برایان سلزنیک منشور رنگارنگ برگردان عزت گوشه گیر

برایان سلزنیک

منشور رنگارنگ

برگردان عزت گوشه گیر

برگردان چند داستان کوتاه از مجموعه (گردآورد) کتاب منشور رنگارنگ  Kaleidoscope نوشته برایان سلزنیک Brian Selznick نویسنده آمریکایی

گردآورد کتاب منشور رنگارنگ شامل بیست و سه داستان کوتاه است و در سه فصل “بامداد، پس ازنیمروز و غروب” بخش بندی شده است. هر داستان با یک طرح سیاه و سفید نقاشی/طراحی که کار نویسنده است، آغاز می شود. این نمودار ها با محتوای داستان همخوانی دارد، و نوشته مفهومی گویا تر پیدا می کند.  هر چند نویسنده می کوشد که بگوید که این کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است، اما درونه های چند پهلو، پر از ایهام و تو در توی فلسفی، علمی، تخیلی و شاعرانه او آنگونه اند که کتاب به درجه بندی سنی ویژه ای محدود نمی شود و خوانندگان گسترده تری را در بر می گیرد که به پنداشت های آن علاقمندند.

هر داستان با دوشخصیت اصلی، راوی و پسری بنام “جیمز”، که پیوندی توانمند، پرعاطفه، و اندیشه ورز با همدیگر دارند، آغاز می شود. یک پیوند درونی، عارفانه و رمز آمیز که آن دو را به طبیعت اندوه، از دست دادگی، متفاوت بودن و مفهوم عمیق عشق و دوستی نزدیک می کند.  آندو در سفرهای خود به ژرفای زمان، مکان، خاطره و رویا،  همدوش با هم، رهنوردی می کنند تا معنا و مفاهیم پیچیده زندگی را دریابند. هدف، رهایی و آزادی انسان است از دریافت. از پرسش. از کنجکاوی. از دانش سکوت. از هنر دیدن، هنر دریافتن و هنر اندیشه ورزیدن. کتاب، به زبان ساده ای اندیشه های پیچیده را بیان می کند. و آنگاه گفته چارلز بوکوفسکی به ذهن می آید که: “تفاوت یک روشنفکر با یک هنرمند در اینست که یک روشنفکر، چیزهای ساده را پیچیده می گوید. اما یک هنرمند چیزهای پیچیده را ساده بیان می کند.”

 

برایان سلزنیک، نویسنده کتاب، در سال ۱۹۶۶ در نیوجرسی بدنیا آمده است. وی در هنر تصویرگری تحصیل کرده و علاوه بر تصویرگری کتاب، به عروسک گردانی و صحنه پردازی تئاتر نیز پرداخته است. علاقمندی او به کتاب، بویژه ادبیات کودکان، انگیزه نوشتن کتاب هایی مصور شده از جمله ” آفرینش هوگو کابرت” که بوسیله مارتین اسکورسیزی به فیلم در آمد، و کتاب “شگفت زده” که تاد هینز برداشتی از آن را به فیلم برگردانده است.

کتاب منشور رنگارنگ  آخرین اثر اوست که سه سال پیش به چاپ رسیده است.

 

برگردان این داستان ها را به خواهرم اعظم تقدیم می کنم.

 

در صفحه نخست، تکه ای از کتاب بازتاب داده شده است:

 

پسر گفت: “آره، برش دار، داخل این استوانه رو نگاه کن”

منشور لوله ای را برداشتم و به چشمهایم نزدیک کردم.

گفتم:”چقدر قشنگه”

همانطور که پیچ لوله منشور را می چرخاندم، آیینه ها و تکه های رنگ های شیشه داخل استوانه پیاپی عوض می شدند و جهان، زاویه دار و در هم شکسته می شد.

پسر گفت: “حالا به من نگاه کن”

 

 

 

 

غول

نوشته: برایان سلزنیک

برگردان: عزت گوشه گیر

از بخش اول: بامداد

هر بامداد آن پسر را می دیدم که تنها در کنار رودخانه سن ژرمن نشسته است.  روی بهترین نقطه مورد علاقه اش بر آن تخته سنگ بزرگ،  زیر آن درخت کهنسال. مدت ها بود که دلم می خواست با او حرف بزنم، اما می دانستم که به ما اجازه داده نشده بود تا با انسان ها ارتباط گفتاری برقرار کنیم. مادر روی این موضوع تاکید زیادی کرده بود. اما من تنها بودم و آن پسر هم گویی تنها به نظر می رسید. من قبلا هرگز از هیچ قانونی سر پیچی نکرده بودم. همیشه کاری را که از من خواسته شده بود، انجام می دادم. همیشه به خانه غذا می آوردم و در غارهای زیر تپه به حرف بزرگترها گوش می دادم. از مادرم آموخته بودم که وقتی که راه می روم رد پایم را پاک کنم، و می دانستم که چطور با عوض کردن مسیرم در پهنه جاده ها خودم را نامرئی کنم. اما بازهم تنها بودم.

بعضی اوقات آن پسر با خودش غذا می آورد و غذایش را روی تخته سنگی که رویش می نشست، می خورد. گاهی هم فقط به ابرها خیره نگاه می کرد. او هماره پس از نیمروز به خواب فرو می رفت، و این تنها زمان امنی بود که من می توانستم به او نزدیک شوم. من او را از همه زوایا در آنطرف رودخانه زیر نظر داشتم. و وقتی که چشم های پسر بسته بود و بنظر می آمد که دارد خواب می بیند، من از  آب می گذشتم و بطرفش می آمدم. او به اندازه یک بند انگشت من بود. من به تخم هایی فکر کردم که گاه از آشیانه های بالای درخت ها می افتادند و روی زمین می شکستند. آن پرنده های نوزاد و مرطوب داخل تخم ها هنوز برای زنده ماندن و زندگی کردن آماده نبودند. و آن پسر شبیه آنها بود. او هم بسیار نازک و شکستنی بود، و بنظر می رسید که مثل آن پرنده ها هنوز آماده نبود که زندگیش را شروع کند.

در شگفت بودم که پسر درباره چه چیزی دارد خواب می بیند. آیا خواب های او مثل خوابهای من بودند؟ من گاه در غارهای وسیع زیر تپه گم می شدم. اما اغلب خواب هایم  پر بودند از جنگل ها و آب و حیوانات عجیب و غریب و غذای گرم. گاهی هم می توانستم پرواز کنم. حس اینکه من هم در هوای آزاد به همراه پرندگان و در میان ابرها پرواز می کنم آنقدر واقعی بود که بعد از بیدار شدن شفافیت آسمان و تردی هوا را روی پوستم تا مدتی احساس می کردم. با وجود اینکه آن ها در تخم هایی با پوسته نازک و شکننده رشد می کردند که خیلی سریع شکسته می شدند، با این حال فکر می کردم که پرنده ها موجودات خوشبختی هستند. کاش یک پرنده می بودم.

صدایی از دور دست ها بگوشم رسید: تو کی هستی؟

پسر از خواب بیدار شده بود. من به سرعت به طرف دیگر چرخیدم و از تیر رس نگاهش دور شدم. دوباره به طرف رودخانه برگشتم و نگاهش کردم. پسر سعی می کرد تا با تکیه بر آرنج هایش از جا برخیزد. من نمی دانستم واژه هایش چه معنایی را القا می کردند، اما می توانستم بگویم که او از من نمی ترسید. فکر کردم که شاید او تصور می کرده که من برشی از یک خواب هستم.

روز بعد، پسر یک سیب با خودش آورد و آن را روی لبه تخته سنگ گذاشت. سیب، به کوچکی یک نقطه قرمزبود، آنقدر ریز که به زحمت دیده می شد، اما من بنوعی دریافتم که او آن را برای من آورده است. همانطور که من خود را از نگاه او نامریی کرده بودم، از رودخانه گذشتم و انگشتم را روی لبه تخته سنگ گذاشتم. این امکان به هیچ گونه ای وجود نداشت که من سیب را بردارم. چون سیب بی نهایت کوچک بود. بخاطر این خودم را فقط برای چند ثانیه برای پسر مرئی کردم. پسر پلک زد و تمام بدنش لرزید، مثل اینکه عرق سردی او را فرا گرفته باشد. اما با اینحال سیب را برداشت و در هوا نگهداشت. در لحظه کوتاهی که سیب وجودم را لمس کرد، سیب هم نامرئی شد. من سیب را به دهان بردم و روی زبانم قرار دادم. آنقدر کوچک بود که من نمی توانستم آن را گاز بزنم. اما وقتی که در گستردگی دهانم آب شد، من به دریافت تجربه طعمش رسیدم، مثل یک خاطره.

روز بعد، وقتی که پسر دوباره به همان نقطه برگشت، چیز دیگری برای من آورد. آن را روی تخته سنگ گذاشت، اما من نمی دانستم که آن چیز چیست. دوباره برای لحظه ای من خودم را برایش مرئی کردم، تا او بداند که من در آنجا حضور دارم. او باز هم آن چیز را در هوا نگهداشت و من آن را به چهره ام نزدیک کردم. آن چیز از سیب بزرگتر بود، اما می دانستم که آن غذا نیست. از آنجایی که نمی دانستم با آن چیز چکار کنم، آن را دوباره به پسر برگرداندم، به این امید که او به من نشان بدهد که آن چیز چه چیزی است.

پسر آن چیز را دوباره از من گرفت و لبه تا خورده درون آن را باز کرد و گفت: “یکی بود یکی نبود. مادری بود که بچه کوچکش را جن و پری ها دزدیده بودند.” من هنوز نمی توانستم معنای واژه هایش را بفهمم، اما مطمئن بودم که او دارد برایم یک داستان می گوید. از دور به صدایش گوش دادم، و خوشحال بودم که او فقط دارد آن داستان را برای من تعریف می کند.

من می دانم که این برای کسانی که اینرا می شنوند عجیب بنظر می رسد. ما به زبان یکسانی صحبت نمی کردیم، و براحتی هم نمی توانستیم همدیگر را ببینیم. فکر کردم که ممکنست اسمش “جیمز” بوده باشد، چونکه وقتی که واژه “جیمز” را به زبان می آورد خودش را نشان می کرد، شاید هم این نام معنی اش “انسان” بوده باشد در زبان خودش. من مطمئن نبودم و البته این موضوع هم موضوع چندان مهمی نبود. آنچه مهم بود این بود که وقتی که سایه کوچکش روی تخته سنگ ظاهر می شد، قلب من می تپید، بالا و پایین می رفت. حتی با اینکه من همیشه خودم را به او نشان نمی دادم، یا اینکه آنطرف رودخانه ایستاده بودم، او می دانست که من آنجا هستم. بعد، در یک بعد از ظهر، دیدم که سطح آب بطور غیر معمولی می درخشد، و در نهایت شگفتی جیمز را دیدم در یک قایق کوچک، که بطرف من می آمد که مرا ببیند. و همانموقع بود که عمیقا به این دریافت رسیدم که او حقیقتا به دیدن من می آید.

و همانجا بود که فهمیدم که یک دوست پیدا کرده ام.