آخرین دیدار: مونا امامی
آخرین دیدار
نوشتۀ مونا امامی
به یاد سیاوش محمودی
از کشتهشدگان جنبش زن، زندگی، آزادی
چشمانش را که باز کرد، چیزی ندید جز تاریکی. سرمای زیرصفر، فضای کوچک آنجا را پر کرده بود، اما سیاوش سردش نبود. دستش را به جیب شلوارش برد تا موبایلش را درآورد. پیدایش نکرد. به خاطر آورد، وقتی در خیابان زمین خورد هنوز آن را داشت. باید برای مادرش پیامکی میفرستاد که حالش خوب است. که نگران نباشد. به او گفته بود: «مامان تو برو من میام.»
شام نخورده خانه را ترک کرده بود. کوکوسبزی با نان بربری را دست نخورده گذاشته و فقط قاشقی ماست به دهان برده بود. سیاوش دستش را روی شکمش گذاشت، اصلن گرسنه نبود، اما عِطر کوکو هنوز در مشامش میپیچید. با البرز سر خیابان قرار گذاشته بود. هر دو کفش کتانی پوشیده بودند که راحتتر بتوانند بدوند که سریعتر بتوانند فرار کنند.
از توی کاوری که در آن پیچیده شده بود صدا زد: «مامان نرو کلانتری! من اینجام توی بیمارستان.»
مامان یک لحظه ایستاد. دست همراهش را گرفت و گفت: «بریم یه سئوالی کنیم؟ شاید آورده باشنش اینجا.»
خیابان را بسته بودند. فضا پر بود از گاز اشکآور و از سطلهای آشغالی که آتش زده شده بود. آن سوتر عدهای شعار میدادند: «خامنهای بیریشه، خیزش تموم نمیشه» و در سوی دیگر بچههای محلۀ نازیآباد مرگ بر دیکتاتور میگفتند و مقابلشان بسیجیهای همان محل حیدر، حیدرکنان میآمدند، با پرچم زرد ثارالله. موتورسواران مسلح نعره میکشیدند و با سرعت بین تظاهرکنندهها میراندند. صدای «امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه» آن دورتر شنیده میشد. مادر سیاوش میان آن ازدحام نشسته بود و فریاد میزد: «دنبال پسرم میگردم.»
بسیجی جوانی تشر زد: «معرکه نگیر!»
و باتومش را بالا برد. سیاوش از همان اتاقک یخچالی با صدای بلند گفت: «مامان وسط خیابون نشین! اونا بیرحماند، با باتوم میزنن تو سرت.»
ـ من و دایی پنج ساعته داریم دنبالت میگردیم. چرا گوشیت رو گذاشتی رو حالت پرواز؟ سیاوش جان اینجا محشر کربلاست. انگار میدون جنگه. هر چی آدم داشتن، آوردن تو خیابونا. رفتم کلانتری ازت خبری نبود. وااای که چقد جوون گرفته بودن. همشون هم سنوسال خودت، حتا کوچیکتر. بچههای دوازده ـ سیزده ساله.
ـ مامان اون مغازهداره، نگا کن اون ور، درِ مغازهشو باز گذاشته برو اون تو! نمون توخیابون!
راهروهای بیمارستان طویلتر به نظرمیرسید و سقف آن بلندتر. صدای شیون و زاری سراسر بیمارستان را پر کرده بود. تمثال دو پیرمرد، گوشه گوشۀ بیمارستان، همه جا آویزان بود. هیچکدام لبخند نمیزدند. هر کس وارد میشد، اول نگاهش به چشمهایی میافتاد که فرمان آتش به اختیار داده بود. اختیار شلیک از پشت سر. چشمهای مادر سیاوش به آن نگاه افتاد و زیر لب نفرین کرد: «لعنت برتو. بیشرف.»
مراقب بود کسی صدایش را نشنود. به راهروی ورودی پا گذاشت. چشمهای خیسش را با شال مشکی دور سرش پاک کرد. از نگهبانی که آنجا ایستاده بود، پرسید: «ببخشید توی این شلوغیها کسی رو آوردن؟»
نگهبان مردی با ریشی انبوه و قدی بلند، مانند سربازان هخامنشی حک شده در سنگ، با نگاهش به تابلوی اطلاعات اشاره کرد و گفت: «از اونجا بپرس!»
در کابین اطلاعات پیرمرد فرتوت و خوابآلودی ایستاده بود، شبیه یک درخت خشکیدۀ پاییزی. مادر سیاوش جلوتر رفت: «آقا ببخشید، گفتن بیام از اطلاعات بپرسم. دنبال پسرم هستم. شونزده سالشه. میخواسم بدونم کسی رو آوردن اینجا؟»
درخت خشکیده نگاهش را سوی زن چرخاند و به آرامی گفت: «تازه یه بچه رو آوردن اما فوت کرده.»
ـ میخوام ببینمش. تو رو خدا بذارین ببینمش!
ـ خواهر نمیشه. مجهولالهویه ست. اجازه نداریم.
ـ تورا به عزیزت، تو را به خدا، بذار پسرمو ببینم. سیاوشمو ببینم!
سیاوش گوشهایش را با دو دست سخت گرفته بود اما فریادهای مادرش در دالانهای گوشش میپیچید.
– مامان به صورتت چنگ نزن! ما همدیگه رو میبینیم. قرار ما توی کوهستان. بیا اونجا!
پاییز بود. برف کمی قامت کوهستان را سفید کرده، گویی صخرههای سفید با ابرها یکی شده بودند. سیاوش بر فراز قلۀ آزاد کوه، مانند گوزنی جوان ایستاده بود. با چشمان بسته و گردنی افراشته، هوای تازۀ بلندیهای برف گرفته را
در عمق سینه فرو میداد. باد میان موهای خرماییاش پیچوتاب میخورد. از دور نغمهای شنید. هرآن صدا نزدیکتر میشد. آوازی شبیه به فریاد. چشمها را که گشود، نقطهای روشن در کوهپایهها دید. خودش بود. مادرش. گوشهایش پر شد از آواز دوست داشتن او. جملۀ «دوستت دارم سیاوش» به صخرهها میخورد. بازمیگشت. دور قلۀ آزادکوه میچرخید، مانند گردباد دور خودش میپیچید. سیاوش خرامان سینۀ کوه را پایین آمد، با نقطۀ روشن یکی شد.
ـ خواهرپاشو از رو زمین! این کارت عابر بانک رو از تو جیبش پیدا کردیم. دو نفر اومدن توی حیاط بیمارستان ولش کردن و رفتن. گفتن از پشت سر تیر خورده. باید تا صبح صبر کنی. سردخونه صبح باز میشه.
– کی این شب لعنتی تموم میشه؟ تا خود صبح همین جا میمونم.
سپیدۀ صبح با بازشدن در سردخانه، دمید. مادر سیاوش مقابل در دولنگۀ آهنی ایستاد. آب دهانش را قورت داد. کف دستهایش را چندبار به چهره کشید مانند کسی که دارد صورتش را میشوید. چشمهایش را با پشت دست مالید.
خود را آمادۀ دیدن تصویری میکرد که میدانست آخرین دیدار است. تمام وحشتش را مانند چمدانی در دست، زمین گذاشت. با قدمهای سریع جلو رفت. مقابل محفظۀ کشویی ایستاد. مامور کشو را جلوکشید و زیپ کاور یشمی را گشود.
با تعجب و حیرت به درون کاور چشم دوخت. مادر دستهایش را طوری دراز کرد که انگار سیاوش را درآغوش کشیده باشد. سرش را آرام روی کاور گذاشت. گونههایش را نوازشگونه به آن کشید. ضجه میکشید. چین میان ابروان مامور بیشتر شد. هاج و واج به حرکات زن و کاور خالی نگاه میکرد: «عجیبه! من … من… خودم اونو تو کاور گذاشتم. خودم آوردمش سردخونه. اِه … اِه … جسد پسرِ کو؟ کی بردنش؟»
مادر همچنان میبویید. میبوسید و ضجههای کوتاه و بیرمقاش را درون کاور فرو میبرد.
مه ۲۰۲۳