یوناس یوناسن: پیامبر و ابله

یوناس یوناسن

پیامبر و ابله

پنج  فصل از  این رمان

برگردان طاهر جام بر سنگ

 

پیامبر و ابله عنوان رمانی است از نویسندۀ سوئدی یوناس یوناسن که برای خواننذگان فارسی زبان به واسطۀ ترجمۀ برخی از آثارش و از جمله رمان «پیرمرد صد ساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» با ترجمۀ فرزانه طاهری، نامی آشناست.
عنوان مقدمۀ رمان مختصر و مفید است. «تابستان ٢۰١١». نویسنده در مقدمه برخی از رویدادهای مهم جهان در این سال را تیتروار بر می‌شمارد؛ بهار عربی، زلزله و حادثۀ نیروگاه اتمی ژاپن، یافتن و کشتن اسامه بن لادن و… نویسنده ادامه می‌دهد که طولی نخواهد کشید تا همۀ جهان سر از داستان در بیاورند. همۀ جهان به انضمام اوباما، بانکی‌مون و روسیۀ ولادمیر پوتین.

بر اساس محاسبات پترای پیامبر که فیزیکدان تجربی است قرار است جهان درست دوازده روز دیگر نابود بشود. پترا همراه با یوان شیرین عقل؛ ابلۀ ماجرا، سوار بر کاروانی در جاده‌های اروپا به سیر و سفر می‌پرداند و در راه خود همسفر دیگری بنام آگنس که بانوی بازنشسته‌ای است فعال در فضای مجازی به آن دو می‌پیوندد و این آغاز ماجراست. در ادامۀ ماجرا سه سوئدی قهرمان داستان، همانند فارست گامپ، قهرمان داستان وینستون گروم یا شوایک ساده دل، قهرمان رمان یاروسلاو هاشک، سر از وقایع مهم تاریخ معاصر در می‌آورند.

اما «پسر مرد چغندرکار» که پنج فصل از رمان را در بر می‌گیرد را می‌توان داستانی مستقل در دل این رمان انگاشت که نویسنده با طنزی شیرین به ماجرای قدرت گرفتن میخائیل گورباچف در اتحاد جماهیر شوروی آن زمان می‌پردازد و سرانجام سیاست‌های او که بازگشت شوروی به روسیۀ سابق است و متعاقب آن فرار مشاور ارشدش. همین مشاور ارشد گورباچف یکی دیگر از قهرمانان «پیامبر و ابله» است که در ادامۀ داستان به سه قهرمان سوئدی «یوان، پترا و آگنس» می‌پیوندد و ماجراهای تازه می‌آفریند.

 

 

 

پسر مرد چغندرکار

بخش ١ از ۵

 

همان زمان که سه سوئدی با یک دانمارکی در منطقه‌ای صنعتی در مرکز آلمان مشغول خوردن پیتزای خاویار بودند، در یک گوشۀ دیگر دنیا، الکساندر کوالچوک[۱] روسی برای خود یک لیوان ودکا ریخت. بعضی وقت‌ها در خاتمۀ یک روز طولانی چنین کاری می‌کرد. به زودی دست سرنوشت او را بر سر راه آگنس، یوان و پترا قرار می‌داد، اما دانستنش برای الکساندر (یا هر کس دیگری) که آنجا در بهارخواب عظیم قصر زیر آسمان پرستاره نشسته بود و از نسیم مطبوعی که از طرف دریا می‌وزید لذت می‌برد، خوب نبود. از خدمه خواسته بود بروند، بخوابند. این لحظه‌های شبانه را فقط برای خود می‌خواست.

الکساندر پنجاه و پنج سال پیش در شرایطی کاملا متفاوت متولد شده بود. پدر و مادرش چعندرکارهایی بودند که در یک روستای بی‌برکت و دور افتادۀ شوروی زحمت می‌کشیدند. سال‌های پس از جنگ میهنی برای هیچ کس سالهای خوبی نبودند. باران یا خیلی زیاد می‌بارید یا هم اصلا نمی‌بارید. زمین‌ها ترک ترک شده بودند و چاه‌ها خشک. رسیدن به سطح تولید مقرر شده توسط کمیتۀ دهقانی دولت شوروی که در فاصلۀ صد و بیست مایلی آنجا قرار داشت، غیرممکن بود. اعدام دو وزیر از هفت وزیر دولت توسط استالین به منظور سرعت بخشیدن به کار وزرای باقی‌مانده هم راه به جائی نبرد جز این که با وحشت تمام در برنامۀ پنج سالۀ پیش رو قید کردند که هوا باید شصت درصد بهتر بشود.

الکساندر هنوز متولد نشده بود که پدر و مادرش زندگی در روستا را رها کردند. به شهر بزرگ استاوروپل[۲] کوچیدند که در آن شهر خوب یا بد بودن هوا تأثیری بلاواسطه بر زندگی نداشت.

با این کوچ، بخت به او رو کرد. پدر الکساندر با جوانانی همراه شد که آن قدر شهامت داشتند تا پشت درهای بسته از استالین بد بگویند. یکی از این جوانان دوست دورۀ بچگیش و یادگار سال‌های پریولنوی[۳] بود. میخائیل سرگیئویچ[۴] نام داشت و همه او را با نام مسیا می‌شناختند. مسیا به خاطر داشتن یک لاستیک پاره پورۀ ماشین که می‌شد با آن بازی کرد، در ده معروف بود.

میخائیل سرگیئویچ بهتر از هر کس از فرصت استفاده کرد. عضو حزب کمونیست شد. در سازمان جوانان پیشرفت کرد. در فضای سیاسی نسبتاً فاسد استاوروپل موقعیتی به دست آورد. او گروه‌های مخفی را در انباری‌های زیرزمینی بدون حضور شاهدی جز موش‌هایی که تا آن زمان مالک زیرزمین بودند، رهبری می‌کرد.

پیش از این که فعالیت خود را در مسکو دنبال کند برای پدر الکساندر کاری به عنوان مسئول نظافت در همۀ استاوروپل دست و پا کرد. دوستان دوران کودکی هوای همدیگر را داشتند. پدر با هدیه کردن یک لاستیک ماشین نو که روبان قرمزی بر آن چسبانده بود، تشکر کرد. روی هدیه یادداشتی نوشته بود با این مضمون که مسیا حالا دیگر برای شب‌های آتی تنهایی در پایتخت یک اسباب‌بازی دارد.

رئیس جمهور بعد از این، الکساندر کوالچوک یاد گرفت پیشرفت کند، رشد کرد، نوجوانی را پشت سر گذاشت و بزرگسال شد. در همان حال، پدرش تا حد امکان استاوروپل را برای آن بخش از جمعیت که برایش می‌صرفید، پاکیزه نگه می‌داشت. او که بر سر کشت ناامیدکننده چغندر قند پشتش خم شده بود، در استاوروپل به یک عامل قدرت با قامتی برافراشته تبدیل شد. آرزوی دیگری نداشت جز این که پسر اولش راه او را ادامه بدهد. برای این کار پسر را مجبور به خواندن کتاب‌های فلسفی و اعلامیه‌های سیاسی به زبان فرانسه کرد. باور عمومی در گروه‌های مخفی انبار‌های زیرزمینی این بود که کمونیست‌های فرانسه دیر یا زود کنترل اروپای مرکزی را به دست می‌گیرند، و آن وقت نیاز دارند به یک پل ارتباطی بین استالین در مسکو و حکومت جدید در پاریس. پدر الکساندر می‌خواست این پست به پسرش برسد.

الکساندر خواند، لغتنامه‌ای که در آغاز قرن چاپ شده بود را ورق زد، حداکثر نیمی از مطالب را فهمید، کمی بیشتر خواند، کمی بیشتر فهمید -‌ و به این نتیجه رسید که استالینست‌های فرانسه به اندازۀ خود استالین دیوانه هستند. اما زبان فرانسوی زیبا بود، بر خلاف زبان آشفتۀ انگلیسی که آن را هم تا حدی خوانده بود. تصور کنید یک زبان کامل را بر اساس این ایده بنا کنید که هیچ‌گاه حرف “ر” به درستی تلفظ نشود.

مسیا، دوست دورۀ کودکی پدر بدون مخفی‌کاری و بدون مزاحمت موش‌ها به مخالفان استالین پیوست. کارش گرفت چون استالین رو به موت بود.

نام فامیل میخائیل سرگیئویچ، گورباچف بود. چنان راهروهای قدرت را تحت تأثیر قرار داده بود که خروشچف او را به عنوان دبیر حزب در امور کشاورزی منصوب کرد، همزمان که او را به طرف پلیت‌بیرو هدایت کرد تا در نوع خود جوان‌ترین عضو هیئت سیاسی باشد.

کوالچوک، رئیس جمهور بعد از این، آن زمان بیست و خرده‌ای سال سن داشت، اما پدرش به عنوان هدیۀ تولد یک مدرک اصل دانشگاهی در رشتۀ اقتصاد به او داده بود (این کار برایش ارزان تمام نشده بود، مدیر مدرسه آدم بسیار طمعکاری بود). الکساندر با مدرک خریداری شده و رابطه‌ای که با دوست دوران کودکی پدر داشت اتوبوس مسکو را گرفت و آنجا شد مشاور میخائیل سرگیئویچ در صادرات و واردات به این دلیل که در همۀ ستاد فقط او غیر از زبان روسی زبان دیگری هم می‌دانست.

از این گذشته، تحصیلات خانگی زبان تصویری از وضعیت جهان به او داده بود رنگ‌آمیزی شده از حکایت‌های پدر در زمان کشت و کار چغندر قند در پریولنوی، دهی که همۀ دارائی خانواده هنگام کوچ هشت بیلچه چغندر قند بود، هشت مرغ، سه درشکۀ اسبی بدون اسب و یک لاستیک پاره پورۀ ماشین.

پدرش پسر را بر اساس بهترین تعلیمات کمونیستی تربیت کرد. برایش مسلم بود که ایدئولوژی‌ای که با آن بزرگ شده بود، ابدی خواهد ماند. از این گذشته، ژنرال زباله‌جمع‌کنی با قدرت سیاسی‌اش، گانگسترهای محلی که بخوبی سازماندهی نشده بودند را در دسته‌های نسبتاً محکمی نگه می‌داشت؛ همان‌هایی که از کمبود چیزهای بسیاری در جامعۀ نمونۀ شوروی بهره‌برداری می‌کردند.

توصیه‌ای که به پسر خود کرد این بود که مافیا را در دسترس نگه دارد. شاید اگر الکساندر در این مورد به حرف پدر گوش نمی‌کرد در مسکو امورش بهتر پیش می‌رفت. چون مافیا در حال تهاجم بود.

 

 

بخش ٢ از ۵

 

 

هنگامی که میخائیل گورباچف سیاست کشاورزی را خراب کرد به نظر می‌آمد که وقت آن رسیده به او فرصت داده شود تا همان کار را با همۀ کشور بکند. در واقع کسی کمتر از او ناموفق نبود. موضوع این بود که او کمی شانس داشت. پس از خروشچف، برژنف آمد و وقتی او مرد آندروپوف و چرشنکو هم به ترتیب همان کار را تکرار کردند.

شوروی نمی‌توانست همان طور که مردم پیراهن یا شورت عوض می‌کنند، رهبر عوض کند. گورباچف جوان و تندرست بود و در مصرف الکل محتاط. پیش از این که کفن چرشنکو خشک بشود، او به اتفاق آرا به سمت دبیر اولی انتخاب شد.

و در کنار گورباچف: رئیس جمهور آینده الکساندر کوالچوک. او دیگر به سمت مشاور ارشد ارتقا یافته بود.

در همین سمت به نام خود با هجده تخصص متفاوت کارت ویزیت چاپ کرد. از کارشناس اکسیژن‌رسانی به دریاچه‌های داخلی گرفته تا دکتر در متالورژی. حواسش بود که با این کار بدون پرداخت هزینه به سمینارهای مختلف، ضیافت‌های رسمی شام و میهمانی‌های دیپلماتیک در تمام کشورهای اروپای غربی دعوت بشود. حالا که قرار بود به تنهایی اتحاد شوروی جدید را بسازد، تشنۀ آموختن شده بود (با کمک‌های معینی از طرف دوست دوران کودکی پدر).

با احترام کامل به هلسینکی، استکهلم، برلین، بروکسل و دوبلین، در پاریس بود که بیش از هر جا آموخت و تحت تأثیر قرار گرفت. از همان بدو ورود در سالن فرودگاه تأئید کرد که امور فرانسوی‌ها به خوبی پیش رفته با این که کمونیسم در آنجا به درستی تثبیت نشده بود. کالاهای مصرفی جور واجور به فراوانی یافت می‌شد. به نظر الکساندر نقطه ضعف استالین در رقابت، با وجود پنج میلیون، شاید هم ده میلیون نفری که در راه رهبری او قربانی شده بودند، درست همین بود.

روزهایی که در پایتخت فرانسه بود چشم‌هایش خیره مانده بود به توستر نان، ماشین حساب، دستگاه پخت، سیگاری که مزۀ مرگ موش نداشت، شرابی که طعم شاش گربه نداشت، ماشین‌هایی که غر شده بودند و دلیلش هم این بود که فرانسوی‌ها در ترافیک علاقه به هل دادن همدیگر دارند، اما ماشین‌هاشان هر وقت می‌خواستند روشن می‌شدند و حتی می‌شد آن‌ها را خاموش کرد. در قفسه‌ها خوراکی بود و در پیشخان‌ها گوشت. از این گذشته آفتاب هم می‌تابید.

با این حال عجیب‌ترین اتفاقی که افتاد این بود که یک بار به الکساندر در یک رستوران شیک در شانزه‌لیزه بدون این که به گذاشتن اسکناس در جیب سینۀ گارسن ترغیب بشود، میزی کنار پنجره داده شده بود.

مخلص کلام: اگر بوی سیری که همه جا می‌آمد نبود الکساندر پاریس را در شمار رؤیای کمونیستی دسته‌بندی می‌کرد. همۀ این‌ها را با مقادیری مبالغه در بازگشت به مسکو برای دبیر اولش تعریف کرد.

گورباچف متفکرانه سر تکان داد. او خودش به سفر رفته بود و این فرصت را بدست آورده بود که دربارۀ موضوعات مختلف تأمل کند. اما آیا حالا کوالچوک جوان داشت حقیقت را می‌گفت؟ آیا واقعا در رستوران به او میزی کنار پنجره داده بودند بدون این که تلاش کنند در عوض این کار او را تلکه کنند؟

بله، حقیقت روز بود.

– از طرف دیگه برام حلزون آوردند با سیر. آیا جناب دبیر اول فکر می‌کنند این جریمۀ رشوه ندادنم بوده؟

گورباچف این تصور را نداشت. برعکس، برایش لحظه به لحظه روشن‌تر می‌شد که استالین همیشه اشتباهی ابلهانه کرده است، در همۀ برنامه‌ها! همۀ سرمایه را بر صنایع گذاشته بود، بر تولیدات سنگین، که نتیجه‌اش شده بود این که همۀ شهروندان برای بدست آوردن توستر نان، یا دست کم برای نان، در صف‌های کیلومتری بایستند- یا هم به بازارهای سیاه روی بیاورند. بازارهای سیاهی که مثل قارچ روئیده بودند.

الکساندر پیشنهاد کرد اتحاد شوروی قانون اساسی فرانسه را غلفتی بپذیرد البته منحای غر شده‌گی ماشین‌ها، سیر و حلزون.

گورباچف به مشاور ارشد خود اعتماد داشت، از همان زمان که در نتیجۀ مشاورت او در مسئلۀ کشاورزی به سی و هشت درصد از سطح تعیین شدۀ تولید دست یافت در حالی که مقام مسئول پیش از او به نوزده درصد از سطح تولید تعیین شده رسیده بود. اما تبدیل یک شبۀ اتحاد شوروی به فرانسه، آیا زیاده‌روی نبود؟ چند تن از اعضای هیئت سیاسی بودند که از چنین تحولی جا نمی‌خوردند؟

دبیر اول دچار تزلزل شد. آیا می‌شد به یک انتقال تدریجی فکر کرد با مبالغی متناسب از سوسیالیسم مخلوط با چیزهای دیگر؟

الکساندر نگران بود پیش از این که فرصت سرعت گرفتن بدست بیاورند، رئیس جا بزند. روشن بود که او در مسیر درست به یک هل نیاز داشت. مشاور ارشد گفت در سفرهای خود، مثلا به فرانسه متوجۀ موضوعی شده است. آنجا مردم اجازه داشتند هر چه دلشان می‌خواهد بگویند، حتی به شکل گروهی و با در دست داشتن پلاکات‌هایی که بر آن‌ها کلمات گستاخانه در مورد فرد یا چیزی که دوست ندارند نوشته شده بود. نام این حرکت هم تظاهرات بود.

گورباچف دوباره سری تکان داد. برعکس مشاور ارشدش آن سنت را می‌شناخت. اما مشاور می‌خواست به کجا برسد؟

بله، فکر کن اگر فضای باز جدیدی در جامعۀ شوری ایجاد بشود. آیا چنین فضایی باعث نمی‌شود مردم مثل فرانسوی‌ها گروه گروه به خیابان بریزند، حالا با پلاکات یا بدون آن؟

برای رئیس الکساندر جای پرسش بود که این کار چه فایده‌ای دارد.

مشاور ارشد لبخند زد. آقای دبیر اول احتمالا عشق مردم را دست کم می‌گیرند. البته که تظاهرات به نفع او تمام خواهد شد. الکساندر صف‌های طولانی تظاهرات را تصور کرد که توده‌ها در حمایت از پیشنهاد اصلاحات شجاعانۀ رهبر بطور موزون شعار می‌دادند «گور-با-چف، گور-با-چف».

گفت:

– این مسئله به تنهایی باید باعث نرم شدن اعضای دنده پهن پولیت‌بیرو می‌شود، این‌طور نیست؟

آن نامگذاری فقط آزمایش شانس بود اما گرفت.

 

دبیر اول چاره‌ای جز قبول کردن تصویری که کوالچوک جوان داده بود، نداشت. به این ترتیب، آخرین رهبر کمونیست شوروی با صدای بلند واژه گلاسنوست را آموزش داد. ترجمۀ آزادش می‌شود این که از آن لحظه به بعد هر کس هر چه را می‌خواست می‌توانست بگوید بدون این که اعدام یا زندانی بشود.

این شد میخ یکی مانده به آخر بر تابوت شوروی، چون مردم حرف رهبر خود را جدی گرفتند.

از دو جهت به گورباچف بیچاره حمله می‌شد؛ از طرف کسانی که فکر می‌کردند او زیاده‌روی می‌کند و کسانی که فکر می‌کردند او کار زیادی نکرده و تحولات به کندی پیش می‌رود. راهپیمایی‌های بی‌انتهایی با شعار «خیر الامور اوساطها» برگزار نشدند. همۀ این‌ها در حالی بود که وری[۵]، مافیایی بسیار زبل، با دقت تحولات را مطالعه و موقعیت خود را انتخاب می‌کرد.

آخرین میخ تابوت پرسترویکا نام گرفت؛ بازسازی یا نوسازی. نمی‌شد به آن نام خصوصی‌سازی داد، این نام شاید زشت‌ترین کلمه در زبان روسی بود. نوسازی به این معنا بود که کارمندان دولتی شوروی در همۀ سطوح فضای بازتری برای اتخاذ تصمیم به دست می‌آوردند.

وری تشکر و تعظیم کرد.

نتیجۀ سیاست الکساندر کوالچوک که بنام گورباچف تمام شد این بود که اتحاد شوروی از هر طرف فرو پاشید. در نتیجه فعالیت مافیای منطقه‌ای شوروی که تا آن زمان معقول می‌نمود، به زودی به کسب‌وکارهای ناب با سمت و سوی بین‌المللی تبدیل شد. تنها چیزی که به شکل گذشته باقی ماند عبارت بود از بی‌احترامی به آن چه قانون مقرر کرده بود.

 

 

بخش ٣ از ۵

 

الکساندر کوالچوک، گورباچف را به موقع رها کرد، خیلی سریع تمرین کرد ظرفیت ودکا خوردن خود را بالا ببرد و به این ترتیب با جذابیت در دل اولین رئیس جمهور روسیۀ جدید، بوریس یلستین جا باز کند.

یلستین چنان تحت تأثیر استعداد بالای کوالچوک جوان در عرق‌خوری قرار گرفت که مسئولیت‌‌هایی بیش از آن چه گورباچف جرأت کرده بود به او بدهد، به او داد. یک روز هنگام صرف ودکای پیش از شام الکساندر مأموریت یافت تا آن جا که می‌تواند گریزگاه‌های قانون اساسی سر هم بندی شده و شکنندۀ روسیه را مسدود کند. ترکیب اقتصاد بازار آزاد با قوانین و مقرراتی که برای آن‌ها آمادگی نداشتند، منجر به این شد که انجام هر کار غیرقانونی برای کسی که یک وکیل ماهر در کنار خود داشت، تقریباً غیرممکن شود. با این حال اگر کسی کار غیرقانونی انجام می‌داد، همیشه می‌توانست به رشوه دادن متوسل شود. اتوموبیل‌های شیک غربی در خیابان‌های روسیه، بیشتر و بیشتر می‌شدند. شمار قابل توجهی از آن‌ها متعلق به مقامات عالی‌رتبه دستگاه قضایی بودند. حقوق دولتی بیشتر این مقامات تنها برای پر کردن باک اتوموبیل‌هایشان کفایت می‌کرد، آن هم به ندرت.

در مقایسه، آمریکای غرب وحشی از نظر نظم و ترتیب زبانزد بود.

در حالی که دولت به واسطۀ اشتیاقی که برای خصوصی‌سازی داشت صدها هزار مؤسسه را در پروسۀ پیچیدۀ کوپنی کردن که تنها باهوش‌ترین و زبل‌ترین افراد از آن سر در می‌آوردند، واگذار کرده بود، الکساندر شروع کرد به اصلاحات در سیستم مالیاتی روسیه. وصله پینه می‌کرد و تعمیر اما عددهای زیادی داشت که باید با هم مقایسه می‌کرد. اولین بار دلیلی بدست آورد تا از این که مدرک دانشگاهیش در رشتۀ اقتصاد جعلی است، اظهار تأسف کند.

به همین سبب اوضاع چنان شد که اگر کسی قوانین جدید را مو به مو اجرا می‌کرد ناچار بود با در نظر گرفتن همۀ استثناها و ضمیمه‌های تلاش‌های الکساندر برای اصلاحات، صد و هجده درصد مالیات بر سرمایۀ بدست آورده بدهد.

هیچ کس تا این حد ابله نبود. یعنی آن‌هایی که از بقیه ثروتمندتر بودند اصلا مالیاتی نمی‌پرداختند. به جای این کار با پول‌شان وکلای جدید را می‌خریدند. از آنجا که خودشان عضو مافیا نبودند کوشش می‌کردند تا وری و دیگران را راضی نگه دارند و به این ترتیب از سلامت خود محافظت کنند.

حال روسیۀ مادر بدتر و بدتر می‌شد. حالا دیگر درست مانند پاریس، اینجا هم می‌شد همه چیز را خرید اما باز هم نه به آن صورت. در سال ١۹۹٢ قیمت اجناس و خدمات بیست و پنج برابر بیشتر شد. کسی که پیش از افزایش قیمت هم مشکل تأمین معاش داشت و به این خاطر افسرده شده بود در عرض کمتر از ده ماه بیست و پنج برابر افسرده‌تر شد.

سران وری متوجه شدند کم مانده تا قسمت‌های وسیعی از مملکت را بدست بگیرند، اما برای این کار به همراهی مافیای محلی نیاز داشتند- و آن‌ها هم با صدای بلند اظهار تأسف کردند. پس از این که قیمت اصلاح سر، طی چهارده روز دو برابر شده بود برای محافظت از آریشگرها چه قیمتی باید پیشنهاد می‌دادند؟

رهبران بالای مافیای یک جلسۀ استراتژیک تشکیل دادند. وضعیت موجود قابل تحمل نبود. پس از بررسی‌های دقیق تصمیم بر آن شد که با یلستین ستیزه‌جویی نکنند. ابتدا دولت در آستانۀ فروپاشی بود، اما وری می‌دانست که یک گرگ زخمی هم می‌تواند گلوی آدم را پاره کند. پیر کمونیست‌ها تجربه‌ای طولانی در کنترل کردن و نظم‌ دادن به مافیا داشتند. دست کم گرفتن‌شان حالا که در حال خون‌ریزی بودند؟ خیر، کار ابلهانه‌ای بود.

با این حال یلستین مشاور را به باد ناسزا گرفت! همان مشاوری که مبتکر مالیات صد و هجده درصدی بود. همان کسی که همه چیز را تا آن حد به هم ریخته بود که دیگر فساد سودی هم نداشت. همان که از شرفیابی به حضور وری، به هر نامی که خود را می‌نامید، خودداری می‌کرد.

با این حساب ابلهی بود که نمی‌فهمید با چه کسانی طرف است.

درست به همین سبب: به نسبت حماقتش، مرگ خیلی زود نصیبش می‌شد.

این تصمیم با اکثریت آرا اتخاذ شد.

 

می‌شد گفت نفرت وری از مشاور ارشد یلستین چندان منطقی نبود. با این حال، سرانجام پیشنهادات شاد پرسترویکا از سوی مشاور، این بود که هشتاد درصد از روسیۀ سرمایه‌داری جدید در دست وری و شرکایش قرار گرفت. پس از گلاسنوت و پروستریکا وقت آن بود که دنیا با واژۀ الیگارش آشنا بشود.

اما حکم مرگ صادر شده و کار تمام بود. در نهصد و نود و نه مورد از هزار تا.

الکساندر کوالچوک هزارمین نفر بود.

به همین دلیل مدت‌ها بعد برای آگنس، یوان و پترا همان پیش آمد که باید پیش می‌آمد.

 

 

بخش ۴ از ۵

 

زمانی که گورباچف هنوز دبیر حزب در امور کشاورزی بود مشاور او دلیلی یافت تا به برلین سفر کند. چند سفر به پایتخت جمهوری دموکراتیک آلمان کرد. در یکی از این سفرها با گونتر پر جنب و جوش، مردی همسن و سال و آینده‌نگر که زبان روسی را در آن حد می‌دانست که همدیگر را بخوبی بفهمند ملاقات کرد. پس از گذراندن چند شب شاد با هم شروع کردند به تبادل افکار. گونتر مخصوصا نیاز داشت تا با کسی صادق باشد. بین مردم آلمان شرقی چنین چیزی امکان نداشت. علاوه بر نود هزار کارمند وزارت امنیت ملی، چند صد هزار جاسوس ثبت‌شده نیز وجود داشتند که تشویق می‌شدند تا به جاسوسی از دوستان، همکاران و همسایگان خود بپردازند.

اما اوضاع الکساندر -ساشا- فرق می‌کرد. او روس بود.

گونتر گفت که او برای یک شرکت دولتی در حوزه لجستیک کار می‌کند و این امکان را دارد که انواع و اقسام فهرست‌ها را در اشتازی[۶] طوری تنظیم کند تا بتواند از طریق لو دادن نه تنها شهروندان بی‌گناه بلکه حتی افراد مرده، سود ببرد.

گواهی‌های مرگ در واقع توسط یک مرجع دیگر نگهداری می‌شد که آن هم تحت کنترل گونتر بود.

بنابراین، اشتازی پس از گزارش گونتر، به دنبال حداقل ۳۰ دشمن مشکوک دولت گشت، بی‌آن که حتی یکی از آن‌ها را پیدا کند.

گونتر گفت سودش به من می‌رسد، برای هیچ کس هم ضرر ندارد. به سلامتی دوست من!

چند سالی این کار تداوم پیدا کرد و یکی از دلایل دوامش این بود که مواظب بود دشمنان لو رفتۀ دولت خویشاوندانی نداشته باشند تا مورد بازجوئی استاشی قرار بگیرند. اما یک بار عجله داشت برود بار که دوستش آن جا با یک آبجوی تگری منتظرش بود. گونتر چند مدرک را با هم قاطی کرد و اشتباها زنی در درسدن[۷] را لو داد. بر اساس گزارش گونتر او یک خلافکار واقعی بود که احتمالا به لایپزیگ گریخته بود تا در آنجا با کار به عنوان خانم رئیس تأمین معاش کند، اما گزارش‌دهنده در این مورد اطمینان کامل نداشت.

از آن طرف سرهنگ و مقام ارشد اشتازی به تازگی با اندوه فراوان در قلب، همسرش را به خاک سپرده بود. حالا گزارش گونتر پیش رویش بود، همان گزارشی که مدعی بود هیدرون[۸] نازنین و محبوبش در سومین روز مرگ خود از جهان مرده‌ها برگشته و به لایپزیگ رفته تا جنده‌خانه باز کند.

بلافاصله دست از تعقیب سی نفری که نمی‌توانستند پیدایشان کنند برداشته شد. در عوض همه شروع کردند به جستجوی گونتر. او هم تمام راه را تا مسکو در صندوق عقب ماشین ساشا پیمود و به این ترتیب از مهلکه جان سالم به در برد.

در پایتخت شوروی شرکت خود را راه انداخت. کارش هم این بود که در صندلی عقب یک تاکسی، کوپن‌های تقلبی غذا بفروشد. یا بهتر بگویم، کمی پیش از فروپاشی شوروی که سازمان در اوج بود، در هفتاد تاکسی. گونتر یک بازمانده بود و در وری نامی احترام‌برانگیز. آن قدر شعور داشت که داشته‌هایش را با دیگران تقسیم کند. و دربارۀ دوست صمیمی‌اش در کرملین هم یک کلمه به کسی چیزی نگوید.

*             *             *

به این ترتیب بیست دقیقه بیشتر از حکم مرگ مشاور ارشد یلستین نگذشته بود که گونتر از نقشه خبردار شد. یک دقیقه بعد الکساندر هم باخبر شد و با عجله دو تا چمدان بزرگ بست. آن‌ها را لبریز کرد با سه شورت، چند تا نامه که باید آن‌ها را نگه می‌داشت، یک مسواک بدون خمیر دندان و غیر از این‌ها بسته‌های فشردۀ صد دلاری. دلارهایی که در اظهارنامۀ مالیاتی ثبت نشده و صد البته که مالیات آن‌ها هم پرداخت نشده بود. چرا باید او کار درست را انجام می‌داد در حالی که هیچ کس این کار را نمی‌کرد. محض احتیاط دوست صمیمی‌اش را هم در فرار با خود همراه کرد.

*             *             *

تا آن زمان پسر مرد چغندرکار سابق الکساندر کوالچوک نام داشت. اولین کاری که پس از رسیدن به کشوری که مطمئن بود دست مافیای روس هرگز به او نمی‌رسد کرد این بود که نام خود را عوض کند. برایش صد دلار خرج برداشت. صد دلار دیگر هم داد تا «الکو» از داشتن نام کوچک معاف و گذشته از آن شهروند امپراتوری اینکا بشود. ال اول الکساندر و کو اول کوالچوک.

*             *             *

نام جدید و شهروندی جدید در کشوری جدید. با دو چمدان پر از پول و دانشی گسترده در زمینۀ مقام گرفتن در جامعه، صرف‌نظر از این که چه جامعه‌ای باشد. الکو شروع کرد به پیشرفت به سمت قله. این بار خیال داشت تا انتهای راه را برود.

 

 

بخش ۵ از ۵

بهتر است آدم دوست داشته باشد تا دشمن. اگر واقعا باید با کسی دشمنی بکنی، مافیای روسی می‌تواند در شمار بدترین انتخاب‌هایت باشد. آن‌ها هرگز نه فراموش می‌کنند، نه می‌بخشند و نه کوتاه می‌آیند.

قرارداد مرد صد و هجده درصدی اجرا نشد. مشاور ارشد ملعون رئیس جمهور یلستین از همان روز دیگر در محل کارش در کرملین حاضر نشد. روز بعد رئیس جمهور اعلام کرد بزه‌کاران سازمان یافته در ناپدید شدن او ایفای نقش می‌کنند. تنها وری می‌دانست که رئیس جمهور درست فکر می‌کرد اما در عمل دچار اشتباه بود. حالا دیگر مشکلاتی بوجود آمده بود. یلستین صبح پیش از مست شدن، دستور داد یک سری حملات علیه فعالیت‌های اصلی مافیا انجام شود. و وقتی بعد از ظهر پاتیل شده بود و دل و جرأت بیشتری پیدا کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که بیشترین ضرر از افزایش نرخ مالیات متوجۀ کسی است که دارایی‌های موجودش از دیگران بیشتر است. امثال الیگارشی گاز و نفت که آن را از دولت به بهایی معادل صد و هشتاد میلیون دلار خریده بود و سه هفته بعد قیمتی معادل شش و نیم ملیارد با همان ارز بر آن گذاشته بود.

تاجر خوشبخت را در حالی که با سرعت بالا رانندگی می‌کرد، گرفتند. به اتهام تمرد خشونت‌بار نسبت به دادگاه و داشتن غیرمنتظرۀ مواد مخدر. این که چگونه نیم کیلو هروئین خالص توانسته بود زیر بالش تختش در سلول زندان جاسازی شود قابل درک نبود، حتی برای خود الیگارشی. به جای مرخصی سنتی در سنت تروپه حالا در انتظار شانزده سال حبس بود.

با وجود این یلتسین راضی و مافیا خشمگین بود. از رئیس‌جمهور، مطلقا. اما بیشتر از الکساندر کوالچوک که بدون بر جا نهادن ردی ناپدید شده بود.

*             *             *

کلمۀ روسی «ور» به معنی دزد است. در معنایی محدودتر یک «ور» عضوی از بزه‌کاران سازمان یافتۀ روسی بود. در شکل جمع می‌شود «وری»، دزدها. یا هم اگر بخواهی، «وری»- مافیای روسی.

قرار دادن تمام مجرمان سازمان‌یافتۀ روسیه زیر عنوان «وری» به معنای ساده‌سازی شدید تاریخ‌نگاری است. طی قرن گذشته، شبکه‌های مختلف مجرمین در جهاتی مختلف توسعه یافتند، بسیاری اوقات به طور سازمان‌نیافته یا بدون سازمانی مستحکم و سلسله‌ مراتبی که ویژگی همتای ایتالیایی آن‌هاست.

با این حال یک نکتۀ هیجان‌انگیز درباره وری شاید این باشد که آن‌ها تا مدت‌ها تمایل چندانی به آمیخته شدن با سیاستمداران کمونیست و کارمندان دولتی نداشتند، اما به مرور زمان این رفتار تغییر کرد. استالین مجرمان و مرتدان سیاسی را راهی یک اردوگاه کار می‌کرد. کسانی که هفت سال پی در پی شانه به شانه مشغول شکستن سنگ‌ها بودند توانائی آن را داشتند که به گونه‌ای باندسازی کنند. خلاصه این که آنجا دزد و کمونیست با هم آشنا شده و به نیازهای همدیگر پی می‌بردند.

وقتی استالین در اوایل سال ١۹۵٣ مرد، لاورنتی بریا، رئیس ترسناک سازمان امنیت او بیش از اندازه تنها ماند. تلاش کرد با اعطای عفو عمومی به بیش از یک میلیون دزد که در اردوگاه زندانیان گولاگ بودند، برای خود دوستانی دست و پا کند. با وجود دوستان جدید، خروشچف به سرعت ترتیب اعدام او را داد. او را به سیصد فقره تجاوز و همچنین به بسیاری جرایم دیگر متهم کرد. بخشی از این اتهامات ساختگی بودند. بیشتر آن‌ها کاملا حقیقت داشتند.

اما زندانیانی که آزاد شده بودند را نمی‌شد دوباره گرفت. همه آن‌ها کلاه از سر برداشتند و روابطی جدید، قوی و پایدار بین خود و رهبران کمونیست و کارمندان شوروی در تمامی سطوح ایجاد کردند.

در زمان خروشچف شکل جدیدی از فساد در شوروی شکل گرفت که در آن صاحب قدرت و دزد دست در دست هم رو به جلو داشتند. در دوران برژنف این فساد به بلوغ رسید. وقتی آندروپوف قدرت را بدست گرفت تنها فرصت کرد اقدامات بیهودۀ ضد فساد را شروع کند که اجل مهلتش نداد و در اثر نارسائی کلیه تلف شد. به اعتقاد شورای عالی دیگر نوبت چرنینکو بود، یک پیرمرد هفتاد و سه ساله که تقریبا همۀ بیماری‌های موجود در دنیا را داشت به انضمام التهاب پیش‌رفتۀ کبد. وقتی که کمی بیش از یک سال بعد او هم از قدرت کناره‌گیری کرد نوبت به گورباچف رسید. و الکساندر کوالچوک هم با او همراه بود. کسی که اطلاعات بسیار اندکی در این مورد داشت که وری چیست و -از آن مهم‌تر- این که به کدام سمت رهسپار است.

سقوط نکردن کوالچوک غیرقابل تحمل همراه با گورباچف به اندازۀ کافی برای مافیا آزاردهنده بود.

او به عنوان مشاور ارشد یلستین مبتکر نوعی مالیات بود که نباید وجود می‌داشت و بدون این که خود متوجه باشد، با مافیا درگیر شد. در آخرین لحظه در مورد خشم وری گزارش رد کرد و به جای ترک این جهان فانی، کشور را ترک کرد. در جائی، به اصطلاح مخفی مستقر شد با نامی مخفی. آنجا با کمک دو چمدان دلار کار جدیدی شروع کرد. چند سال بیشتر طول نکشید تا الکساندر سابق مشاور ارشد یک رئیس جمهور دیگر بشود، آن هم در کشوری که در زمان مناسب کنار زدن رئیس به مراتب آسان‌تر بود.

با این اوصاف همه چیز به خوبی پیش می‌رفت.

البته اگر پای وری که هرگز نه فراموش می‌کرد، نه می‌بخشید و نه کوتاه می‌آمد، در میان نبود.

[۱] Aleksandr Kovaltjuk

[۲] Stavropol

[۳] Privolnoje

[۴] Michail Sergejvitj

[۵] Vory

[۶] اشتازی (وزارت امنیت دولت) سازمان اطلاعاتی آلمان شرقی بود.

[۷] Dresden

[۸] Heidrunn