کردند. کار و بار درمانگاه چنان رونق گرفت که هر روز به بیش از ۱۰۰ بیمار رسیدگی می‌شد و دکتر بولگاکوف خود را روزانه در شیفتی یازده‌ساعته می‌یافت.

داستان «نای پولادین» در اینجا به پایان می‌رسد ولی دکتر میخائیل بولگاکوف تا سپتامبر ۱۹۱۷ به کار پزشکی در روستای «نیکُلسکُوی» ادامه داد و سپس به بیمارستان روستای «ویازما» منتقل شد.

پس از انقلاب اکتبر بولگاکوف به زادگاهش کی‌یف بازگشت. او همه‌ی کوشش خود را برای ملحق نشدن به ارتش به کار برد. با این همه ناچار شد چندی در ارتش سفید خدمت کند، به شمال قفقاز اعزام شد و در آنجا به درمان سربازان و افسرانی که در نبرد با ارتش سرخ زخمی شده بودند، پرداخت. با شکست ارتش سفید از ارتش سرخ، برادران بولگاکوف مجبور به فرار و مهاجرت از سرزمین مادری شدند. هرچند بولگاکوف نشان داده بود که به هیچ گروهی وابسته نیست ولی پس از پیروزی بلشویک‌ها، آنها اجازه ندادند فعالیت ادبی شایانی داشته باشد زیرا پدرش مدرس مذهبی و دو برادرش ضدانقلاب و فراری بودند.

شکست ارتش سفید برای بولگاکوف فاجعه‌ بود و او را به فکر ترک کشور انداخت ولی بیماری سختِ او در آن روزها سرنوشتش را دگرگون کرد. بیماری، فرصتی برای اندیشیدن و تصمیم‌گیری در اختیارش گذاشت. پس از بهبودی، پیشه‌ی پزشکی را کنار نهاد و به نویسندگی و کوشش‌های فرهنگی پرداخت. او آغاز کوشش‌های ادبی‌اش را این گونه توصیف می‌کند:

«شبی در سال ۱۹۱۹ در سکوت پاییزی، زیر نور شمع کوچک درون یک بطری که قبلاً در آن نفت سفید ریخته بودند، نخستین داستان کوتاهم را نوشتم و در شهری که قطار، مرا با خود به آنجا می‌برد، آن را برای چاپ به دفتر روزنامه بردم. پس از آن، چند مقاله‌ی فکاهی-انتقادی مرا نیز چاپ کردند. در اوایل سال ۱۹۲۰ از کار پزشکی دست کشیدم و به‌ طور جدی به نوشتن پرداختم.»

میخائیل بولگاکوف نوشتن رمان «مُرشِد و مارگاریتا» را در سال ۱۹۲۸ آغاز کرد و نخستین نسخه‌ی خطی را دو سال بعد آتش زد. دلیل این کار نااُمیدی برآمده از شرایط خفقان‌آور آن زمان اتحاد جماهیر شوروی بود. در سال ۱۹۳۱ بولگاکوف دوباره کار بر روی این رُمان را آغاز کرد و پیش‌نویس دوم در سال ۱۹۳۵ به پایان رسید. کار بر روی سومین پیش‌نویس نیز در سال ۱۹۳۷ به پایان رسید و بولگاکوف در بستر بیماری و با یاری همسر سومش اِلِنا بولگاکوفا که همان مارگاریتای رُمان است کار بر روی نسخه‌ی چهارم پیش‌نویس را تا چهار هفته پیش از مرگش در سال ۱۹۴۰ در مسکو ادامه داد. «مرشد و مارگاریتا» در نهایت در سال ۱۹۴۱ به همت همسرش به پایان رسید ولی در زمان استالین پروانه‌ی چاپ به این اثر داده نشد. سرانجام ۲۶ سال پس از مرگ بولگاکوف بود که نسخه‌ی سانسور شده‌ای از کتاب منتشر شد. کتاب در سال ۱۹۶۶ با حذف چند بخش و تغییر برخی نام‌ها و مکان‌های ذکر شده در شمارگان اندکی به چاپ رسید که با استقبال فراوان مردم مواجه شد. نسخه‌های آن یک‌شبه به فروش رفت و کمیاب شد. «مرشد و مارگاریتا» را عباس میلانی برای نخستین بار به زبان فارسی ترجمه و انتشارات فرهنگ نو در سال ۱۳۶۲ آن را منتشر کرده است. این نوشتار را با بخشی از این رُمان ماندگار به پایان می‌برم:

“بی‌تردید انسان فانی ست، ولی این تنها نیمی از مسئله است. گرفتاری اینجا ست که گاه این فنا کاملاً غیرمنتظره گریبانش را می‌گیرد و او حتا نمی‌تواند بگوید که امشب به چه کاری مشغول خواهد بود؟”

«برلیوز» فکر کرد که: “چه شیوه‌ی احمقانه‌ای برای طرح مسئله.” و به‌اعتراض گفت : “البته شما در این مورد کمی اغراق می‌کنید. من کم و بیش دقیقاً می‌دانم که امشب چه کار خواهم کرد؛ مشروط بر آنکه البته در خیابان برونایا آجری به کله‌ام نخورد.” خارجی با لحن قانع‌کننده‌ای صحبت او را قطع کرد و گفت: “نه اینجا آجری هست و نه آنجا. آجر هیچ وقت به کله‌ی کسی نمی‌خورد. در مورد شما قول می‌دهم که در معرض این خطر نیستید. مرگ شما متفاوت خواهد بود.”

برلیوز، با ریشخندی قابل درک نسبت به مسیر مضحک بحث، پرسید: “شاید شما می‌دانید که من دقیقاً چطور خواهم مُرد؟ مایلید به من هم بگویید؟”

خارجی جواب داد: “قطعاً.” برلیوز را چنان برانداز کرد که انگار او را برای کُت و شلواری اندازه می‌گیرد و سپس چیزی کم و بیش به این مضمون از لابه‌لای دندانهایش زمزمه کرد: “یک، دو… مریخ در برج دوم… ماه، در حال غروب… شش ــ حادثه… شب ــ هفت.” سپس به صدایی رسا و خندان گفت: “کله‌ی شما بریده خواهد شد.”

«بزدومنی» با نگاهی وحشی و خشمگین به خارجی خیره شد و برلیوز با لبخند طنزآلودی پرسید: “به دست چه کسی؟ دشمنان؟ جواسیس بیگانه؟”

همصحبت آنها پاسخ داد: “نخیر، توسط یک زن روسی، عضو کامسمول.”

برلیوز، که از شوخی لوس خارجی عصبانی شده بود، غرغر کرد: “آهان! البته می‌بخشید که این حرف را می‌زنم، ولی خیلی بعید است.”

خارجی جواب داد: “معذرت می‌خواهم، ولی حرف همان است که گفتم. البته می‌خواستم از شما بپرسم که امشب چه برنامه‌ای دارید ــ اگر البته محرمانه نیست؟”