عزت گوشه‌گیر: سه روز ساده بسیار خوشبخت

عزت گوشه‌گیر:

سه روز ساده بسیار خوشبخت  

دوشنبه 
منتظرش بودم توی اتاق هتل، در طول یک ساعت و نیم انتظار، صـد و بیست و پنج بار طول اتاق را پیمودم . سردم بود … شاید  از آشفتگی و ملالت انتظار سردم شده بود . نشستم کنار پنجره تا خورشـید از زیـر تکـه هـای ابـر پراکنده بیرون بیاید و ذراتش را بر پوستم بتاباند . در درون به خود می گفـتم : آیا اتفاقی برایش افتاده؟

گرسنه ام شده بود . از اتاق هتل بیرون آمدم . دیدم نشسته است در  اتـاق انتظار… مرا که دید از جایش بلند شد . پرسشگرانه نگاهم کرد و پرسید: چـرا به  تلفن هایم جواب ندادی؟
من مات نگاهش کردم. گفت: سه بار برایـت پیغـام  گذاشـتم… شـماره اتاقت را به من  نمیدادند.
گفتم: از وقتی که به هتل آمده ام اتاق را ترک نکرده ام… باور کن.

من نمی دانم در طول مدت انتظار به چه چیزهایی فکر کرده بود و او هم نمی دانست که من به چه چیزهایی فکر کرده ام…

تلفن ر ابه او نشان دادم که چراغ چشمک زن پیغام گیرش خاموش بـود . هر دو به تلفن نگاه کردیم شـگفت انگیـز و هـر دو چیـزی نگفتـیم . بعـد او ناگهان چرخید . روبه رویم ایستاد . آزردگی در چشم هایش محو شده  بود. بعد بغلم کرد و با شوری بی انتها لب هایم را بوشید . و من که ماه ها انتظـار لمـس پوست او را داشتم، نتوانستم این لحظات را با تمام شکوه پرسرعت شان، آرام در سلول های خـاطره ام تصـویرگونه ثبـت کـنم . بـا حرارتـی کـه در شـتاب انگشتانش می جوشید، د کمه های پیراهنم را باز کرد. هر دو لباس هـایمـان را از تن مان در آوردیم و من ساعت و گوشواره هایم را…

همیشه، آغاز، بوسه بر لب هایش بود . اما از عطش رؤیای لمس، ایـن بـار دوست داشتم که از انگشتان پاهایش شروع کنم . دلم خواست همین طور کـه به بالا می خزم، و نقطه های تنش را مـی بوسـم، انگشـتانم را در موهـای نـرم  سینه اش فرو ببرم، و بعد، با تاب خوشه کوتاهی از موهایش بازی کنم…

لب هایم از گردی تاب موهایش لغزید به روی پیشانی بلندش و بعـد … روی لب هایش…

آرام بود. آرام نفس می کشید.

نمی خواستم هیچ صدایی را از جهان در حال کشمکش بشنوم و نه هیچ تصویری را از تصویرخانه ای به خاطر بیاورم … آیا دریغ کردن از تجربه ایـن لحظه خوشبخت، چند بمب را از فرو ریختن آوارهایی در آن سوی دیگر از جهان متوقف می کرد؟… زوزه چند کودک را از وحشت مـرگ؟ … لـه شـدن چند هزار مورچه را زیر پهنی پاهایی…؟

تیک تیک ساعت را نمی شنیدم. هیچ صدای دیگری را … جز حـس یـک مه رقیق باران دار که سرزمین تنم را محاصره کرده بود و بعد ناگهـان صـدای رگبار، و ریزش سیل آسای قطرات درشت باران، از هماغوشـی دو تکـه ابـر گرسنه منتظر…

در من بود … در من یعنی تکثیر من به بی نهایت، وقتی  که او، تمـامی او در من  بود… وقتی که حس عاشقانه من آزاد از درز پنجره مـی رفـت تـا تـن  یخزده ای را شاید در جایی دوردست گرم کند و آن تن، تن دیگری را…

و بعد دیدم که گودی ناف من پر شد از ماده ای داغ و مذاب … و داغـی تا  لایه های درون تنم کشیده می شد. باران تمام  حفره های تنم را می شست.

نه… نمی خواستم از جا  برخیزم. ذرات پوستم به بشره پوست او دوختـه شده  بود. اگر تکان می خوردم، پیوند نقاط تن مان از هم پاره می شد. این تـن مرا به تمام اجزاء هستی پیوند داده  بود. مـن او را حـالا در خـود داشـتم تـا ابدیت…

نمی خواستم از جا برخیزم. گفت: تو گرسنه ای… گفتم: دیگر نه…

گفت: باید دوش بگیریم.

گفتم: دیگر نه…

گفت: آخر باید جای شب و روز را عوض کنیم!

گفتم: آره… باید جای شب و روز را عوض کنیم.

با هم دوش گرفتیم و تن همدیگر را شستیم … قبل از غروب آفتاب باید با او خداحافظی  می کردم. وقتی که در پشـت در هتـل لـب هـایم را بوسـید، یک باره صدای تیک تیک سـاعت را شـنیدم … صـدای پـرواز کبوترهـا را در ایستگاه قطار… و صدای حرکت ماشین ها را در خیابان…

گفت: خداحافظ

و در بسته شد.

مایع مذاب که در لابه لای تنم گریخته بود،  از شیار رانم به پا یین لغزید . آفتاب غروب کرده بود . سرم را فرو بردم در بافت سفید ملافه بالش تا عطـر ملایمی را که از تن او باقی مانده بود تنفس کنم . صدای ضربه ای بـه شیشـه پنجره، نگاهم را به پنجره خزاند . گنجشک کوچکی بـه شیشـه پنجـره نـوک می سایید.

 

سه شنبه

 خورشید طلوع کرده بود  در پشت  ابرها که صدای ضربه در اتـاق آمـد . من منتظرش  بودم. روحم با شتاب، پرشـتاب تـر از جسـمم روی تختخـواب دراز کشید . ناگهان این فکر از ذهنم گذشت که چنین حرکت پرشـتابی فقـط می تواند از یک رقیب عاشق حسود سر بزند!

من با خونسردی ابتدا به روحم و بعد به در اتاق که یـک بـاره بـاز  شـد نگاه می کردم.

تمام شب روحم تصـویری از نـوازش انگشـتان او را بـر تـنم بـه مـن می نمایاند. چند بار روحم را با او اشتباه گرفتم . پـی بـرده بـودم کـه روحـم لجوجانه تمامیت وجود او را طلب می کند و از شدت خشم از نیاز، خـود را به هیئت او در آورده است. همین نیمه شب دیشب سعی  می کرد با تپش هـا و تنش های صدای او با جسم من حرف بزند . آن گونه بازی ای که پوسـت تـنم چند بار فریب نوازش های صدایش را خـورده بـود … امـا بعـد بـا هشـیاری دریافت که تنها انعکاس صدا و تصویر اوست که دارد شریان های زیرپوستم را گرم می کند. حالا خودش ایستاده بـود در آسـتانه اتـاق و بـا چشـم هـای درخشانش به من نگاه می کرد. روحم را نمی گویم… «او» را می گویم با نگـاه پر رمز و رازش و بوی تن مردانه اش… و من گنگ و متحیر هنوز نمی دانستم که آیا او حقیقتاًَ تصویری از اوست یا خود حقیقی او…

روحم پرشتاب در تنم جا گرفت وقتی کـه او آرام آرام دسـت هـایش را دور کمرم حلقه کرد . از تماس انگشتان او بر پوسـت تـنم و لـب هـایش بـر لب هایم ناله کردم … ناله هـای روح و جسـم یـک ملـودی دوگانـه مـوزون نواختند با ریتمی از خروش خون و اصطکاک پوست بر پوست و اسـتخوان بر استخوان…

در سکوت با خود زمزمه می کردم: سلول های زمان را کش می دهـم تـا آفتاب آهسته تر به غروب نزدیک شود… تا تو در کنارم باشی…

نمی دانم آیا او صدای پچپچه های ذهنی مرا می شنید؟  نمی دانم چه فکر می کرد… یا اصلاً آیا به چیزی فکر  میکرد؟  لحظه ها را تکه تکه می کردم. کش شان می دادم مثل غلظت شیرین شکر… تا گردش قوسی و مرتعش لذت را در گودال های تنم دنبال کنم…

رخوتناک دست هایش را از هم باز کرد تا به تمامی لمسش کنم، لمـس قوسی، لمس دورانی، لمس حلزونی، … لمسی که در تکامل نقطه ها هرگز به نقطه اول برنمی گشت.
دیدم چشم هایش را بسته است و به خـواب عمیقـی فـرو رفتـه اسـت.

انگشتانم روی پوستش به فراموشی سپرده شده بودند.

وقتی که چشم هـایش را بـاز کـرد، گـویی هـیچ خـاطره ای از نـوازش انگشتانم به یاد نداشت… شاید هم سلول های پوست او ـ وقتـی کـه خـواب بـود ـ خـاطره را بـه سـرعت  دزدیدنـد و در جـایی زنـدانی کردنـد… مـن نمی دانم… من  گاهی به سـلول هـا … حتـا بـه سـلول هـای خـودم هـم دیگـر نمی توانم اعتماد بکنم … ما بدون این که واژه ای رد و بدل بکنیم، با هم حـرف زدیم… دیدم عمق چشم هایش غمگین است . فکر کردم شـاید دلتنگـی اش از ناتوانی واژه هاست در وادی کمال طلبی اش… یا شاید چیـزی دیگـر … چیـزی دیگر در ماوراء آن اتاق کوچک هتل که او را به سرزمین شک ها و تردیـدها برده است…      نمیدانم…

گفتم: فردا پوست مان را با پیراهنم می پوشانیم…

او فقط نگاهم کرد… نمی دانم لبخند هم زد یا نه…
من مثل گیاه عشقه روی تنش ریشه دوانده بودم … نه … نه… رویش مـن بر پوست تنش خلاف حس  آزادیمان بود… نه… نه… نباید…

مگر من او را چگونه می خواهم؟ ساده و صریح … هالـه گونـه و دسـت نیافتنی!…

ایستاده بودیم کمی دورتر از یک رسـتوران کـه لـب هـایم را بوسـید و رفت… من خشکم زد … یک هوشمندی رندانه در  نگاهش بود، یـک زیرکـی چابکانه… وقتی که گفت: خداحافظ…

تنها نشستم در رستوران تا غروب آفتاب را تماشا      کنم… مـن بـه ظـرف غذا نگاه می کردم و گنجشکی تنها به دانه های غـذایم نـک مـی زد… مـن بـه گنجشک نگاه  میکردم و گنجشک به من…

 

چهارشنبه

پیراهنم پوستم را پوشانده بـود کـه بـه اتـاقم آمـد . روحـم وحشـیانه و شورانگیز می خواست که حریصانه او را مثل یک گیـاه گوشـتخوار در خـود ببلعد… نهیب زدم به روحم … گفتم: نه… پیراهنش پوسـتش را پوشـانده بـود وقتی که کنارم روی تخت به فاصله دراز کشید… من سرشار از شادی، پوسته واژه ها را می دریدم وقتی که واژه ها را کنـار هم می چیدم… و او واژه ها را برهنه می کرد و می شست وقتی که واژه ها را کنـار هم می آراست.
گفت: می بینی که چینش واژه ها در کمال، چقدر از برهنگی مان در بستر زیباترند!

نا به هنگام مثل گنجشکی که بی تفکر  مـیپـرد از یـک شـاخه بـه شـاخه دیگر، گفتم: نه!

گویی ترادف »خلوص واژه ها« و »برهنگی  تن«  آن حس مبهم و معصوم بزهکاری را که در چین چینه های تنم پنهان بود،  از لایه های دفن شده بیرون کشید… که بی محابا گفتم،  نه… سکوت کرد…   نمیدانم تأملش از واژه ناگهانی » نه« بود یا با درنگ می خواست که این تصاویر از صافی لحظه هـا بگذرنـد …

نمی دانم…

اما همین طور که که من بوسه می زدم بـر نـوک انگشـتانش . بـه عقربـه ساعت نگاه می کردم. و به ان لحظه موعود که باید اتاق را ترک کنم…

در درون به خود گفتم : مگر خوشبختی چیست؟ آن پرسـش همیشـگی که: خوشبختی چیست؟ و آن پاسخ  همیشگی  که: یک واژه مـبهم … امـا چـرا من با تمام ابهامش، به کمال حس اش می کنم؟… آیا مگر من آنـی نیسـتم کـه پیوسته بودنش، یا تصـور بـودنش را بـه سـخره گرفتـه بـودم؟ ! آیـا مـن در مطلق گرایی، کمال زیبایی یک لحظه را از یاد برده بوده ام؟

وقتی که اتاق را ترک کردیم، واژه ها  ناگهان از من گریختند … سـکوت، پیراهن زبانم  شد. آیا سکوت من او را به خمیازه کشانده بود وقتی که من بهگذر سریع دیوارها و درخت ها و ابرها نگاه می کردم؟

نمی توانستم زیر خورشید درخشان، ابری را که آرام آرام مرا در محـاق فرو می برد از خود برانم … من چگونه در اوج حـس خوشـبختی، در محـاق فرو می رفتم؟

بال های هواپیما که از دور نمایان شدند، من به تصور یـک خـداحافظی آرام ، دست هایم را دور بازوانش حلق کردم . اما او ناگهان مرا تنگ بـه خـود فشرد. آن قدر صادقانه تنگ که بغض گلویم را به شدت فشرد … و نتوانسـتم به چشم هایش نگاه کنم…

در پشت پنجره هواپیما، گنجشک تنهایی نشسته بود روی بال آهنی و با چشم های هراسان گاه به من نگاه می کرد و گاه بـه آن دشـت وسـیع کـه تـا چشم می توانست پهناوری را ببیند،  جاده بود و زمین و سبزه و آب.

… و آسمان با ابرهای پراکنده…

 

جولای ۲۰۰۲ ـ شیکاگو

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸