حسن حسام آهو دربند
حسن حسام آهو دربند آن روز لعنتی، روز سیاهی بود! آون روزو میگم داداش! اون روزِ آشوبو که رفته بودیم
بیشتر بخوانیدحسن حسام آهو دربند آن روز لعنتی، روز سیاهی بود! آون روزو میگم داداش! اون روزِ آشوبو که رفته بودیم
بیشتر بخوانیدرضا اغنمی مخترع دردفتر خاطراتش آمده است: اوضاع شهر بهم ریخته، همهجا غوغا و هیاهوست. سرو صداهای هولناکِ
بیشتر بخوانیدحسن زرهی: به “اوا“ اما نگفتم توی تاریکترین غار جهان هستیم و همین طور همه چیز بمباران میشود.
بیشتر بخوانیدمتینا توکلی: آخرین شب مهتابی یک پشه آن شب یک شب مهتابی بود. شبی که تمام مدت پشهای کوچک
بیشتر بخوانیدمونا امامی: آینه مسافران، مثل ماهیهای مرده ی کنار ساحل، روی نیمکت ها و زیر نیمکت ها
بیشتر بخوانیدرشید مشیری من را ببخشید عکس هایتان را که دیدم، نوشته هایتان را که خواندم، از ذوقها ، توانها، هنهایتان
بیشتر بخوانیدمحسن یلفانی آغازی از یک نمایشنامه یک دیواری بزرگ و بلند با پنجرههائی در دو ردیف – دو طبقۀ یک
بیشتر بخوانیدمریم رییس دانا مهتاب چه چراغ قرمز طولانیای! از خیابان چرچ[۱] میخواهد بپیچد به میلیکن[۲] سمت خانه، که
بیشتر بخوانیدرشید مشیری گردو و مویز سال ۱۳۴۳ است ومن در ردیف سوم کلاس پنجم دبستان نشسته و در میان هیاهوی
بیشتر بخوانیدادویج دانتیکا (۱) طلوع، غروب (Edwidge Danticat) نیویورکر، ۱۱ سپتامبر ۲۰۱٧ ترجمه جمشید شیرانی دوباره در روز غسلِ
بیشتر بخوانید