قباد حیدر : اورگاسم!
قباد حیدر
اورگاسم!
در حاشیهی مرطوب ساحل،مرد ازهیکل زیبای زن تعریف میکرد وبه اتوموبیل لادای خاکستری اشاره کرد،آن جا که زنی جوان وزیبا روی صندلی عقب لم داده و به نرمی موهای بلوند خود را نوازش میکرد، لبخند میزد و گاهی به سینههای برجسته و از یقه بیرون زده اش دست میکشید،قد و قوارهی مرد ازهر سه نفر ما توریستهای ناهمجنس بلند تر و رشید تر بود، موهای شانه زده ، چشمان سبز و پوستی سرخ و براق داشت، حداقل« مای وایف» او را فهمیده بودیم .از سکس بی نظیر زنش می گفت و اعضای پنهانش را با اشارهی دست و انگشت برایمان شرح می داد، دو دستش را قالب سینههای اومیکرد و گاه با حرکت پیستونی دستانش میکوشید جمع سه نفرهی ما را اغوا کند، رفتاری رقت انگیز داشت، آه و نالهی زنش را هنگام آمیزش تقلید می کرد وهر از گاهی با لبخندی مستمندانه می گفت: اوکی؟ صدای بم و خستهی دریا همان نزدیکیها به گوش می رسید.
یوسف گفت: چه کنیم؟
احمد گفت قیمتش بالاست، نمیصرفه! بگو سه نفر چند، با تخفیف؟
گفتم: من نیستم گفته باشم! اما با شما میام
احمد گفت: به خاطر پولش؟ مهمون باش! و خندید
یوسف گفت: من میدونم چرا نمیخواد، اما نمی گم و به پایین تنهی من اشاره کرد و با خنده ادامه داد: شاید هم …
یوسف با مرد با زبان ترکی دست وپا شکسته به توافق رسید، بعد از طی مسافتی کوتاه باید از چهار طبقه بالا میرفتیم، از همان آغاز انگولک کردن زن توسط یوسف آغاز شده بود. همانطور که با کپل زن ور میرفت پرسید: اسمت چیه؟
: مادلن!
بعد رو به ما کرد: ارگاسم این لعبت باید دیدنی باشه!
نفس زنان از پله ها بالا میرفتیم، مرد اشاره کرد ساکت! و انگشت اشارهاش را روی لبها گذاشت و در همان حال دست یوسف را دید که در گودی کمر مادلن جا خوش کرده و به او در بالا رفتن از پلهها کمک میکرد، مرد لبخند خشنودی در همه حال به لب داشت. سویت آن هااطاقی کوچک بود. در کنجی اجاقی برقی، در انتها، حمام و توالت مشترک و پنجرهای مسدود نزدیک سقف، کاناپهای کهنه ، دو صندلی و میزی کوتاه، همه چیز در اندازه ی تقسیم فقر مشترک بین یک ملت بود، یوسف با تعجب به مرد فهماند کجا باید کار را انجام داد! مرد از کمدی کم عمق تشکی در آورد و پهن کرد، یک بالش و اشاره کرد، همین جا!
احمد گفت: یعنی همین جا!؟ من خجالت می کشم! اما مادلن نیمه برهنه شده بود، نگاه مرد بین بدن خوش تراش زن و چشمان مبهوت مشتری ها در آمد وشد بود، با لبخند تکرار میکرد ایز اوکی؟گود؟ تصور می کنم تب کرده بودم، پارادوکس معمولن بین دو اتفاق متضاد به وجود می آید، اما این لحظه معنای گسترده تری داشت. یوسف گفت: گُر گرفتی داداش، ناراحت نشو این جا مرسومه، اینا نون شب ندارن بخورند و با خنده ادامه داد اگر طلبه باشی خود مستر هم حاضره بهت حال بده، جدی میگم!
انگار جدی میگفت، مادلن به تمامی برهنه شده بود، روی تشک دراز کشیده و برای شعله ور کردن بی قراری مشتری ها، پشت به ما تن و بدنش را قوس می داد و موهای طلاییاش را از شانهای به شانهای می ریخت. یوسف همان طور که محو نمایش تنانهی مادلن بودگفت:در مرام ما اینها کافرند و نباید به زن و بچه هاشان رحم کرد. بفرمای مختصری به احمد زد و رقص فجیع تراژیکش آغاز شد، مرد در کنج اطاق کتری برقی را روشن میکرد، تا خواستهی احمد را برآورده کند که گفته بود : بله قهوه میخوریم.
مادلن به تمامی با یوسف در آمیخته و آشکارا از آمیزش لذت میبرد، یوسف از تمامی زوایای وجود زن بهره می برد واو را وا میداشت تا در هم آغوشی کم نباشد، در کشاکش این هیاهو ناگهان مهار از دست یوسف رها شد و مرد سراسیمه چند دستمال به مادلن رساند و در همان حال خود مشغول پاک کردن صورت و دهان همسرش شد، مادلن در همه حال لبخندی به لب داشت ، لبخند یک آدم ، آدمی که آدم است. شاید هم همین لحظه اوج آدم بودن آدمیانی بود که تحت سیطرهی اندیشه ای به ثمر ننشسته، در مرحله ی آزمایش تاب آوری حزب قرار داشتند، که در این شرایط تا چه حد آدم میتواند موجودی نا آدم شود و بماند، بوی قهوه در فضا پیچیده بود، بویی آشنا و بی غش، یوسف به مادلن اشاره کرد، یک بار دیگرمی خوام!
انگار آن اتفاق را شکست می دانست، مرد با اشاره ی سر و دست فهماند، قبول! اما باید پنجاه لوا دیگر بپردازی، یوسف موافق بود. احمد رمانتیک تر آغاز کرد و به نگاه ایستاد تا مادلن با حوله ای مرطوب صورت و بدن خود را پاکیزه کند، مرد در این امر به او کمک می کرد و با نگاهش میفهماند همسرش پاکیزه و آماده است. احمد بی قرار بود و سم به زمین میکوفت، به مادلن فهماند قصد دارد از راه غیر متعارف با او بیامیزد، زن به مردش نگاه کرد: نوپرابلم! اما احمد باید سی لوا بیشتر می داد. صدای نالههای ریز مادلن در فضای اطاق می پیچید و مرد هر از گاهی صورت به صورت به او نزدیک میشد و تمنا میکرد، صدایش در نیاید و تحمل کند و به ما فهماند اگر همسایهها بدانند و بشنوند به پلیس گزارش خواهند داد، مرد گونهی مادلن را بوسید و بانگاهی مهربان سپاسگزاری خود را به او نشان داد و سه فنجان قهوه را روی میز گذاشت و فهماند بابت هر فنجان باید دو لوا بپردازیم، یوسف از مادلن خواست در آن دقایق نوشیدن قهوه برهنه بماند. مرد به یوسف فهماند ازاین بابت باید ده لوای دیگر بپردازد، مادلن بانویی جوان و زیبا بود، در تمام وجودش تاری از وقاحت و زشتی نمایان نبود، آنهازوجی عاشق بودند. مرد به ما فهماند حتی یخچال ندارند و مدتی ست به دلیل بیماری بی کار است. یوسف ابرو بالا انداخت، یعنی دروغ می گوید. مادلن در فروشگاهی نظافت چی بود و در آمدش کفایت مخارج زندگی را نمی داد، یوسف بار دوم به عهدش عمل کرد و با ترفندهایی که آموخته بود مادلن را به ارگاسمی وحشیانه رساند و این پایان معامله بود، دقایقی همه ساکت بودند، مادلن با نگاهی مهربان و با حرکات دست به من اشاره کرد، نمی خواهی؟ به او فهماندم تازه ازدواج کرده ام و حلقهی انگشتم را به او نشان دادم. احمد به سمت مادلن که کنج تشک خسته و وارفته نشسته بود رفت ، تا یک بوسهی خدا حافظی! مردمانع و متغیربه او فهماند، معامله تمام شده است. احمد به آرامی و رنجیده شروع به واگویه کرد: احمق ها حقتان است،چند هزار کیلومتر دور تر از این جا، کسانی برای شما تصمیم گرفتهاند، شما حتا آنها را نمی شناسید، نمی دانید در اطاقی در بسته تکلیف شما را روشن کردهاند که فقیر شوید و دیوثی کنید، تف به هر چه حزبه! پاورچین پاورچین از پله ها پایین آمدیم، به خیابان رسیدیم، مرد سپاسگزار بود که همهی نکات رعایت شده است، دو اسکناس ده لوایی به او دادم و فهماندم به مادلن بدهد. با حیرت نگاهم کرد، به زبان ااشاره، ترکی، انگلیسی و بلغاری به من گفت: تو که کاری نکرده ای چرا!؟
اسکناس ها در دستش بود و آثاری از خرسندی درنگاهش. گفتم: به خاطر گناه، ما همه گناهکاریم! یوسف در تقلای ترجمهی جملهی آخر من بود
احمد گفت: بهش نگو !اذیتش نکن، بذار راحت باشه، آدم بودن را فراموش کرده، به یادش ننداز، بذار جاکشیشو بکنه!
هنگام رفتن اما دیدم! خودم دیدم، انگار چشمان مرد پر از گریه بود.
پایان
تابستان ۱۴۰۳ قباد حیدر