ادویج دانتیکا: طلوع، غروب

 

ادویج دانتیکا (۱)

طلوع، غروب

(Edwidge Danticat)

نیویورکر، ۱۱ سپتامبر ۲۰۱٧

ترجمه جمشید شیرانی

 

دوباره در روز غسلِ تعمیدِ نوه اش رُخ می دهد. یک آن فراموشی، یک خلأ، چیزی که کَرُل نمی‌داند چگونه آن را بسنجد. در یک ثانیه حضور است، و در لحظه ی بعدی نه. می داند دقیقاً کجاست، سپس نمی‌داند. دوستانِ مسن ترِ او در کلیسا داستان‌های مشابهی درباره‌ی جراحی‌های خود تعریف می‌کنند، چگونه از عدد ده رو به عقب می شمارند در حالی که دارند ماسک اکسیژن را روی صورتشان می‌گذارند، بعد پیش از آن که به عدد یک رسیده باشند، بیدار می‌شوند و  در می یابند که ساعت‌ها و شاید روزها گذشته است. او حس می‌کند که همان تجربه ها دارد برای او تکرار می شود.

 

دامادش، جیمز، یک معلم ریاضی با موهای بافته، پسرش جود را در آغوش گرفته است. جود، کله ی گرد، پوستِ برنزه، و انگشتان درازِ خود را، که هربار کَرُل او را بغل می کند آن ها را دور چانه ی او حلقه می کند، از دختر او به ارث برده است. جود بچه ی خوش خنده و سَرِحالی است. هر وقت می خندد تمام بدنش تکان می خورد. کَرُل اغلب ساعت‌ها به جود خیره می شود به امید آن که صورتِ تُپُل او خاطرات فرزندان خودش را در همان سن به یاد او بیاورد. خاطراتی که دارند به شتاب از ذهن او می گریزند.

دخترش، جین، در روزِ غسلِ تعمیدِ فرزندش، پس از هفت ماه که از زادنِ جود گذشته، هنوز شصت پوند اضافه وزن دارد. جین آن قدر از این مسئله، در میان مسائل دیگر، عذاب می کشد که بیشترِ روزها خود را در اتاقِ خوابش پنهان می کند. حالا که دخترش درگیر مشکلات روانی است، کَرُل از این موقعیت استفاده می کند تا به همراه گِرِیس، دیگر مادربزرگِ جود، هر گاه لازم است از نوه اش مراقبت کند. کَرُل دوست دارد جود را با هر ترانه ی کودکانه یا بازی قایم باشکی که هنوز به خاطر دارد سرگرم کند، از جمله آن بازی را که او سُلی لیو، سُلی کوش – طلوع، غروب – می نامد و آن را با بچه های خودش هم بازی می کرده است. او یک ملافه ی سیاه روی تختِ نرده دارِ نوه اش می اندازد و این “غروب” است و بعد آن را بر می دارد تا “طلوع” شود. برای نوه اش اهمیتی ندارد که او  به اشتباه جای غروب و طلوع را عوض کند. به هر حال او تفاوت بین این دو را درک نمی کند. گاهی کَرُل یادش نمی آید که گِرِیس کیست و او را با دایه اشتباه می گیرد. امّا به یاد می آورد که گِریس با ازدواج پسرش با جین مخالف بود چرا که او را همسطح پسرش نمی دانست. این مخالفت حالا با توجه به عدم موفقیت جین در مادری موجه به نظر می رسد. کَرُل فکر می کند که جین هرگز طعم ناکامی را نچشیده است. کَرُل در مملکتی که تحت سلطه ی یک دیکتاتورِ بیرحم بود با چشمان خود دیده بود که چگونه لباسْ شخصی های تبهکار همسایه هایش را از خانه بیرون کشیده بودند. یکی از خاله هایش تقریباً تا سرحدِ مرگ کتک خورده بود چرا که هنگام دستگیری شوهرش خودش را حایل او کرده بود. پدرِ کَرُل هنگامی که او دوازده ساله بود به کوبا رفت و هرگز بازنگشت. تنها راهِ امرارِ معاشِ مادرش تمیز کردن خانه هایی بود که صاحبانش به زحمت می توانستند حقوق او را پرداخت کنند. بهترین دوستِ کَرُل در خانه ای مشابه با سقفی حلبی در همسایگی او زندگی می کرد که از  همان صاحبخانه اجاره شده بود. در طولِ شب، هنگامی که مادرش به خواب رفته بود، کَرُل می شنید که مادرِ  دوستش بر سر او فریاد می کشد چرا که او را سرباری برای خود می داند. کَرُل می کوشید تا فرزندانِ خود را، که در آمریکا به دنیا آمده اند، در برابر چنین داستان هایی محافظت کند چرا که آن ها قادر به هضم چنین داستان های اندوهباری نبودند؛ البته بیشتر در موردِ جین، که نام دوست کودکی اش را بر او نهاده بود، تا پسرش پُل که یک کشیش بود. توانِ روحی دخترش به حدی ضعیف بود که هرچیزی می‌توانست او را پریشانحال کند. آیا او در نمی یافت که چه خوش اقبال است؟ آیا نمی‌دانست که زندگی او در این جهان، که روالِ عادی آن غمگینی، گرسنگی، کارِ مداومِ با مزدِ اندک، و تحملِ ستم و توفان و زلزله‌ است، یک استثنا محسوب می شود؟

صبح روزِ غسلِ تعمید نوه‌اش، کَرُل یک لباسِ آستین بلند با ملیله دوزی سفید می‌پوشد که یادش نمی‌آید چگونه آن را پوشیده است. موهایش را چنان محکم به پشتِ سر دم اسبی کرده که حالا احساس درد می‌کند. اوایلِ هفته، از مهتابی آپارتمان دخترش در طبقه سوم، جین را دیده بود که پاهایش را در استخر همگانیِ قلوه ای شکل فرو می بَرَد. او به مهتابی آمده بود تا به آب نگاه کند که در ساعاتِ واپسینِ بعد از ظهر به رنگ غیر عادی آبیِ کُبالتی در می آمد و سطح آن را، حتا اگر نسیم یا شناگری نبود، ریزه-موج ها می پوشاند. جین پشتِ تلفن فریاد می زد: “من او را غسلِ تعمید نخواهم داد. این نظر او است، نه نظر ما.”

“به زودی نوبت ما می شود،” این را جیمز می گوید و  کَرُل را از درونِ دنیای رؤیاهایش بیرون می کشد. لحنِ گفتارش همان گونه است که با جود صحبت می کند. مشخص است که این نخستین باری نیست که این مطلب را به او می گوید.

دخترش نه به او نگاه می کند و نه به جمعیتی که پُر از دوستانِ کَرُل است. حتا به جود هم نگاه نمی کند، که لباس سَرهمی سادهِ سپیدی، احتمالاً توسط جیمز، به تن کرده است. جین به زمین خیره شده است، درست هنگامی که دیگران به نوبت برای ساکت کردن جود او را بغل می کنند: اول گِرِیس، بعد شوهرِ کَرُل، ویکتور، بعد خواهرِ کوچکِ جیمز، زُو، که مادرخوانده او است، بعد صمیمی ترین دوستِ جیمز، مارکو، پدرخوانده.

کَرُل مرتب به خودش یادآوری می کند که دخترش هنوز جوان است. تنها سی و دو سال دارد. جین زمانی زنِ جوانِ شادابی بود، یک مشاور راهنما در مدرسه ای که جیمز در آن تدریس می کرد. (زمانی که جیمز و جین تازه ازدواج کرده بودند، دوستانشان آن ها را جِی جِی صدا می کردند؛ بعد جود به دنیا آمد، و سه تایی به سه جِی تبدیل شدند.) “قبلاً بچّه ها را دوست داشت، این طور نیست؟” گاهی کَرُل از ویکتور می پرسد. “پیش از آن که پسرش به دنیا بیاید؟”

هنگامی که عمویش پُل نام جود را از منبر اعلام می کند، جیمز همه را به سوی محراب فرا می خواند. پُل، که ردایِ بلند و سفید روحانی بر تن دارد، از منبر پایین می آید، و همان طور که جود هنوز در آغوشِ پدر است، صلیبی با روغنِ معطر بر پیشانی او رسم می کند. روغن، چشمانِ جود را می سوزاند و او شروع به ناله و زاری می کند. بی آن که توجهی بکند، پُل، جود را در آغوش می گیرد و چنان بلند دعا می کند که جود از وحشت ساکت می شود. بعد از دعا، جود را به مادرش باز می گرداند. جین پیشانی روغن آلوده ی پسرش را می بوسد و از بوی تند روغن و یا از شدتِ شور و هیجانِ وقایع روز، صورتش غرق اشک می شود.

کَرُل به خوبی می داند که دخترش لذتی از این مراسم نمی برد، امّا دلش به این پندار خوش است که بدون این مراسم، نوه اش نمی تواند در برابر شرارت های زندگی، از جمله بی توجهی های مادرش، محافظت شود.

کمی بعد، هنگام ناهارِ پس از غسل تعمید در  منزل دخترش، کَرُل متوجه می شود که جیمز و جین همزمان از اتاق خواب خارج می شوند. جود در آغوش جین است. لباس مراسم را عوض کرده و لباس راحتی سَرهمی آستین کوتاهی به او پوشانده بودند. جین در آستانه ی در می ایستد و پیش بند را روی صورت جود می آورد و زیر لب می گوید: “غروب”. بعد پیش بند را کنار می زند و با صدای گوش خراشی می گوید: “طلوع”. با دیدن دخترش کَرُل تصور می کند که خودش دارد بازی می کند و پیش بند را بالا و پایین می کند. البته نه در همین لحظه ی خاص بلکه در زمانی دیگر در گذشته ای مِه آلود. درست مثل این که جین کَرُل شده باشد و جیمز ویکتور، همسرِ او که زمانی چابک و لاغر اندام بود ولی حالا با عصا راه می رود و همیشه نوک عصا را به زمین می کوبد. کَرُل پیش خودش فکر می کند که همه چیز هم به بادِ فنا نرفته است. به نظر می رسد دخترش عاقبت چیزهایی از او یاد گرفته است. و بعد دوباره آن حسِ آشنای زوالِ عقل به سراغش می آید. مبادا این آخرین روزی باشد که می تواند چیزی را به خاطر بیاورد. مبادا دیگر هیچ کسی را نشناسد. چه خواهد شد اگر همسرش را هم به خاطر نیاورد؟ اگر دیگر احساس عشقی را که به او دارد فراموش کند، احساسی که در گذشتِ سالیان بسیار تغییر کرده است، همان گونه که عشق دخترش نسبت به همسرش متحول شده است، اگرچه جیمز، مانند ویکتور، صبور است. هرگز ندیده که او صدایش را برای جین بلند کند. حتا به او نمی گوید که از تختخواب بیرون بیاید یا توجه بیشتری به فرزندشان بکند. به کَرُل و مادر خودش می گوید که جین نیاز به زمان دارد. امّا این شکیبایی تا کجا خواهد پایید؟ تا کِی یک نفر می تواند با کسی زندگی کند که ذهنش مدام در مکان هایی پرسه می زند که در آن از عشق خبری نیست؟

شوهرِ کَرُل تنها کسی است که میداند وضعیت او چقدر وخیم است. او باید مرتب شاهد تغییرات ناگهانی روحیه او، انفجار خشم و به دنبال آن خاموشی مطلق، باشد. او سال هاست تلاش می کند که کَرُل بتواند علایم بیماری خود را پنهان کند، یا دست کم از شدت آن، با حل کردن معما و بازی های سرگرم کننده و استفاده از روغنِ نارگیل، مکمل های اُمِگا-۳، همراه با آب میوه و چایی، بکاهد. او همیشه مشغول خاموش کردنِ ابزار برقی خانگی یا پیدا کردن کلیدهایی است که کَرُل در مکان های غیر معمول از جمله وانِ حمام، اجاق گاز، و یا یخچال جا می گذارد. به او کمک می کند تا جمله هایش را به پایان برساند، به او سقلمه می زند تا یادآوری کند که چیزی را چندین بار تکرار کرده است. امّا ممکن است که روزی دیگر طاقتش تمام شود و او را به خانه ی کهنسالان بسپارد تا بیگانه ها از او مراقبت کنند.

هنگامی که جود به دنیا آمد، ویکتور برای او عروسکی خرید تا به کمک آن نحوه ی نگهداری از نوه اش را تمرین کند. عروسکِ قهوه ای رنگ مانند جود صورتی گرد و  موی دانه فلفلی مجعد دارد. وقتی او عروسک را در وانِ حمام می گذارد، درست مثل جود، موهایش به پوست سرش می چسبد. حمام دادن عروسک و لباس پوشاندن به آن پیش از خواب به او آرامش می دهد و کمک می کند که عمیق تر بخوابد. امّا این هم، مانند بیماری اش، هنوز رازی میان او و شوهرش محسوب می شود، رازی که شاید نتوان آن را زمانِ زیادی پنهان کرد.

***

چطور می شود مادرِ خوبی شد؟ جین دوست دارد این را از کسی بپرسد، هر که می خواهد باشد. دوست دارد شجاعت آن را داشته باشد تا این را پیش از آن که فراموشی، یا هر چیز دیگری که او از آن رنج می برد، به اوج خود برسد از مادرش بپرسد. مادرش اجازه نمی دهد آزمایش های لازم را برای تشخیص قطعی روی او انجام بدهند و شوهرش هم مشکلی با این مطلب ندارد.

“نباید دنبال چیزی بگردی که نمی خواهی پیدایش کنی،” این را چندین بار به او گفته است.

پدرش در مراسم ناهارِ پس از غسل تعمید نخستین جام را به سلامتی بالا می برد. ابتدا به زبان کرئول و بعد به انگلیسی می گوید: “به سلامتی جود، که باعث شده همه دور هم جمع  بشویم.”

جیمز لیوان شامپاینی به جین می دهد. برای جین مشکل است در  حالی که پسرش را در آغوش دارد لیوان را نگه دارد. مادرش لیوان خود را زمین می گذارد و بچه را از او می گیرد.

“من با او به سلامتی می زنم،” و جین فکر می کند مبادا مادرش تصور کند که جود لیوانِ شامپاین است. این روزها جرأت نمی کند پسرش را به مادر بسپارد یا آن ها را با هم تنها بگذارد، امّا حالا که جیمز و او همان جا در نزدیکی هستند و پسرش هم بی قراری نمی کند اعتراضی ندارد.

بعد از نوشیدن شامپاین، جیمز می پرسد آیا می تواند برای او و مادرش غذا بیاورد. کَرُل ابتدا به علامتِ تأیید سرش را تکان می دهد ولی بلافاصله نظرش عوض می شود و می گوید: “شاید کمی بعد.” جود حالا دارد به او نگاه می کند، چشمانش به صورت چروکیده و  خسته او خیره مانده است.

این روزها کَرُل چیز زیادی نمی خورد. جین امّا تصور می کند که در بدنِ خودش یک چاله ی عمیق و بدعُنُق حفر شده که مرتب تقاضای پُر شدن دارد.

شوهرش اصرار نمی کند. در تمام مدت آشنایی و ازدواجشان او هرگز او را مجبور به انجام کاری نکرده است. همه چیز همیشه به صورت یک پیشنهاد یا توصیه به او عرضه می شود. انگار همیشه دارد تمرین می کند که چگونه با بچه های لجباز کلاس درسش تا کند. حتا در آن جا هم او هرگز عصبانی نمی شود. مادرش امّا این روزها زود از کوره در می رود ولی بعد آن را به خاطر نمی آورد. او همیشه زن ساکت و آرامی بوده است. او صد در صد از مادرِ جیمز مهربانتر است که قطعاً اگر به خاطر پسرش نبود محل سگ هم به جین و کَرُل نمی گذاشت.

جین اغلب می اندیشد که آیا مادرش در هائیتی خوشحال تر نبود. به این موضوع شک دارد. مادرش به کرّات به جین گفته که او هیچ بهانه ای برای غمگین بودن ندارد. تنها کَرُل اجازه دارد غمگین باشد، چرا که چیزهای دهشتناکی را دیده و شنیده است. برخوردِ پدرِ جین با زندگی جورِ دیگری است. او از هر کس دیگری که جین می شناسد به شادکامی یا کامشادی، هر چه می خواهید آن را بنامید، اهمیت می دهد. انگار قسم خورده باشد که از هر لحظه ی عمرش لذت ببرد – بهترین لباس هایی را که می تواند تهیه کند بپوشد، بهترین غذاها را بخورد، و به مجالس رقصی برود که گروه های موسیقی هاییتیایی مورد علاقه اش در آن برنامه اجرا می کنند.

ویکتور در بیشترِ دورانِ کودکیِ جین راننده ی اتوبوس شهری بود و وقتی که پا به سن گذاشت شغل اش را به راننده تاکسی تغییر داد. در فاصله ی بین مسافربری ها در توقفگاهِ فرودگاه بین المللی میامی می نشست و با دوستانِ راننده اش در باره مسایل سیاسی هاییتی صحبت می کرد. شاید اگر مادرش در خارج از خانه شغلی می داشت این گونه حافظه اش را از دست نمی داد. هیئت های کلیسا و خانواده مشغولیت های اصلی زندگی او بود، فعالیت هایی که به لطفِ کار سنگینِ ویکتور، دوشیفته کار کردن در روزهای هفته و اضافه کاری در آخر هفته، میسر می شد. کَرُل، اگر می خواست، می توانست مانند بسیاری از دوستانش در کلیسا، به عنوان مسئول توزیع ناهار در غذاخوری مدرسه یا تیماردارِ آدم های پیر یا کودک ها، کار کند.

جین هرگز نمی خواست مثل مادرش خانه دار باشد، امّا حالا دیگر همراه پسرش در خانه اسیر شده بود. به جز زمانی که پسرش را نزد پزشک می بُرد دیگر خیلی از خانه خارج نمی شد. بیشترِ مواقع می ترسید از بسترش بیرون بیاید، حتا می ترسد پسرش را بغل کند چون می ترسید یا او را به زمین بیاندازد یا آنقدر محکم او را در آغوش بفشارد که خفه شود. و بعد خستگی یورشِ می آورد، چنان درماندگی نیرومندی که حتا اجازه ی خوابیدن را به او نمی داد. مادر بودن چنان حبابِ مِه آلودی بود که به او اجازه نمی داد حتا برای لحظه ای از درون آن خارج شود تا کودکش را در آغوش بگیرد. تازه او کودکی کاملاً بی دردِسَر بود. از همان روز که او را از بیمارستان آوردند تمام شب را آسوده می خوابد. در طول روز هم مرتب چُرت های کوتاه می زند. دل پیچه و مشکلاتِ دیگر هم ندارد. تنها یک حضور است.

جیمز تصمیم می گیرد که خودش هم جرعه ای به سلامتی بنوشد. چند بار با قاشق به جام شرابش می زند تا توجه حضار را جلب کند.

می گوید: “می خواهم به سلامتی زنم بنوشم، نه تنها برای این که همسر و مادری بی نظیر است بلکه به این علت نیز که شجاعانه جود را به درونِ زندگی ما آورده است”.

چرا می خواهد او را شجاع بداند؟ شاید به فکر بیست و شش ساعت دردِ زایمان است که عاقبت منجر به رستمینه شد و در پایان پسرش را در حالی بیرون کشیدند که بندِ ناف دورِ گردنش پیچیده بود. دکتر گفته بود که به خاطرِ  پافشاری لجبازانه ی او برای زایمانِ طبیعی پسرش تا مرگ فاصله ی چندانی نداشت.

آبستنی امّا آسان پیش رفته بود. تا همان لحظه ی آغازِ دردِ زایمان مشغول به کار بود. درد، شدید، تپنده، ضربانی ولی حتا بیست و چهار ساعت پس از آغاز، هنوز قابلِ تحمل بود. پرستار مرتب به او گوشزد می کرد که بچّه ی اول می تواند حسابی آدم را در هم بپیچاند ولی بچّه ی دوم ساده تر خواهد بود.

مادرش می گفت که خوش شانس و نظر کرده بوده که نوزادش به موقع نجات یافته است. بعد از این نوشیدن به سلامتی، شوهرش گونه ی او را می بوسد.

برادرش با صدای پُر طنینِ کشیشانه اش می گوید: «این جا، این جا».

چشم جین به چشمان شوهرش می افتد و آرزو می کند که بین آن ها جرقه ی تازه ای رد و بدل شود، چیزی که دوباره، در وَرایِ حضور یک فرزند، آن ها را به هم بپیوندد. دلش می خواهد گریه کند ولی می ترسد دوباره مادرش را تحریک کند تا به او بگوید که چه بچّه ی ناز پرورده ای است و این که می باید دست از بدعنقی بردارد و به زندگی اش برسد. در تمام این مدت که از تولد فرزندش گذشته و دریافته که زاییدن او شادی به همراه نیاورده، و در تمام زمانی که مادرش به حواس پرتی مبتلا شده و عشقش به او کاهش یافته، امروز نخستین باری است که گریه می کند.

***

یک هفته پیش از تولد جود، کَرُل به بازار کهنه فروشانِ اُپا لاکا هایالیا، که هاییتیایی ها به آن تی ماشی می گویند، رفت و کمی برگ اُکالیپتوس و پرتغالِ تُرش برای نخستین حمام دخترش پس از زایمان تهیه کرد. برای دخترش شکمبند و چند یارد پارچه کتانی سفید گرفت تا دور شکمش بپیچاند. امّا به خاطرِ رستمینه استفاده از هیچ کدام میسّر نشد، و شکم دخترش هرگز به حالتِ اولیّه باز نگشت. در واقع هیکلِ جین، به علت ننوشیدنِ دمنوش های رازیانه و  دانه ی آنیس، که کَرُل و گِرِیس برایش درست می کردند، گُنده تر هم شد. حاضر نشد شیر خودش را به بچّه بدهد در حالی که این کار می توانست چربی تن اش را آب کند و افسردگی اش را بهبود ببخشد.

زمانی که جین و پُل کودک بودند، زنِ دیگری برای کمک کردن دور و بَرِ آن ها نبود. کَرُل از این امتیاز برخوردار نبود که در تختخواب دراز بکشد تا قوم و خویش هایش از بچّه های او مراقبت کنند. شوهرش تا آن جا که میسّر بود کمک می کرد. برگ اُکالیپتوس و پرتغالِ تُرش را هم او خرید و دمنوش ها را هم خودش درست کرد. مسئول حمام دادن به او هم بود. پیش از آن که صبح عازم کار بشود، شکمبند او را می بست، امّا در خلالِ ساعاتی که در منزل نبود، کَرُل چنان احساس تنهایی و  غربت می کرد که مرتب گونه ی بچّه هایش را چنان می بوسید که گویی آن ها تکّه هایی از سرزمینی هستند که او آن را ترک کرده است.

نمی توانست زندگی را بی حضور فرزندانش تصوّر کند. بدون آن ها قطعاً احساس گمگشتگی و بیهودگی بیشتری می کرد. دوست داشت هر چه را که آرزو می کردند داشته باشند. وقتی هم که شرایط مالی خیلی خوب نبود، به خصوص پس از آن که او و ویکتور خانه ای در لیتل هاییتیِ شهرِ میامی خریدند، او هنگامی که بچّه ها در مدرسه و شوهرش سَرِ کار بود خانه ی دیگران را تمیز می کرد، بدون آن که شوهرش بداند.

درآمد پنهانی او وی را نزد شوهرش عزیزتر هم کرد. هر هفته، پیش از آن که پول مخارج هفتگی را به او بدهد، با افتخار به بچّه ها می گفت که “مامانِ شما چه خوب می داند از یک دلار چگونه بهترین استفاده را بکند”.

پولِ نظافتکاری همچنین خرجِ خرید چیزهایی برای دخترش می شد که بدون آن ها وی خودش را بدبخت و بیچاره قلمداد می کرد – کفش کتانی و لباسِ آخرین مُدل، انگشتر مخصوصِ هر کلاس و لباس جشن پایانِ سال تحصیلی. امّا پسرش به هیچ چیز جز کتاب، آن هم کتاب های کتابخانه، علاقه ای نداشت. برایش اهمیت نداشت که تهِ کفش های ارزان قیمت اش سوراخ باشد.

ای کاش با دخترش در باره ی آن همه فداکاری که کرده بود صحبت کرده بود. اگر این کار را کرده بود حالا ساده تر بود که به او حالی کند که نمی شود تا ابد افسرده ماند. اگر زمانی که کَرُل به این مملکت آمد افسرده می ماند چه بلایی بر سَرِ این خانواده می آمد؟ بعضی وقت ها باید شیطان را از درونت برانی، هر روح پلیدی که می خواهد باشد. حتا اگر نمی خواهی به خاطر خودت به زندگی ادامه بدهی، باید این کار را برای بچّه ات، برای بچّه هایت، بکنی.

جین متوجه نشده نبود که شوهر و مادرش قدم زنان همراه با جود از او جدا شده اند تا آن که خود را با پدرش تنها یافت.

مدت ها بود که با او در باره ی وضعیتِ مادرش صحبت نکرده بود. نمی خواست به او بگوید که در اوایل همین هفته، وقتی مادر به دیدارش آمده بود، خودش را مجبور کرده بود هنگام خوابیدن جود به کنار استخر برود. به محض آن که پایش را در آب فرو برده بود به بالا نگاه کرده بود و دیده بود که مادرش دارد از مهتابی به او نگاه می کند. مادرش به نظر مات و مبهوت می آمد، انگار نمی دانست دقیقاً کجاست. جین داشت تلفنی با جیمز  صحبت می کرد. تماس را زود قطع کرده بود و به سرعت از پلّه ها بالا رفته بود و لحظه ای که به آپارتمان رسیده بود مادرش در آستانه ی در بود. در را محکم بست، شانه های جین را گرفت و او را به در کوبید. اگر کَرُل هیکل گنده تری داشت قطعاً سر جین را شکسته بود. جین آن قدر مثل ورد خوانی “مامان، مامان” گفته بود تا او را به دنیای واقعیات باز گرداند.

مادرش پرسیده بود: “چی شده؟”.

جین می خواست یک آمبولانس خبر کند، یا دست کم با پدرش تماس بگیرد، امّا خودش حسابی یکه خورده بود و مادرش هم برای بقیه روز مشکلی نداشت.  تا آن جا که می توانست سر راه مادر آفتابی نشد، گذاشت برنامه مورد علاقه اش را تماشا کند، و اجازه نداد با جود تنها بماند.

روز بعد، مادرش، پس از آن که جیمز خانه را به قصد محل کار ترک کرده بود، به آن جا آمده بود و ناگهان به زبان کرئول شروع به پرخاش کرده بود. “باید با شیطان بجنگی”. “این قدر خودخواه و تنها به فکر خودت نباش. به زندگی پسرت توجه کن”.

این رُخداد ها موجب شده که جین نگران خودش و مادرش باشد. با غسل تعمیدِ فرزندش تنها برای این موافقت کرده بود که شاید کمکی به حال مادرش باشد. شاید او دارد تنها تظاهر می کند که اختلال حواس دارد تا همیشه حرف خودش را به کُرسی بنشاند.

کَرُل کنار جیمز روی صندلی راحتی اتاق نشیمن نشسته، جود را در بغل گرفته، و آرامتر از روزهای دیگر هفته به نظر می رسد. پُل در سمتِ دیگر او نشسته و به نظر می رسد که هر سه دارند در باره ی جود، یا در باره ی بچّه ها به طور کلی، صحبت می کنند. بعد دوستِ جیمز، مارکو، به آن ها می پیوندد و جود دستش را به سمتِ موی ابر مانندِ بافتِ اَفروی او می برد.

جین نمی فهمد چرا برادرش متوجه وضعیت رو به وخامتِ حال مادرش نیست. در تمام مدتی که در باره ی غسل تعمید صحبت می کردند هیچ اشاره ای به وضع روحی کَرُل نکرد. آیا به این علت بود که همیشه او را یک زنِ پارسا، یک خواهر روحانی، و نه مادر خودش تصور می کرده است؟ پُل هرگز به مسایل معمولی توجهی نداشت. تمام کودکی را به خواندن کتاب هایی گذرانده بود که بزرگسال ها هم نام آن ها را نشنیده بودند، داستان های نامشهور، مطالعاتِ مردم شناسی، شرح حال شخصیت های مشهور مذهبی و قدّیسان. پیش از آن که رسماً عضویت کلیسای مادرش را بپذیرد، زمانی که هنوز در دبیرستان بود، مایل بود کشیش بشود. حواسش بیشتر به آن دنیا بود تا به این یکی.

مادرش به پُل اشاره می کند که کمی آن طرفتر بنشیند و بعد جود را بین او و خودش می نشاند. جود صورتش را این سو آن سو می چرخاند و به بزرگسال ها به خصوص به جیمز نگاه می کند.

***

پدر جین از او می پرسد: “این روزها در چه حالی؟” همان طور که با جین صحبت می کند طوری به مادر او نگاه می کند که هرگز قبلاً نگاه نکرده بوده است، بدون ستایش یا عشق، بلکه با احساس نگرانی و  حتا دلواپسی.

می گوید: “خوبم”. معمولاً همین پاسخ برای پدرش کافی است. پدرش، درست مثل شوهرش، معمولاً زیاد پاپِی نمی شود. امّا این بار کوتاه نمی آید.

گرچه خودش پاسخ را می داند، پدرش می پرسد: “این همه تلاش برای چیست؟” “بچّه را هم برای او زاییده ای؟ او که نمی تواند بچّه را برای تو بزرگ کند. باید این کار را برای خودت بکنی.”

جین می گوید: “اوه، مسلم است که پسرم را به خاطر او نزاییده ام.”

می پرسد: “پس برای چه او را زاییده ای؟ به نظر نمی آید که او را بخواهی.”

او می خواهد بگوید که این احساس، هر چه هست، احساس نخواستنِ پسرش نیست. احساس عدم توانایی است در برابر مسئولیتی چنین بزرگ و ادامه دار که حتا با کمک های شوهرش هم ناممکن به نظر می رسد. تفهیم این احساس به پدرش، یا هر کس دیگری، بسیار سخت است، مثل این است که چراغی که قرار بود ناگهان نوری بر ذهنش بیافکند، هرگز روشن نشده باشد. با این که تن او کاملاً دیگرگون شده است، گاهی احساس می کند که هرگز کودکی نزاییده است؛ نمی تواند باور کند که این کودک واقعاً از آنِ او است.

تلاش می کند که موضوع بحث را عوض کند. می پرسد: “واقعاً مشکل مامان چیه؟”

پدرش جواب می دهد: “صحبت ما در باره تو هنوز تمام نشده است.”

او پافشاری می کند: “واقعاً مشکلش چیست؟”

می گوید: “اخلاقش عوض شده.”

“فکر کنم بیش از اون باشه.”

“می خوای چی بگم؟”

“باید حقیقت مسئله رو بدونیم.”

“من و او حقیقت رو می دونیم.” و به همسرش اشاره می کند.

جین صدای خنده ی مادرش را می شنود که به چیزی که احتمالاً جیمز یا مارکو گفته است ابتدا آرام و بعد بلندتر می خندد. حدس می زند که حتماً پزشکان تشخیصی داده اند که آن را از دیگران پنهان می کنند.

“منظورت چیه؟”

“باید به زودی او را به جایی بفرستم.”

به مخارج می اندیشد و این که مادرش تنها کسی نخواهد بود که بی خانمان می شود. پدرش احتمالاً باید خانه را بفروشد تا بتواند او را به مکان قابل اعتمادی بفرستد که در آن به او بی توجهی نکنند و آزارش ندهند. به نظرش این که خانواده او نتواند از کسی که تمام عمرش را وقف آن ها کرده مراقبت کند مسخره می آید.

“البته نه این که این اتفاق همین امروز بیافتد، امّا به هر حال روزی باید او را به جایی فرستاد.”

جین هرگز این همه رنج در رخسارِ پدر ندیده بود، شاید چون قبلاً دنبالِ آن نگشته بود. او اغلب به رنج های دیگران توجهی نداشت. امّا حالا حالِ پدر را در می یافت. مویش سپیدتر شده بود و صدایش سخت تر از گلو بیرون می آمد. چشمانش از بی خوابی سرخ شده بود و نگرانی در صورتش موج می زد.

کَرُل و دوست کودکی اش، جین، عادت داشتند که از درون سوراخی که در دیوار چوبی بین اتاق هایشان ایجاد کرده بودند با هم صحبت کنند. صبح ها، پیش از آن که جین برای آوردن آب از شیرِ آبِ محله از خانه خارج شود، سوتِ بیدارباشی برای کَرُل می زد. صدای سوتِ جین شبیه جیک جیکِ مرغ های مگسخوار خاکستری رنگی بود که در آن ناحیه این بر و آن بر می پریدند تا پسربچّه ها با تیرکمان آن ها را شکار کنند و  روی منقل برشته کنند و بخورند.

یک روز صبح، از صدای سوتِ جین خبری نشد و کَرُل دیگر هرگز او را ندید. پسرهای محل می گفتند که مادرش او را کشته و دفن کرده است، بعد هم خودش ناپدید شده است، امّا به احتمال زیاد مادرش قادر نبوده که اجاره خانه را بپردازد و به همین علت پیش از طلوع خورشید فلنگ را بسته بوده است.

ویکتور مستأجر بعدی آن خانه بود. پدرِ ویکتور در یک کشتی کار می کرد که مرتب به میامی سفر می نمودو همه در محله می دانستند که ویکتور هم روزی به آن جا خواهد رفت. پدرش سالی یکی دو بار چمدان هایی پُر از لباس از آن جا می آورد و ویکتور همیشه زیرپیراهن یا لباس هایی را به خانه آن ها می آورد که می گفت مادرش آن ها را نیاز ندارد و یا غذاهایی می آورد که می گفت اگر کَرُل و مادرش آن ها را نخورند دور ریخته خواهد شد. ویکتور به زودی سوراخ بین دو اتاق را پیدا کرد و از آن جا انگشتش را داخل می کرد و تکان می داد. بعد، کَرُل، مثل آخرین بازمانده ی مرغ های مگسخوار محل، برایش سوت می زد.

از همان لحظه ی اول که کَرُل ویکتور را دید مطمئن بود که او را حمایت خواهد کرد. فکر نمی کرد هرگز بر علیه او کاری بکند و یا بخواهد او را به آسایشگاهی بفرستد. ولی حالا همراه با زنی که او نمی شناسد، زنی تُپُل و زیبا، درست همان طور که خودش بود وقتی ویکتور او را پسندیده بود، نشسته و دارد بر علیه او نقشه می کشد.

شوهرش و آن زن دارند آرام نجوا می کنند. در باره ی چه چیزی صحبت می کنند؟ و چرا پهلوی آن عروسک با موهای فلفل نمکی مجعد نشسته اند که شوهرش برای سر به سر او گذاشتن وانمود می کند که یک بچّه واقعی است. آن ها با دوستش جین ناپدید شدند و تنها چیزی که به جا مانده همین عروسک است که شوهرش برای او خریده است.

به اطراف اتاق نگاه می کند تا ببیند آیا دیگران هم از آن چه دارد اتفاق می افتد سر در می آورند یا نه، چطور این زن درست پیش روی او می خواهد شوهرش را از او بدزدد در حالی که او بین این غریبه ها و عروسکِ نشسته گیر افتاده است. زیر بغل عروسک را می گیرد و آن را روی شانه اش می گذارد. حرکاتِ صورتِ عروسک آن قدر طبیعی و زنده است که لب هایش جمع می شود و گونه هایش چین می خورد انگار واقعاً می خواهد گریه کند. برای ساکت کردن او با صدای مرغ مگسخوار خاکستری سوت می زند.

کَرُل سعی می کند همه ی این ها را به مردانی که در دو سوی او نشسته اند بفهماند، امّا آن ها موضوع را در نمی یابند. یکی از آن ها دستانش را به سوی او دراز می کند مثل این که بخواهد عروسک را از او پس بگیرد.

حالا همه دور او جمع شده اند. زنِ تُپُل هم آمده و دارد آرام آرام به او نزدیک می شود. کَرُل نمی داند علت این جنب و جوش چیست. او فقط می خواهد عروسک را به حیاط ببرد، از همان راهی که همیشه وقتی شوهرش خانه نیست می رود. می خواهد نسیمِ آفتاب-آکنده را روی چهره اش حس کند و درخشش نیمروزی آبِ استخر را ببیند. می خواهد به همه ثابت کند که نه تنها از خودش بلکه از این عروسک هم می تواند مراقبت کند.

چطور مادرش موفق شد از کنار جیمز و پُل بگذرد و جود را به مهتابی ببرد؟ جود دارد دست پا می زند و فریاد می کشد، پاهایش همان طور که مادرش او را از روی نرده آویزان کرده در هوا تاب می خورند.

پدرش اولین کسی است که خودش را به مهتابی می رساند، بعد از او جیمز و دیگران سر می رسند. با این که کَرُل در قسمتِ سایه دارِ مهتابی ایستاده، خیسِ عرق است. موی تافته اش درست مثل این که جود یا شخص دیگری آن را کشیده باشد پریشان شده است.

جین مطمئن نیست چه مدتی بازوانِ نحیفِ مادرش می تواند جود را نگه دارد، به خصوص که جود دارد گریه و بی تابی می کند و همزمان چشمانش به دنبال کسانی است که روی مهتابی جمع شده اند و بی صبرانه در انتظار هستند تا او را به داخل ببرند.

پُل به سرعت خودش را به طبقه همکف می رساند و جیمز حالا دارد به او نگاه می کند تا ببیند پسرش اگر از دست مادرزنش بیافتد کجا فرود خواهد آمد. افتادن او به درون آغوشِ پُل بعید به نظر می آید یا همان قدر ممکن است که افتادن او به درون استخر یا روی بوته ی انجیری که زیر مهتابی رُسته است.

مارکو، و خواهرِ جیمز، زُو، هم به کنار استخر آمده اند تا دست های بیشتری برای نجات احتمالی مهیّا کنند. جیمز دارد با تلفن با پلیس تماس می گیرد. گِرِیس، جین را تنگ در آغوش گرفته است، انگار تا نگذارد پخشِ زمین شود. پدر در چند قدمی مادر ایستاده و به او خواهش و التماس می کند.

وقتی جیمز کارش با تلفن تمام می شود، جایش را با پدرِ جین عوض می کند. جود دست هایش را مشت می کند و بعد آن ها را به سمت پدرش باز می کند. برای یک لحظه دست از گریستن بر می دارد، انگار می خواهد پدرش او را بقاپد. وقتی جیمز به سمت او می رود، کَرُل او را بیشتر به سمت بیرون متمایل می کند. نفس در سینه ی همه حبس می شود، گِرِیس، جین را رها می کند و جین چنان دولا می شود که گویی دو نیمه شده باشد.

جیمز می گوید: “خواهش می کنم، مامان.”

جین هم در حالی که خودش را مرتب می کند، تکرار می کند: “لطفاً، مامان، تقاضا می کنم، التماس می کنم.”

همسایه ها از آپارتمان هایشان بیرون آمده اند. برخی روی مهتابی ها ایستاده اند. برخی دیگر کنار استخر با پُل، زُو و مارکو ایستاده اند. حالا دیگر دست های زیادی آماده برای گرفتن جود ردیف شده است، اگر از دستانِ کَرُل لیز بخورد.

در آخرین معاینه ی پزشکی، پسرش بیست و هفت پوند وزن داشت، که یک پنجم وزن کنونی مادرش است. مادرش نخواهد توانست بیش از این او را در آغوش نگه دارد.

جین با احتیاط به سمتِ شوهرش حرکت می کند، و از کنار پدرش، که به نظر می رسد حسابی یکه خورده است، رد می شود.

می گوید: “مامان لطفاً بچّه ام را به من بده.” با لحنی قاطع و  یکنواخت صحبت می کند تا بچّه اش وحشت نکند.

مادرش با نگاهی بهت زده به او می نگرد که حالا دیگر نگاهی کاملاً آشنا است.

جین می گوید: “لطفاً او را به من بده.” شاید دخترش نبودن به او جَذَبه ی بیشتری داده باشد. شاید مادرش فکر کند که جین شخصی است که باید به او گوش کرد و از وی اطاعت نمود.

مادرش می گوید: “طفلک،” و این بیشتر برای جین لحنی دلسوزانه دارد تا درک این که او کودکی را آغوش دارد.

جین در حالی که سعی می کند صدایش از زاری بچّه اش بلندتر نباشد می گوید: “بله مامان، کودک است، فرزند من.”

کَرُل می گوید: “بچّه ی تو؟” و حالا دیگر بازوانش می لرزد گویی عاقبت وزن واقعی جود را حس کرده باشد.

جین صدایش را پایین می آورد و می گوید: “بله مامان، او فرزند من است. لطفاً او را به من بده.”

جین از سست شدن بازوانِ مادر در می یابد که می خواهد کودک را پس بدهد. امّا مادر هنوز کاملاً پس نکشیده است، و اگر این کار را با شتاب انجام دهد ممکن است دستپاچه شود و جود را بیاندازد. در حالی که نگاه مادرش بر او تمرکز دارد، او به شوهرش اشاره می کند که نزدیکتر بیاید و با هماهنگی کامل، پدرش مادر را و شوهرش جود را می گیرند. مادرش تنها زمانی جود را رها می کند که او در این سوی نرده در امنیت کامل است.

جیمز در حالی که پسر گریانش را به سینه چسبانده روی کف مهتابی نقش بر زمین می شود. پدر جین دستِ مادر او را می گیرد و او را به درون اتاق می برد. با او روی صندلی راحتی می نشیند و دستانش را دور شانه ی او می اندازد و او سرش را به آرامی بر شانه ی او می گذارد.

دو افسر پلیس، یک زن سیاهپوست و یک مرد سپیدپوست، به زودی سر می رسند. گروه امداد پزشکی آن ها را همراهی کرده است. یکی از امدادگران با نور چراغ چشمان مادر را معاینه می کند و بعد فشار خون او را اندازه می گیرد. گرچه مادرش حال عادی خود را بازیافته و تنها خسته به نظر می رسد، به بررسی روانی نیاز دارد. جود را هم معاینه می کنند و مشکلی جز اندکی کبودی در زیر بغل به خاطر  فشار دست مادر بزرگ ندارد.

جین می بیند که نگاه بهت زده دوباره به چهره ی مادرش بازگشته است در حالی که ویکتور و پُل به او کمک می کنند تا روی تختِ چرخدار دراز بکشد. پدرش خواهش می کند که او را با تسمه به تخت نبندند، امّا امدادگر ارشد پافشاری می کند که این کار جزوی از دستورالعمل است و قول می دهد که آزاری به او نرسد.

جین امیدوار بود که مادرش تنها قصد داشته تا درس زندگی به او بدهد، تا با یک تکانه او را از درون افسردگی بیرون بکشد و ثابت کند که می تواند پسرش را دوست بدارد، امّا بعد چشمان مادرش را هنگام دراز کشیدن روی تختِ چرخدار می بیند. آن ها پُف کرده و بی حالت هستند. به نظر می رسد او دارد به جین نگاه می کند ولی در واقع او به دیوار و بعد به سقفِ پشت سر او چشم دوخته است.

بدن کَرُل بعد از بستنِ تسمه ها به دور مچ دست و پایش لَخت می شود، انگار تسلیم شده باشد، کاملاً تسلیم، گردن نهاده در برابر هر آن چه به آن مبتلا است. انگار می داند که هرگز به آن جا باز نخواهد گشت، دست کم نه در شرایطی که پیش از آن وجود داشت. او همچنان می دانست که این لحظه، بر خلافِ لحظه ی تولد، آغازِ تازه ای نخواهد بود.

***

کَرُل تصور می کرد که این صحنه را هرگز دوباره نخواهد دید. امّا حالا دختر، داماد و نوه اش روبه روی او هستند. بازوانِ جیمز دور جین حلقه زده در حالی که او پسرش را که خوابیده در آغوش گرفته است. شاید جین دیگر فهمیده باشد که وجودِ پسرش چقدر ارزشمند است و چه میزان زندگی بدون او محال. کَرُل از آن که داستان های چندی از زندگی خود را برای دخترش نگفته پشیمان است. حالا دیگر آن داستان ها را کسی برای نوه اش نخواهد گفت. دیگر هرگز با او بازی نخواهد کرد.

نخستین باری که شوهرش او را نزد پزشک برد، پیش از آن که تصویربرداری از مغز و معاینه ی آب نخاع انجام شود، دکتر در مورد سابقه بیماری در خانواده از او پرسیده بود. پرسیده بود که آیا والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ او به بیماری روانی، آلزایمر یا نسیان مبتلا بوده اند. او نتوانسته بود به این پرسش ها پاسخی بدهد چون در آن زمان او دیگر چیزی از زندگی خودش را به خاطر نمی آورد.

دکتر گفته بود: “تاریخچه بیماری اش را خوب تشریح نمی کند”، که برای ویکتور به این معنا بود که او عاجز از گفتن داستان زندگانی خویش است.

تاریخچه بیماری اش را خوب تشریح نمی کند. هرگز او قادر به چنین کاری نبوده است. حتا وقتی که حالش خوب بود. از این به بعد هم دیگر احتمال انجام چنین کاری را نخواهد داشت. نوه اش بزرگ خواهد شد بی آن که او را بشناسد. خاطره انگیز ترین یادی که از آن دو به جا می ماند آویزان کردن نوه از نرده ی مهتابی است که برخی آن را تلاشی برای کشتن پسرک قلمداد خواهند کرد. برای او تمام این خاطره ها به زودی از میان خواهد رفت. امّا دیگران همچنان آن را به یاد خواهند آورد.

دارند او را روی تختِ چرخدار از آپارتمان بیرون می آورند. گرچه دستانش را تسمه بند کرده اند، پسرش دست چپ او را محکم گرفته است. جین، جود را به دیگر مادربزرگش می سپارد و به سوی تختِ چرخدار می رود. آن قدر صورتش را به کَرُل نزدیک می کند که کَرُل فکر می کند می خواهد او را گاز بگیرد. امّا بعد صورتش را عقب می برد و کَرُل تصور می کند که او دارد “درود، بدرود” بازی می کند که از دیگر قایم باشک بازی هایی بود که بچّه هایش از آن لذت می بردند. با صورتش تقریباً در تماس با صورتِ او، جین بینی اش را تکان می دهد و می گوید، “درود مامان” و بعد، “بدرود مامان”.

طبیعی است اگر او بخواهد به خودش بقبولاند که دخترش دارد واقعاً بازی می کند. این می تواند پایان درخوری برای زندگی خانوادگی، یا دست کم زندگی او با فرزندانش باشد. همیشه به آن ها سلام می کنی درست در همان زمان که آن ها را برای خداحافظی آماده می کنی. مدام از جدایی می هراسی، در حالی که تشویقشان می کنی تا بزرگ شوند، با هوشتر باشند، بخزند، صدا در بیاورند، راه بروند، حرف بزنند، جشن تولدهایی داشته باشند که تو امیدواری در آن ها شرکت داشته باشی و دعا می کنی که برای گرفتن آن جشن ها زنده بمانند. جین حالا دیگر در خواهد یافت که این گونه زیستن چه شکل و شمایلی دارد، این که بخشی از وجودت همیشه حیاتی جداگانه از کل هستی تو داشته باشد، و آن قدر آن بخش از زندگی ات را دوست بداری که گاهی فکر کنی داری عقلت را از دست می دهی.

دخترش دولا می شود و دست راست او را می گیرد. حالا هر دو فرزندش دست های نحیف و لرزان او را که به نظر می رسد دیگر از آنِ او نیست در دستهایشان گرفته اند.

دخترش می گوید: “مرسی، مامان، ممنونم.”

چیزی که برای آن نیاز به تشکر کردن باشد وجود ندارد. او تنها به وظیفه ی خود عمل کرده است. دیگر نیازی به درود و بدرود گفتن هم نیست. به زودی همه چیز از میان خواهد رفت، نه گذشته ای که به آن بتوان چنگ زد و نه آینده ای که بتوان به آن امید بست، تنها همین لحظه باقی خواهد ماند.

(۱) – خانم اِدویج دانتیکا یک نویسنده‌ هائیتیایی-آمریکایی سیاهپوست و بسیار موفق است که تا کنون جوایز و افتخارات بسیاری را ‏برای داستان‌های گیرای خود دریافت کرده است. او تحصیلات خود را در کالج بارنارد و دانشگاه براون به پایان رسانده است.