منظر عقدایی: جای پا روی برف
منظر عقدایی
جای پا روی برف
چیزی که میخواهم برایتان تعریف کنم خودم به سختی باورش میکنم، انتظار ندارم حس و حال من را درک کنید ولی باور کنید که خودم هم نمیدانم زنده هستم یا مرده. شاید شما هم روزی این تجربه را داشتید که زمان و مکان دست به دست هم میدهند تا شما را در مهی اسیر خود کنند. آنوقت راه خودتان را گم میکنید و منتظر هستید ببینید چه اتفاقی در مه برایتان میافتد. ولی چه کسی میداند چه اتفاقی قرار است بیفتد.
با این مه درست نمیتوانستم ببینم. ماشین ایستاد و دری با صدایی قیژ مانند باز شد. من را کف ماشین کشیدند و دو نفر مرا کول گرفتند. همه جا ساکت بود و من جز سیاهی چیزی نمیدیدم، چیزی دیده نمیشد یا من نمیدیدم. تا مدتی صدایی هم شنیده نمیشد. من سنگین بودم و صدای نفس زدن دو نفری که من را کول کرده بودند به گوشم میرسید. جای خلوتی بود و گاه و بیگاه صدای غارغار کلاغی شنیده میشد. روی یک چوب یا تختهای چیزی بودم، شاید برانکار یا تابوت بود. حدس میزنم. شاید بیشتر از دو نفر مرا حمل میکردند، مطمئن نیستم. کی میتواند از چیزی مطمئن باشد.
یکی از آنها که صدای جوان و گرفتهای داشت ایستاد و به نفر دیگر گفت: “خسته شدم بزاریمش زمین؟” رفیقش جواب داد: ” تا هوا تاریک نشده یک جایی پیدا کنیم. دست سگها نیفته بهتره.” اولی گفت: ” نیگا کن، زیر اون درخته خوبه.” و مرد دومی جواب داد: ” بهتره یکم صبر کنیم. اگرکسی ما رو ندید میزاریمش و میریم رد کارمون. اولی گفت ” گناه نداره به امون خدا رهاش کنیم؟ دومی سرفهای کرد بعد صدایش را صاف کرد، انگار بخواهد سخنرانی کند:” بنده خدا منو تو کارهای نیستیم، به ما گفتن یک جای خلوت بزارینش، همین. بقیش با خداست.” مدتی در سکوت رفتند و بعد ایستادند. مرا که زمین گذاشتند از سوراخ ریزی توانستم بیرون را نگاه کنم. شاید فکر میکردم میبینم. هرکس دیگری هم جای من بود از این خیالات به سرش میزد. خورشید داشت غروب میکرد. سایه آن دو مرد مثل سایه درختها درازشده بود. لابد من سایهای نداشتم. کمی صبر کردند. دور و برم پر از تلهای تپه مانندی از خاک بود. هر دو سیگاری دود کردند. مرا به حال خودم رها کردند و رفتند. رفتن آنها را دیدم، جای پاهایشان روی برف ماند. خواستم بلند بشوم اما توانی در خود نمیدیدم. مگر آنکه گرگی، حیوانی پیدایش شود و من از ترس، جان نداشتهام را بردارم و پا به فرار بگذارم. راستش صدای گرگ را هم شنیدم. از دور صدای جروبحث چند نفر را شنیدم. تاریک شده بود و بهسختی دیده میشدند. سگی هم به دنبال آنها میدوید. سگ به سمتم آمد و بوکشید. دور خودش چرخی زد. زوزه کوتاهی کشید و عوعو کنان به سمت صاحبش رفت. آنها به من که رسیدند مکثی کوتاه کردند. انگار ترسیده بودند. جلوتر که آمدند از ترس فریاد کشیدند و پا به فرار گذاشتند، سگ هم به دنبالشان. جای پاهاشان توی برف مانده بود. من هم از آنها و سگشان ترسیده بودم اما توان داد و فریاد نداشتم. مدتی گذشت و توانستم بنشینم. شایدم فکر میکردم نشستم. از دور صدای ههمه میآمد. عدهای با چراغ به سمت من میآمدند. باهزار زحمت روی پا ایستادم و لابلای درختان خودم را مخفی کردم تا ببینم چه باید بکنم. پلاستیک سیاهی که توش بودم همانجا مانده بود. کمی صبر کردم و به خودم گفتم “شاید دارند دنبال کسی میگردند و اگر گیرش بیارن معلوم نیست چی میشه.” با تمام توانم سعی کردم از آنجا دور شوم. به عقب که نگاه کردم دیدم با چوبی دارند پلاستیک را فشار میدهند.
خیس عرق بودم، شایدم از باران یا برف بود، یادم نیست. اولش سنگین راه میرفتم بعد سبک شدم. انگار پرواز میگردم. قرار بود با فرح سوار هواپیما بشویم. الان نمیدانم سوار هواپیما هستم یا احساس پرواز دارم. دیگر نمیدانستم زنده هستم یا مرده. خانهایی از دور دیدم. ناتوانتر از آن بودم که خودم را به آن خانه برسانم. اما انگار چیزی مرا به جلو هل میداد، شاید باد مرا با خود میبرد.
دور تا دور خانه تاریک بود اما اتاقهای طبقه بالا روشن بودند. یادم نیست چطور وارد خانه شدم از این قسمت به بعد را دیگر خیلی یادم نمیآید. وقتی به خودم آمدم مثل حیوان وحشی در زیرزمین خانه پناه گرفته بودم. فکر فرح و سفر رهایم نمیکرد. نه خسته بودم و نه گرسنه یا تشنه. تاریک بود خوب نمیدیدم، خودم را مچاله کردم و آماده حمله. انگار همه اینها را خواب میدیدم و یا کسی خوابش را برایم تعریف میکرد. تا حالا هواپیما باید رفته باشد. دیر شد. خیلی دیر شد. نباید میرفتم مراسم ختم دوستم. نباید آفتابی میشدم، ولی رفتم. فکرش را نکرده بودم. دودل هم بودم. حالا هواپیما رفته و من گم شدهام. کجا هستم نمیدانم.
باید خودم را مخفی میکردم چون اگر من را ببینند نمیدانم چه میشود. مدتی بعد توانستم روی پای خودم بند شوم. پلهها را آرام طی کردم. نفهمیدم چطور به طبقه دوم رسیدم، سه در بسته دیدم. صدای همهمه و بهم خوردن لیوان یا صداهایی که در مهمانیها شنیده بودم مرا برد به روزی که با فرح رفته بودیم در مراسمی شرکت کنیم. فرح خیلی رقصید و موهای صاف و سیاهش با هر دور چرخیدن پریشان و در هم میشد. اول دایره بود. انگار موهایش هم میرقصید مثل رقص درختان یا برگها و شاخهها در باد. دستمال سیاه دستش بود. رقص “رارا”[۱] بود. صورت زنها خیس بود. صورت فرح گل انداخته بود. شور و رقص او در میان زنان زبانزد بود. صدای موسیقی بلند بود. انگار اینجا هم دارند مینوازند. نمیدانم چرا دست دست کردم اگر یک روز فقط یک روز زودتر بلیط گرفته بودم. آه امان از این فکر و خیالها و کاش کاش گفتنها. نمیدانم چرا درِ دست راست را باز کردم. همه دور تا دور اتاق نشسته بودند و میز بزرگی آن وسط بود، پر از کتاب. فرح هم بود. بچه بغل داشت. دختر بود.
-فرح جان دختر میخواهی یا پسر؟
-اولی فرق نمیکنه. قدش مث تو بلند باشه و خندههای ترو داشته باشه.
آرام یک گوشه نشستم. صدای کسی که کتاب را داشت میخواند یکنواخت بود. کمکم پلکهایم سنگین شد.
همه جا سکوت بود. همه رفته بودند. زنی جوان با ژاکت پشمی قرمز رنگ زیر پتو خودش را از سرما جمع کرده بود و کتاب میخواند، شاید هم خواب بود. از عصر تا به حال این تنها رنگی بود که دیدم. از ترس دیدن او خشکم زد ولی زن توجهی به من نداشت. اتاق بزرگی بود با کتابخانهای مرتب و تمیز. روی پنجه پا به سمت کتابخانه رفتم. اتفاقی کتابی را بیرون کشیدم. شاید با خواندن کتاب سرم گرم شود و به هواپیما و فرح فکر نکنم. روی جلد کتاب عکس یک پرنده بود، یک هواپیما و زنی با سربندی مثل سربند فرح. با خط کجی نوشته بود، “آن روز که برف میآمد”. رفتم روی مبل نشستم و در نور چراغ کمرنگی که حیاط را روشن کرده بود شروع به خواندن کردم. چند صفحه اول را که خواندم یادم رفت کجا هستم. باور کردنی نبود. با ولع چندین صفحه را خواندم. انگار کسی سرنوشت من را نوشته بود. فصل دوم اینطور شروع شد: ” سی سال بیشتر نداشت، انتظار تولدی بودم که او انتظارش را نداشت، به او نگفته بودم. روزها زیر آفتاب داغ یا هوای سرد پشت دری منتظر میماندم. تاریک که میشد دست از پا درازتر برمیگشتم. قرار بود با هم به فرانسه برویم. همه چیز بهم خورد. همه چیز از مراسم عزاداری شروع شد. کاش نرفته بودیم”.
فکر تولد بچه مرا برد به روزهایی که با فرح جروبحث میکردیم که کی بچهدار شویم. چه رویای شیرینی بود. نکند پایش سنگین شده بود و من نمیدانستم. زندگی کوتاهمان، از عشق و عاشقی تا ماه عسل آنقدر کوتاه بود که آدم فکر میکند برشی کوتاه از سیب سرخی است. چشمهایم را بستم تا در رویا ببینمش. چشمهایم سنگین شد و خوابم برد. تا صبح چندین بار بیدار شدم و خوابیدم. خواب میدیدم هواپیما بدون ما رفته، بیدار که میشدم نمیدانستم اینجا کجاست. دوباره خوابم برد. خواب دیدم من و چند نفر دیگر روی نمیکتی نشستهایم. کشیشی ردا پوش از ما اعتراف میگرفت. کشیش به نظرم آشنا میآمد. از نگاهش پرهیز کردم و حرفی نزدم. میخواستم فرار کنم، نگران فرح و دیر رسیدن به هواپیما بودم، دیدم نه پولی دارم و نه جایی را میشناسم تا بروم، برف میبارید. سرمای هوا را هم نمیشد ندید بگیرم، لباس مناسب هم نداشتم. دیوارهای سیمانی بلند و همه درها هم بسته بود. همه جا روشن بود و تو هیچ گوشه و زاویهای نمیشد پنهان شد. بدنم بشدت درد میکرد. بلاتکلیف بودم انگار در برزخ بودم، شاید هم اینجا جهنم بود و من خبر نداشتم. منتظر بودم اتفاقی بیفتد. در این فکرها بودم که باز بیدار شدم.
زن جوان بیدار شد، نگاهی به دور و بر کرد. چشمهایش را بست، انگار خوابید. چشمهایش زیر پلک میچرخید شاید خواب میدید. از روبرو شدن با او میترسیدم. از اتاق خارج شدم. به راهرو رفتم. یکی از درها باز بود. آنرا بستم ولی حسی ناشناخته من را واداشت بروم داخل اتاق. پرده را کنار زدم. اتاق روشن شد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. حیاط زیر برف لم داده و لحاف سفید را روی خودش کشیده بود. درخت بید لباسهایش را در آورده بود. باغبان پیری زیر درخت ایستاده بود و سیگار می کشید. سایه روشن شاخ و برگ ها روی صورتش غوغایی از فرم های زیبا درست کرده بود انگار با مداد سیاه او را طراحی کرده بودند، لبخندش همراه دودِ سیگار در فضا مانده بود، یا شاید یخ بسته بود. به مردهها میمانست. پیرمرد سیگارش که تمام شد با شانه های افتاده رفت، انگار هرگز نبوده. رد پاهای پیرمرد روی برف دیده میشد و سایهاش با خودش راه میرفت. با رفتن او سایه شاخ و برگ ها روی برف جلوه بیشتری پیدا کرد. احساس کردم تنها نیستم. وقتی روی برگرداندم، زن را دیدم غرق خواب. نفهمیدم چطور از آن اتاق به اینجا آمدم. ناخودآگاه فریاد کوتاهی کشیدم. کتاب از روی سینهاش به زمین افتاد. هر دو از دیدن هم وحشت کرده بودیم.
-شما کی هستین؟ چطور اومدین داخل؟
-نمیدونم. لطفا نترسین، کاری باهاتون ندارم. نمیدونم چطور اومدم تو این خونه پیچ در پیچ. الان میرم ولی قبلش باید کمکم کنید.
زن آرام رفت کنار در که اگر حمله کردم راه فرار داشته باشد. من متوجه ترس او شدم. روی مبل نشستم و با حرکت دستهایم زن را به آرامش دعوت کردم: ” نمیدونم چرا اینجام، نمیدونم چکار دارم، اما میدونم خیلی دیرم شده زنم منتظرمه”. زن به نظر چیزی از حرفهایم سر در نیاورد. پرسید: شما کی هستید؟ دزد؟ چی از من میخوای من پول زیادی ندارم. حضور شما اینجا گیجکننده است، راستشو بگین. منظورتون چیه نمیدونین اینجا چکار دارین، شما راه افتادین اومدین خونه من”. خواستم به سمت او بروم ولی ترسید و دستگیره در را گرفت. ترس او را که دیدم دوباره روی مبل نشستم. پرسیدم: “منو ببخشین، میشه بگین اینجا کجاست؟ شما کی هستین و کی این کتابو نوشته و چرا تو کتابخونه شماست؟ نگاهی به دور و برکرد و گفت:” بی اجازه وارد شدین و شب هم اینجا ماندین باید از اینجا برین والا فریاد میزنم”. کتاب را به سوی اوگرفتم تا ببیند. ” شما واقعا کی هستین؟” دهان باز کردم که چیزی بگویم اما باغبان لای در را باز کرد و گفت صبحانه حاضر است. انگار چیزی ندید و نشنید. مکث کوتاهی کرد و رفت. زن هم به دنبال او از اتاق بیرون رفت. انگار او هم مرا ندیده بود.
زن طوری در آشپزخانه راه میرفت گویی جوی آبی جاری است و تلاش دارد داخل آب نیفتد. از سوراخ درِ سماور بخاری تُنک و باریک بیرون میآمد. شیشهها را بخار گرفته بود. فضای آشپزخانه مثل جنگلی مهآلود شده بود و دید را مشکل میکرد. زن در مه مرا دید که روی صندلی نشستهام. میز صبحانه آماده بود. چیزی نخوردم. به من نگاه کرد. به چشمم آشنا بود ولی نمیدانستم او کیست. چند بار دور میز چرخید. پاهایش خیس شد. صورتش کمکم محو شد. ترسیده بود. میخواست از آشپزخانه بیرون برود ولی دری برای خروج نبود. آرامتر شد. چرایش را نمیدانم. به خودم جرئت دادم پرسیدم:
– شما نویسنده کتابو میشناسی؟
-اره دوستمه سرگذشت نامزدش آرمانه.
-من آرمانم. شما کی هستین؟
-من رویا هستم دوست فرح، امکان نداره آرمان زنده نیست.
-پس من چیم.
رویا بدو رفت و با یک عکس برگشت. عکس را کنار صورت من گرفت و گفت خیلی شبیه آرمانی و کتاب را دستم داد.
-بیا فصل آخر رو بخون.
کتاب را گرفتم. دیشب تا دمدمای صبح میخواندمش. کلمات جلوی چشمم رژه میرفتند. “چهارشنبه ساعت ۵ صبح برف شدیدی میبارید. سال……” سرم گیج رفت و دیگر نتوانستم بخوانم. قبلا همه را خوانده بودم. فصل آخر کتاب سفید بود ولی بالای صفحه نوشته بود” شاید روزی این فصل را کسی بنویسد”. رویا پرسید “درست نوشته؟” سکوت کردم. گفتم “من دیشب این کتابو خوندم ولی صفحه آخر را ندیدم. خوابم برد.” رویا گفت ” شاید فصل آخر را تو باید بنویسی، اگه آرمان هستی”. کتاب را از دستم گرفت. گفتم نمیتوانم. رویا گفت: تو کی هستی؟ اگر آرمان هستی بگو تا من بنویسم والا تا دیوانه نشدم بهتره بزاری بری. رویا طوری به عکس نگاه میکرد گویی جز عکس چیز دیگری را نمیبیند. رویا عکس را پشت و رو کرد و گفت: ” گیج و منگم هنوز”. گفتم: ” بقیشو تو بنویس”. رویا انگار با عکس حرف میزد: ” من هیچی از تو نمیدونم. از اون شب که برف میامد بگو”.
دوباره مه غلیظی آشپزخانه را پر کرد.رویا بی توجه به من برای خودش چای ریخت و شیرینی را در دهان گذاشت. یک جرعه چای نوشید و دوباره گازی به کلوچه زد. به او نگاه کردم. رویا گفت” هرگز چیزی را با این لذت نخورده بودم عطر زنجبیل در دهانم پیچیده”. کنار پنجره رفتم و به خیابان نگاه کردم. چند پسر بچه و دختری که از آنها بلند قدتر بود داشتند آدم برفی درست میکردند. یاد برف بازی و آدم برفیهایی که میساختم افتادم. رویا با دیدن بچهها گفت: ” یاد خاطرات کودکی افتادی؟” یاد سنگی افتادم که لای گلوله برفی گذاشته بودم و به سر دوستش آسیب رسانده بودم. انگارداشتم تقاص آن روز برفی را پس میدادم. رویا پرسید: ” اگر دوست داری برایم تعرف کن.” سکوت کردم. شقیقه سردم را به شیشه چسباندم.
رویا انگار از خواب عمیقی بیدار شده باشد عکس را برداشت انگار در مهم ناپدید شد. دمی بعد انگار چیزی را فراموش کرده باشد به آشپزخانه برگشت. باغبان به دنبالش او وارد آشپزخانه شد تا میز را تمیز کند. او خوردههای شیرینی را با دست جمع کرد.
-تو کوچه بچهها داشتند برف بازی میکردن که یکیشون سر اون یکی رو شکوند و فرار کرد. این کتاب اینجا چکار میکنه؟ دیشب تو کتابخونه بود، صبح تو اتاق شما، حالا هم تو آشپزخونه. انگار پا داره.
دیگر نمیدانستم کجا بروم و چکار بکنم. سرگردان بودم. گویی در مهی غلیظ گم میشدم. رویا به حیاط رفت. جای پاهایی روی برفهای حیاط یا وسط باغچه دیدم. معلوم نبود کسی آمده و یا رفته بود. برف آرام میبارید و جای پاها داشت پر میشد.
مرداد۱۴۰۱
[۱] -رارا واژهای اوستایی است که موسیقی آن همان موسیقی است که در گاتها زرتشتیان روایت و اجرا میشد. رارا رقصی است که هنگام عزاداری و سوک و بیشتر نزد قوم لک رواج دارد.