گئورگ تراکل: سرزمین رؤیا

گئورگ تراکل:

سرزمین رؤیا

ترجمه جمشید شیرانی

 

گاهی باید روزهای آرامی را به خاطر بیاورم که در آن زندگی را بی شک به شکلی شگفت‌انگیز و خوشنود، بسانِ هدیه ای از دستان بخشنده ناشناسی، به شادی گذرانده ام. و بارِ دیگر درّه-شهرِ کوچک در خاطره ام پدیدار می شود با خیابانِ اصلیِ پَهنش که از میان آن ردیفِ بلندی از درختان زیرفون شکوهمند می گذرد، و با کوچه های جانبی زاویه دارش که پُر است از زندگی اسرارآمیز و سودمندِ خُرده تاجرها و فروشنده های صنایع دستی – و با فوّاره ی قدیمی شهر در میانِ میدان که کاهلانه در آفتاب آب می پاشد و شب‌ها از آن زمزمه ی عشق می تراود. امّا گویی خود شهرک هم دارد خوابِ یک زندگی سپری شده را می بیند.

و تپّه های کم شیب تا فراسوی جنگل‌های با وقار و خاموشِ سرو کشیده می شود و درّه را از جهانِ خارج جدا می کند. نوکِ تپّه ها سبُک در آغوشِ آسمانِ صافِ دوردست جا خوش می کند و در این تلاقی بخشی از قلمرو آسمان سهمِ این سرزمین می شود. شمایل انسان ها همه همزمان به یادِ من می آیند و درست در برابر دیده هایم زندگی گذشته آن ها، با همه غم ها و شادی هایی که بی هیچ واهمه ای ابراز می شوند، به نمایش گذاشته می شود.

در این مکانِ دورافتاده هشت هفته زندگی کرده ام، هشت هفته ای که برای من بخشی متمایز و جداگانه از حیات من بوده است – یک زندگی مستقل – سرشار از شادی های بیان ناشدنی جوانی، مالامال از خواستِ زیبایی های دست نیافتنی. در همین جا بود که روحِ جوان من به نخستین درکِ خویش از تجربه ای والا رسید.

دوباره خودم را دانش‌آموزی می بینم که در این خانه‌ی کوچک، با باغچه ای کاملاً پوشیده از درخت و بوته در برابرش، در حومه ی شهرک زندگی می کند. آن جا در اتاقکی زیر شیروانی می زیستم که با تصاویر قدیمی و رنگ و رو رفته تزیین شده بود، و گاهی شب‌ها، در آرامش، رؤیاهایی می‌دیدم و آرامشْ آن رؤیاهای ساده لوحانه ی کودکی را به زیبایی ضبط و ثبت می کرد و اغلب آن ها را در ساعاتِ تنهایی سحرگاه بازپخش می نمود. و گهگاهی عصرها در طبقه پایین نزد عموی پیرم می رفتم که تقریباً تمام وقتش را در کنار دختر بیمارش، ماریا، می گذرانید. در آن جا ما هر سه در سکوت برای ساعت های متمادی در کنار هم می‌نشستیم. بادِ گرمِ شامگاهی از پنجره به درون می آمد و همراه خود همه گونه صداهای آشفته می آورد که آدم را به دیدن رؤیاهای نامفهوم وا می داشت. و هوا پُر از بوی فشرده و سُکرآورِ گل‌های سرخی بود که در کنار پرچین باغ شکفته بودند.

شب، آهسته به درونِ اتاق می خزید و من برمی خاستم و شب خوش می گفتم و خودم را به اتاقم می رساندم تا ساعتی دیگر را در کنار پنجره و در تاریکی شبانه در رؤیا به سر برم.

در ابتدا، هنگامی که نزد دختر بیمار بودم، اضطراب مرا فرا می گرفت امّا به زودی این احساس جای خود را به نوعی ادراکِ رنج آور و فروتنانه در برابر این دختر غریب، لال و رقّت انگیز داد. وقتی او را در این حالت می‌دیدم، حسی تیره در درونم از مرگ زودهنگام او خبر می داد. و بعد سخت از نگاه کردن به او می‌هراسیدم.

روزها، هنگامی که در جنگل پرسه می‌زدم، و در تنهایی و سکون احساس شادی می کردم، خسته روی خزه ها دراز می کشیدم و برای ساعت ها به آسمانِ بی انتهای روشن و درخشان خیره می شدم و احساس غریبی مرا از شادی می انباشت و ناگهان ماریای بیمار را به یاد می آوردم و برمی خاستم و بی هدف به هر سو می رفتم در حالی که دردی مبهم مغز و قلبم می فشرد و احساس می کردم که باید گریه کنم.

و گاهی، در گردش شبانه در خیابانِ خاکی مرکزی، که پُر از عطر شکوفه های زیرفون بود، عشاق را می دیدم که در سایه ی درختان نجوا می کردند؛ و می دیدم چگونه دو تن چنان یک دیگر را در آغوش می کشند که گویی یک تن اند؛ آرام از کنار فوّاره  در نور ماه می گذشتم – ناگهان لرزشی ناخوشایند مرا فرا می‌گرفت، و ماریای بیمار را به یاد می آوردم؛ آن گاه احساسی بیان ناشدنی بر من غلبه می نمود و ناگهان خودم را می‌دیدم که دست در دست ماریا به زیر سایه ی عطرآگین زیرفون ها قدم می زنم. و برق غریبی در چشمان سیاه و بزرگ ماریا می درخشید و ماه چهره‌ی نحیف او را پریده رنگ تر و شفاف‌تر نشان می داد. آن گاه به اتاق زیر شیروانی‌ می گریختم و از پنجره به بیرون خم می شدم و به آسمان ژرفِ تیره می نگریستم که در آن ستارگان خاموش می شدند و همان جا برای ساعت ها در رؤیاهای جنون آمیزِ پریشان غرق می شدم تا خواب مرا فرا گیرد.

و با این حال، من حتا ده کلمه هم با ماریای بیمار حرف نزده بودم. او قادر به تکلّم نبود. اما ساعت‌ها کنار او می نشستم و به چهره بیمار و رنجورش نگاه می کردم و دایم در این فکر بودم که او خواهد مُرد.

در باغچه، روی چمن دراز کشیده بودم و عطر هزاران گل مشامم را پُر کرده بود؛ چشمانم مستِ رنگ‌های درخشان گل‌برگ هایی بود که بر فراز آن ها نور خورشید فرو می ریخت، و به سکوتِ شناور در هوا گوش فرا می دادم که تنها گهگاهی با آوای جفتْ جوی پرنده ای گسسته می شد. به آوای تخمیر شدنِ زمینِ مرطوب و حاصلخیز، آوای رازآلودِ زندگیِ هماره زایا، گوش فرا می دادم. آن جا بود که عمیقاً شکوه و زیبایی زندگی را دریافتم. به آوای زندگی خودِ من می مانست. امّا ناگهان نگاهم به پنجره ی برآمده ی خانه افتاد. در آن جا ماریا – خاموش و بی حرکت، با چشمان بسته نشسته بود. و تمام تأملات من در بهت و سرگشتگی به احساسی دردناک و دهشتناک مبدّل گشت. و با وحشت باغچه را ترک کردم چرا که خود را سزاوار ماندن در آن نیایشگاه نمی دیدم.

بارها از کنار پرچین می گذشتم و در خیال یکی از گل های بزرگ، پُر رنگ و عطرآگین سرخ را می چیدم. آن گاه حس می کردم که می خواهم پنهانی خودم را به پنجره برسانم امّا شبح لرزانِ ماریا را می دیدم که بر سنگریزه-راه ایستاده است. و سایه ی من سایه ی او را در آغوش می کشید. و بعد در سلطه ی آن خیالِ گذرا به سوی پنجره می رفتم و گل سرخی را که چیده بودم در دامان ماریا می نهادم. و بعد به آرامی می گریختم مبادا به دام بیفتم.

چند بار این اتفاق ساده ولی ظاهراً بسیار با اهمیت به وقوع پیوسته بود! نمی‌دانم. امّا انگار پس از همآغوشی های بی شمارِ سایه هایمان من هزاران گل در دامان ماریای بیمار گذاشته‌ بودم. ماریا هرگز سخنی در این باره نگفت امّا من از برق چشمان درشتش در می یافتم که خوشحال شده است.

این ساعات‌، که در آن ما دو نفر در سکوت در کنار هم بودیم و شادی بزرگ و ژرفی را تجربه کردیم، شاید چنان زیبا باشد که من هیچ زیبایی دیگر را در فراسوی آن نمی توانم تصور کنم. عمویم اجازه می داد که ما در سکوت در کنار هم باشیم. امّا، یک روز که در میان آن همه گل های تابناک و در میان پروانه های بزرگِ زرین بال که در هوا شناور بودند، در کنار عمویم در باغچه نشسته بودم، متفکرانه به من گفت: “روح تو به رنج تمایل دارد، پسرکم”. و بعد دستش را روی سر من گذاشت و به نظر می‌رسید می‌خواهد چیز دیگری بگوید. امّا سکوت اختیار کرد. شاید نمی دانست که ناگهان چه حسی را در من بیدار کرده و چه نیروی شگفتی از آن زمان به بعد به زندگی من وارد شده است.

یک روز، هنگامی که دوباره به پنجره‌ای که ماریای بیمار معمولاً در پشت آن می نشست نزدیک شده بودم، رنگِ سپید و ثابتِ مرگ را در چهره‌اش مشاهده کردم. پرتو خورشید بر پیکر نحیف او می تابید، و موی رهایش در باد پریشان بود. چنان بود که گویی هرگز بیمار نبوده است، انگار هیچ علت واضح، جز یک معما، نبود. آخرین گل سرخ را در دستانش نهادم. آن را با خود به گور بُرد.

اندکی پس از مرگ ماریا آن جا را به مقصد یک شهر بزرگ ترک کردم. امّا خاطره ی آن روزهای آرام و سرشار از تابش خورشید، حتا بیش از زمانِ گوشخراشِ حال، همچنان در درون من زنده مانده است. شاید آن درّه-شهرک را هرگز دوباره نبینم – در واقع حتا تصور بازیافتن آن برایم هراسناک است. می دانم برای من امکان پذیر نیست حتا زمانی که آن خواهش های نیرومند جوانی وجود مرا تسخیر می کند. چرا که می دانم تنها به جستجوی بیهوده چیزهایی خواهم پرداخت که دیرزمانی است بی هیچ ردّی از میان رفته اند. نشانی از آن چه حالا در ذهن من – مثل امروز – هنوز زنده است در آن جا نخواهم یافت و بی شک این جستجو تلاشی بی فرجام خواهد بود.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸