مسعود باستانی؛ سمفونی« صمیمی» در گوش جان ما

مسعود باستانی

سمفونی« صمیمی» در گوش جان ما

در گرامی­داشت کیوان صمیمی

 

تا راه قلندری نپویی نشود

رخساره بخون دل نشویی نشود

خیام

 

آن روز شنبه سوم دی‌ماه که برای نخستین بار قصد کرده بودم تا این سطور را بنویسم، انگار از همه شنبه­های سال خسته­تر بودم.‌ همین جنس خستگی است که مرا تا مرزهای قفل شد‌گی می کشاند واین قفل شدگی معمولا هشداری است حاکی از سقوط در دره افسرد‌گی و حرمان تنهایی! به گمانم پس از چهل سالگی است که دیگر می توان باور کرد ایام بلوغ تاب‌آوری به پایان رسیده و از این پس عمیق ترین خستگی‌ها ناشی از رنج دیده‌گی و دلمرد‌گی های ماست. همان خستگی که عیار و چگالی­اش فراتر از مرزهای تن آدم است و دوام آن طولانی تر از ساعت شمار روزانه‌اش. شاید به همین دلیل بود که سنگینی خواب از چشم هایم پرید و به باران پناه بردم.

ابرهای آسمان شهر رشت درگرگ‌ومیش بامدادی آن روز بی دریغ قطرات باران را می پاشیدند تا من هم بتوانم باسنگفرش های خیس پیاده‌رو رقابت کنم. هنوز از حیرانی باران و احساس نم کشیدگی موهایم بیرون نیامده بودم که صدای همایون در سرم پیچید.

با من امشب زیر باران گریه کن

سر به زانوی خیابان گریه کن

یا از اول دل به رویایی نبند

یا بر این رویای ویران گریه کن!

زمزمه این شعر دوباره بهانه آن خستگی خوفناک و این گریز صبحگاهی را برایم یادآوری کرد. گرچه بهانه آن روز و موضوع سطرهایی که امروز می نویسم چندان از همدیگر دور نیستند.آن روز گپ شبانه درباره اعتراضات و سرکوب ها و بحث کشدار دنباله­اش که به دوران«پسا مهسا» کشیده شده بود با اخطار خورشید که نورهای نفوذی‌اش را به داخل اتاق فرستاده بود، به پایان رسید. قصد خواب کرده بودم که خبر را دیدم. اعتراف می کنم که با خواندن آن خبر ده کلمه‌ای که به شکل زیرنویس از گوشه سمت راست صفحه تلویزیون حرکت می کرد؛ حیرت زده نشدم. ولی همین خبر کوتاه بهانه ای شد که بهایش همان خستگی دشوار بود و آن فرار بارانی، تا شاید معبر باریکی بیابم برای جدال با قفل شدگی!

باید از قفل شدگی اخیر فرار می کردم، زیرا می خواستم این بارمتن متفاوتی بنویسم. ترکیبی متفاوت از جملاتی که باید تصویرگر فردی باشد که در نگاه خوانندگان و به چشم اطرافیانش رفتار و کرداری سخت متفاوت دارد.

****

کسی که حدود ۲۰ سال پیش برای نخستین بار نامش را لابه‌لای کلمات خانم خوش صدایی که تماس گرفته بود و می گفت منشی دفتر اوست، شنیدم و یک دهه بعد، گردش ایام مقدر کرد تا چند سالی همبندی و هم اتاقی اش در زندان باشم.

کسی که در روزهای پایانی همین دوره همبندی، روبروی‌اش نشستم و با حسرت و حسادت گفتم: خیلی خوش شانس هستی! شما یکی از اعضای خوش اقبال ترین نسل زندانیان سیاسی تاریخ ایران بودید؛ آنها که روی شانه های مردم آزاد شدند. نسلی که در روزهای پاییزی آن سال، انبوهی از جمعیت انقلابی پشت در کشویی زندان قصر برای استقبال از آنان ایستاده بودند!

همان کسی که در آستانه آزادی اش از آن محبس مشترک، دوباره مخاطبم شد تا این بار با افسوس، بپرسم: چهل سال پیش وقتی آزاد شدید، تقریبا انقلاب هم به مقصد رسیده بود. اما حالا که از زندان بیرون می روید همه رشته ها، پنبه شده اند و همان چند تشکل فکسنی که در جامعه مدنی ساخته بودید حکم انحلال گرفته اند. حالا چه حسی دارید؟! هر بار پیرمرد با دقت همیشگی گوش کرد و لبخند و نگاه فکورانه اش نشانه پایان گفتگو ی ما بود. پس از همزیستی و انس چند ساله با او دیگر می دانستم که برای پاسخ به چنین پرسش­هایی نباید منتظر جواب آنی باشم. به گمانم او هم می دانست که طرح ناگهانی این سئوالات از طرف من، به قول خودش یک جور ” بلند بلند فکر کردن” است.

کسی که بارها برایم گفته بود: «اینجا، ما لختِ همدیگر را دیده‌ایم!» و مقصودش این بود که تنگناها و مضیقه‌های ریز و درشت محیط زندان که همواره شکل و حجم شان هم تغییر می کند، فرصتی است تا همبندی­ها و زندانیانی که چندین سال با هم زندگی می کنند، بتوانند بدون رتوش و بی هیچ نقابی، خصوصیات اخلاقی، خصلت های فردی و شخصی ترین عادات یکدیگر را مشاهده کنند و همدیگر را بشناسند.

قرار نیست مدح نامه بنویسم یا به رسم معمول دلنوشته ای تحویل دهم.از طرف دیگر هم می دانم که سهم این دستخط در هر ویژه‌نامه یا مجله ای که میزبانش شود، چند صفحه ای بیشتر نخواهد بود پس حوصله و مجالی برای شناختنامه نویسی نیز باقی نخواهد ماند. خاطرات جسته و گریخته ام از زندان و همزیستی و هم نفسی هایم با او و بقیه نام هایی که برای خوانندگان جذابند، ملات اصلی این متن خواهد بود، پس باید به شدت مراقب واژه ها و روایت ها باشم. شاید که این خاطرات بخشی از همان تاریخ خفته و پنهان این سرزمین بلا کشیده است. نقطه ای از جهان که تاریخی طویل و جغرافیایی خاورمیانه ای دارد و هنوز هم می توان خروار خروار مثنوی از رنج ها و عشق ها،حماسه ها و خطاها و خیانت ها و حماقت های اهالی اش تحریر کرد.

ای کاش قطرات این باران منبع الهام باشند زیرا در آن لحظه به چشم من به هیبت مسافرانی دیده می شدند که در سراسر مسیر طولانی این سفر یعنی از آسمان تا زمین، همواره جاری اند.ای کاش بتوانم با مدد این الهام به درستی او را  توصیف کنم. هم او که با تاسی به خواجه شیراز مرام «درویشی» و «خرسندی» را برای زیستن و غلبه بر تلاطم و مصایب زندگی برگزیده است. شاید هم خستگی ناپذیری و بردباری­اش در برابر همه آن چیزهایی که مرا این چنین خسته و خیابان گرد کرده است، محصول همین مرامنامه کوتاه است.

******

دادگاه انقلاب سعید مدنی را به ۹ سال زندان محکوم کرد. کلمه به کلمه همین خبر کوتاه است که دوباره به سراغم می آید و حجابی ضخیم می سازد تا نتوانم در این جستجوی خیابانی کلید قفل شدگی ام را پیدا کنم. پیش از این بارها و بارها در خلوت های خاص با خود گفته ام که ترکیب «خیابان» و «خاطره» گاهی وقت ها، چیز خطرناکی می سازد. ناگهان به خودم هشدار می دهم.

هشدار! چون حس می کنم دوباره در آستانه همان خطر مرکب قرار گرفته ام و نباید مقهورش شوم. آقا سعید هم مانند او فصلی قطور از دفتر نانوشته این خاطرات است و در چشم من، هم قامت و هم قبیله اوست. همان قبیله ای که شاید تنها در خاطرات پراکنده و خلوت های تردید آلود ذهن من، همیشه پُر رنگ است و شادمانه مشغول کوچیدن!

همان قبیله که یک روز در توصیف بزرگانش نوشتم، ایشان آموزگاران نگاه کردن به نیمه پر لیوان ها هستند. همان قبیله ای که هیچگاه نمی توانید اهالی اش را بدون امید و آرمان های شان تصور کنید و اغلب قادرند از پله های پراکنده دیروز نردبانی بسازند به سوی فردا. همان قبیله که حقیقت فردا در چشمش آن قدر ملموس و عینی است که هیچ وقت در دام قطب نماهای جعلی و شیک نمی افتد و در تب توهمات نوستالژیک نمی سوزد.

سوژه این نوشته هم یکی از اهالی همین قبیله است و شاید به همین دلیل است که پیغام کوتاهی که از زندان فرستاد آن قدر دلنشین بود و  در آشفته بازار جهان مجازی زمانه ما، مورد استقبال اغلب مخاطبانش قرار گرفت. او با الهام از سخن شیخ سعید ابوالخیر نوشته بود هر کسی، در هر کجا که هست تنها یک قدم جلوتر بیاید.

بی شک امروز او می داند که خیابان های شهر گاهی مملو از دوندگان است. شهروندانی که با استارت ناگهانی شروع به دویدن کردند و حالا  دیگر شمار قدم­های شنوندگان و ناشنوندگان آن پیغام خیلی بیشتر از یک گام و دو گام شده است. جوانانی که دویدن کردند و شجاعانه فریاد زدند: زن، زندگی، آزادی!

دوندگان جوانی که صراحت و سماجت و سرعت شان مرا ذوق زده و متحیر کرد. آن ها با جرقه ای ظاهر شدند و خشمگین فریاد کشیدند و پاشیده شدن خون های پاک و مظلوم شان به دیوار های شهر، رنگ لباس ما تماشاگران فعال را سیاه کرد.

****

سنگفرش های خیابان های این شهر بارانی انگار با پوشیدن لباسی زرد رنگ از برگ پاییزی درختان آماده استقبال از باران بودند. می خواهم قدم هایم را تندتر کنم و ناخودآگاه به زیر نگاه می کنم تا بار دیگر جاری بودن قطرات الهام بخش را در شیار بین سنگفرش ها را پیدا کنم. ولی از ترکیب آنان با برگ های پاییزی آبی به رنگ سرخ جاری است. بی اختیار بغض هایم تشدید شدند. دیگر از همه این بغض ها هم خسته شده ام. همان بغض ها که به باور من اگر فرزند زمانه خویش باشیم، نباید مجال دهیم تا به کینه مبدل شوند و باید از دل آنها بهروزی و صلح آفرید.

ولی خسته شدم! خسته از همه بغض ها و خوف ها، خسته از این همه غربت وطنی، خسته از تکرار نگاهی که تو را به شکل فرزندی گنگ در سرزمین مادری ات می بیند. خسته از این همه ماتم که پدران مان به ارث گذاشته اند.

خسته از ناتوانی­ام در پاسداری از حقیقت و انعکاس آن، خوف از فرجام جوانانی که با همان خلوص دیروز ما در خروش اند و بی توجه به مقصد و مسیر تنها به سرعت حرکت شان، دل خوش کرده اند! خسته از ناتوانی در افشای شکارچیانی که برای مصادره هویت ها، ذبح حقیقت ها و انحراف مسیر ها نقاب همرنگی با جماعت به چهره زده اند و قطب نماهای جعلی توزیع می کنند. خستگی­های خلاصه شده در سعایت و حماقت تمام نشدنی حاکمان و ساده دلی مردمان!

حالا در این کویر تنهایی جالی خالی او که اکنون یکی از زندانیان سیاسی تبعید شده است یا سعید مدنی که قرار است دست کم نیمی از دهه اول این عصر تازه را در حبس سپری کند، برایم نفس گیر است.

غیبت و غربت همه اعضای این قبیله که شاید بتوانند مرشدی برای همین روزگاران پریشان حال باشند، خستگی هایم را به شکل تصاعدی افزایش می دهد، آن چنان که دیگر رمقی برای روایت و نگارش باقی نماند و کلیدی برای رهایی از آن قفل شدگی یافت نشود. مأیوسانه با خودم تکرار می کنم این خستگی ها، اگر ماراتن مرگ نسازند، دست کم تو را به تنهایی و انزوای قلم مبتلا خواهند کرد.

زیر باران کاملا خیس شده ام. صبح است و رهگذران عجول کم کم پیاده رو های خلوت را اشغال کرده اند. دوباره با همایون همنوا می شوم که:

درد را باران نمی شوید…

مدت هاست که دیگر اختلاط های یکنفره ام را نمی نویسم ولی هنوز نتوانسته ام از دستش خلاص شوم. وسط همین اختلاط است که طرف مقابل گفتگو ناگهان می ایستد و روی بیت پایانی همین ترانه ای که با همایون زمزمه کردم تمرکز می کند و اصرار می کند که قفل به مدد همین بیت شکسته خواهد شد. او دوباره می خواند که:

عشق سلطان است و باقی بنده ایم

زیر تیغش پایکوبان، گریه کن !

****

حالا باید بنویسم که مهندس کیوان صمیمی موضوع اصلی همین نوشته ای است  که می کوشم، متفاوت باشد. کسی که وقتی معرفی اش می کنند او را مسن ترین زندانی سیاسی کشور می نامند. نوشته  اند «کیوان صمیمی بهبهانی» را همگان با نام کوچکش می خوانند ولی ما در زندان «رجایی شهر» به او «مهندس» می گفتیم.

این «ما» ضیر اشاره به جمعی است که در طول شش سالی که من آنجا بودم دائم تغییر می کرد. اگر چه بند ما شبیه بقیه بندهای زندان خیلی شلوغ نبود و شیبه بازداشتگاه­ها به ترمینال رفت و آمد افراد تبدیل نشده بود ولی رفتن و آمدن افراد که می توانم باعبارت آزادی و انتقالی یا حکم کشیدن و زندانی شدن این دو فعل را تشریح کنم، هر بار آرایشی جدید و چه بسا تغییراتی در برنامه روزانه ما ایجاد می کرد. سال ۱۳۸۹ مهندس صمیمی از بند ۳۵۰ زندان اوین به رجایی شهر تبعید شد و از همان بدو ورودش همگی او را مهندس صدا زدیم. این لفظ آن قدر فراگیر شد که نگهبانان بند و مسئولین زندان هم با همین عنوان او را می شناختند و احضار می کردند. تنها استثناء در آن جمع، آقا عیسا (عیسی سحرخیز) بود که به عادت قدیم و  به اعتبار رفاقتش همچنان او را کیوان می خواند. مهندس از اولین ساعت های ورودش، بزرگ تر جمع کوچک ما زندانیان جنبش سبز بود. آن روز که مهندس آمد سفره سبزها عضو جدیدی گرفت و او هم در کنار داود سلیمانی، عیسی سحرخیز، احمد زیدآبادی، مهدی محمودیان، مجید توکلی و من در کنار سفره می نشست. البته زندانیان دیگری همچون رسول بداقی، حشمت الله طبرزدی، رضا رفیعی، منصور اسانلو، کوهیار گودرزی و رضا خادم هم هویت سبز داشتند ولی به دلایل گوناگون عضو این سفره نبودند. «همسفره‌گی» در زندان مثل «هم خرجی» در دوران سربازی یا مثل «همخونگی»، نوعی پیوند است که بیشتر بر اساس اشتراکات هویت ها یا افکار و علایق مشترک شکل می گیرد. مهندس علاوه بر سن و سال، چندین و چند سال در دهه پنجاه ساکن زندان قصر بود و به همین دلیل در اغلب چالش ها و مشکلات و حتی امورات جاری زندان طرف مشورت بچه ها بود و در چشم همه ما صاحب تجربه.

هنگام ورود مهندس به رجایی شهر، ما با تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی که قبل از سال ۸۸ بازداشت و زندانی شده بودند در نمازخانه انتهای بند کارگری یکی از اندرزگاه ها ساکن بودیم. زندانیان بند روزانه راهی کارگاه می شدند و حیاط باصفای بین کارگاه ها، هواخوری ما بود. آمار زندانیان سیاسی ساکن نمازخانه با زندانیان همین بند کارگری ثبت می شد و ما هم از امکانات بند مثل تلفن های کارتی و … مانند سایرین استفاده می کردیم. به دستور رییس، زندانیان سیاسی ساکن نمازخانه هم بایستی نماینده­ای از جمع شان معرفی می کرذند تا بر اساس رسومات جاری کارهای وکیل بند را انجام دهد و پاسخگوی مسؤولان باشد.

کسی از جمع اعضای سفره سبزها، داوطلب یا علاقمند به این کار نبود. وقتی هم که مهندس به این جمع اضافه شد، یکی از زندانیان قدیم به شکل محدود و حداقلی این کار را انجام می داد. اسفندماه همان سال بود که دوره جدیدی برای همه زندانیان ساکن نمازخانه آغاز شد. چند روز پس از تظاهرات بیست و نهم ماه سال ۸۹ که به دعوت رهبران جنبش سبز برگزار شد و پس از حصر خانگی ایشان ناگهانی و بی خبر همگی ما را به زیر زمین بند دیگری که فوری تخلیه شده بود، منتقل کردند و دستور قطع تماس های تلفنی و عدم هرگونه ارتباط با سایر زندانیان صادر شد. به فاصله کوتاهی بقیه زندانیانی که با اتهامات سیاسی و عقیدتی یا جرایمی که مصداق اقدام علیه امنیت ملی است و از سال های گذشته در بقیه بندها به شکل پراکنده ساکن بودند، به این زیرزمین منتقل شدند.

تعداد به ۶۰ و اندی رسید و طیف های جدیدی به آن جمع اضافه شدند. سفره بچه های مجاهدین خلق، سفره بهاییان، سفره کردهای تبعید شده که به اتهام عضویت در حزب دموکرات و کومله دستگیر شده بودند و چندین و چند سفره تک نفره که صاحبانشان  به اتهام جاسوسی یا هواپیما ربایی و یا نوکیش مسیحی، زندانی شده بودند. وضعیت تازه و محدودیت های جدید تا مدت ها همه را در بهت و دلشوره فرو برده بود به خصوص که زمزمه های شنیده می شد مبنی بر این که این گونه قرنطینه سازی زندانیان سیاسی شباهت زیادی به وضعیت اعمال شده بر زندانیان سیاسی سال۶۷ دارد و شاید که تابستانی دیگر در پیش است!

فقط تعدادی از ما که از نمازخانه به این بند تازه منتقل شده بودیم با نحوه زندگی در این بند جدید که شبیه بند سلول های انفرادی بود و باید به صورت دو نفری در هر سلول ساکن می شدیم ناآشنا بودیم و ناچار شدیم هر چه زودتر با این وضعیت سازگار شویم. مهندس با آقای بداقی هم اتاق شد و شاید کوشید تا کمی از انزوای خودخواسته او  که در طول این چند ماه به چشمش آمده بود، بکاهد. رسول هم در دوران حبس نمازخانه از جمع سفره سبزها بیش از همه با مهندس همدل و صمیمی شده بود.

اندک اندک شرایط بهتر شد و بعد از چند هفته بالاخره اجازه ملاقات با خانواده ها هم صادر شد. این ترتیب و ترکیب جدید نیازمند وکیل بند جدیدی بود که خیلی بیشتر از پیش، کارها و امورات بچه ها را دنبال کند و مورد تایید زندانبانان هم باشد. به طور معمول و بر اساس سنت مالوف در این مواقع ، نگاه جمع  به سوی افراد مسن تر می چرخد، آن زمان هم مهندس یکی از مهمترین گزینه های منتخب بچه ها برای این کار بود.

او از این پیشنهاد استقبال کرد و برخلاف تصور جاری که انتظار می رفت در ابتدا متواضعانه از این کار استنکاف کند، حاضر شد تا به همراه چند نفر از بچه‌ها این کار را  بر عهده بگیرد. آن روز کسی متوجه نشد که مهندس با قبول این مسئولیت به دنبال بنیان گذاری یک نهاد جدید است. او بعد از مدتی گفتگو های مفصل و طولانی با همبندی ها و مسئولین بند و روسای زندان سرانجام پیشنهادی جهت تشکیل شورای زندانیان سیاسی- عقیدتی را مطرح کرد و حاضر شد تا با همکاری چند داوطلب اساسنامه ای برای این شورا بنویسد.

شاید تشکیل شورای زندانیان که قرار بود وظایف سنتی وکیل بند و تقاضاهای صنفی زندانیان را پیگیری کند در نظر ساکنان بند ما قابل پذیرش و اعتماد بود ولی در نگاه نگهبانان، پرسنل و مدیران زندان رجایی شهر به قدری غریب و عجیب بود که با شنیدن نامش به شکل تمسخرآمیزی می خندیدند. ولی ظرف یکسال و اندی تلاش مصرانه و جدیت مهندس صمیمی و حمایت های نسبی همبندیان بالاخره مجمع عمومی در سالن بند برگزار شد و منتخبان به عنوان اعضای شورا معرفی شدند و رییس زندان هم با برگزاری جلسه ای با همین چند نفر تلویحا رسمیت شورا را به پرسنل ابلاغ کرد. رفتار و سکنات مهندس در همه تعاملات با مقامات زندان به گونه ای بود که عمیقا باور داشتند او خیرخواه آنان نیز هست و در خیلی از موارد طرف مشورت ایشان قرار می گرفت.

مهندس دست کم در چندین دوره شروع به کار شورا به عنوان عضو و رییس شورا انتخاب شد و به رغم کهولت سن و بیماری و خستگی های شدید به شکل تمام وقت در آن کار می کرد. او از اول صبح که ساعت کار اداری در زندان شروع می شد تا نیمه های شب که فرصتی مهیا می شد برای گفتگو و مشورت و یا بحث کردن با زندانیان سابقه دار و بچه های ناراضی از شورا  و یا زندانیانی که درگیری و مشکلی  برای شان پیش آمده بود؛ مشغول کار بود.

به همین دلیل همه کسانی که اندکی او را می شناسند، وقتی خبردار می شوند او دوباره از داخل زندان درباره وضعیت یک زندانی تظلم نامه‌ای منتشر کرده و  یا پس از خودسوزی مهدی دارینی و به هنگام مرگ دردناک بهنام محجوبی صدای اعتراضش در رسانه ها پیچده است، تعجب نمی کنند.

در این میانه تعجب و حیرت ، تنها سهم مسولین قضایی در دادستانی و مدیران زندان اوین است که مشاهده می کنند این پیرمرد هفتادساله پس از قطع تلفن و محرومیت از ملاقات و چندین و چند اقدام تنبیهی دیگر، باز هم دست از رویه اش نمی کشد و ناچار می شوند برای خلاصی خویش او را تبعید کنند. زیرا که به قول حافظ شیرازی : «جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد»

*****

یادم نیست که تا قبل از همبندشدن، چند بار مهندس را دیده بودم. اما هنوز فراموش نکرده­ام که ظهر روز ۲۳ خرداد سال ۱۳۸۸ بود که نامش در فهرست کوتاه بازداشت شدگان به گوشم خورد. بهت و التهاب آن روز موجب شد که از شنیدن نامش در  فهرست کوتاه دستگیرشدگان نخستین روز پس از انتخابات، علامت سوال کوچکی در گوشه ای از ذهنم شکل بگیرد. از طرف دیگر عدم حضور برجسته اش در کمپین های موسوی و کروبی که هیاهوی مبارزات انتخاباتی و تبلیغات شان با غلظت بالایی فضای رسانه های عمومی را پرکرده بود، علامت تعجبی را هم کنار آن علامت سوال کاشت. اما دستگیری من در تیر سال ۱۳۸۸ و چند ماه انفرادی و بازجویی و دادگاه علنی و ابلاغ حکم بدوی موجب شد که آن علامت سوال به آرشیو ذهنم سپرده شود. تا این که سرانجام در یکی از روزهای مهرماه سال ۸۸  نگهبان بند ۲۰۹ زندان اوین در سلولم را باز کرد و گفت که برای اعزام به سالن ملاقات آماده شوم. شوقی تازه زیر پوستم دوید و ملاقات با خانواده پس از چندین ماه حسابی هیجان زده ام کرد. چشم بند را گذاشتم طبق معمول با هدایت نگهبان از در کوچک بند ۲۰۹ خارج شدم. پژوی دودی رنگی آنجا ایستاده بود که دو مسافر داشت .اولین نفری که به چشمم آشنا آمد، مهندس بود. او روی صندلی کمک راننده نشسته بود و رسول بداقی که آن روز، برای اولین بار دیدمش پشت سر مهندس نشسته بود. بی معطلی در عقب را باز کردم و سلام گویان کنار رسول نشستم. بیقراری و هیجان برای اولین ملاقات، هیاهوی بزرگی درونم ساخته بود و تعجیل مهم ترین مشخصه بیرونی اش بود. شاید رسول هم دچار همین هیاهو بود که وقتی آن جوان سیه چرده پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد و باز هم انتظار ادامه یافت، تاب نیاورد و به او پرخاش کرد. مشاجره رسول با نگهبان جوان که قرار بود پژو را براند تازه شروع شده بود که خانمی با چادر زندان به ما اضافه شد و کنار من نشست.  تقریبا علت معطلی ما معلوم شد اما مشاجره چنان بالا گرفت که راننده ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. سکوت معناداری همچنان در بین مسافران حاکم بود و دست کم در دل من که کوچک ترین فرد آن جمع بودم اعتراض رسول، دلخوری ساخت. زندانیان هم مانند نظامیان مشمول رویه تنبیه همگانی می شوند و در این مواقع افراد کلام ونگاه های سرزنش آمیزشان را به سمت معترض نشانه می روند و چه بسا زندانبان از شکل گیری این لحظه کیفور می شود.

لحظاتی کوتاه پس از پیاده شدن راننده، مهندس شیشه را پایین کشید و با لحن نصیحت گونه ای او را استمالت کرد. بند تا سالن ملاقات فاصله زیادی نداشت اما مهندس ساکت نشد و همچنان از خدمات زندان و زندانبان تشکر می کرد.آن قدر که لحظه پیاده شدن ردی از شرمساری را در صورت راننده ای که طی چند ماه گذشته، بارها به عنوان نگهبان، در سلولی انفرادی مرا گشوده بود، دیدم.

قصد پیشگویی ندارم اما این روایت ناقص خواهد ماند اگر ننویسم پس از پایان ملاقات و وقتی قرار شد به بند برگردیم، راننده دیگری با همان پژوی دودی منتظر ما ایستاده بود!

آن روز من که دل خون بودم از آزار ها و شکنجه های ایام بازجویی و حجم سنگینی از ترس و اضطراب از آینده ای مبهم وجودم را گرفته بود و هربار که به حکم شش سال حبس فکر می کردم اندوهی بزرگ در چهره ام دیده می شد. به سرعت از آن اتفاق و  از آن برخورد آموختم و حالا فرصتی است تا بنویسم که آموزه آن روز این بود که عزت نفس مهم ترین سرمایه و سلاح زندانیان سیاسی برای دفاع از خویش است و باید با همه توان و زیرکی از آن محافظت کرد.

بی شک مهندس صمیمی قدیس نیست و شاید هیچ وقت نتواند مثل چهره ها و رهبران سیاسی در جمع هوادارانش به شکل شور انگیز سخنرانی کند. اما او شایسته تقدیر است چون آموزگار خوبی است. او آموزگار کشف سرمایه های مستور درونی است که هر کسی باید شخصا راهی برای بهره برداری از آنها بیابد. آموزگاری که هیچ وقت چیزی را تدریس نمی کند ولی سرانجام آموزه هایش را از زبان اطرافیان و شاگردانش می شنود.

مهندس یکی از مبارزان سیاسی با حکومت پهلوی است ولی امروز در نگاهی منصفانه می گوید: ما انقلاب نکردیم، انقلاب شد! همین جمله خود به تمامی نشانگر بخشی از تفکر سیاسی اوست که تنها به قدرت منبعث از حوزه عمومی اعتقاد دارد.

تمرکز بر جنبش های اجتماعی و کمک شبانه روزی به فعالان صنفی و کوشندگان سندیکایی هم نمایشگر اصرار او بر راهبرد تغییر روش های حکمرانی از راه قدرت شهروندان  و پایبندی به اصول سوسیال دموکراسی است که بر سه‌ اصل آزادی و عدالت و همبستگی استوار شده است.

او طی سال های اخیر بارها و بارها ایده های مختلفی را طرح کرده و در میدان عمل با تمام قوا برای تحقق آن ها کوشیده است. اجماع نخبگانی، مشارکت مطالبه محور در انتخابات و  تاکید بر گفتگوهای بین جناحی در کنار روزنامه نگاری و کنشگری مدنی حاکی از سال ها کوشش مدنی اوست. به یاد دارم که شبی در زندان رجایی شهر و در میان گپ های خودمانی تعریف کرد که در دوران مجله «نامه» که انتشارش را از سال ۱۳۸۳ آغاز کرده بود قصد داشته سرمقاله ای بنویسد با عنوان «ضرورت توبه ملی، از خمینی تا رجوی!» ولی دوستان و همکارانش در آنجا با اصرار زیاد او را منصرف می کنند. البته من نمی دانم که سرمقاله ای که با عنوان «من اشتباه کردم» در مجله چاپ شد، بازنویسی همین یادداشت بوده یا خیر! ولی همیشه ته ذهنم سوالی باقی مانده بود، پرسشی مبنی بر این که چرا علیرغم این همه سال تلاش و این همه ارتباطات سیاسی و رفاقت طولانی مدت با افرادی که چهره های سیاسی شهیر بودند و بخشی از آن ها صاحب منصب شده و دارای پست و مقام بودند؛ مهندس همیشه خود را مبارز سیاسی می نامد و هیچ وقت و در هیچ دوره ای برای حضور در نهادهای انتخابی حاکمیت، داوطلب نشده ؟!

یکی دو هفته پیش که با دقت بیشتری سال های زندگی و تلاش هایش را مرور می کردم، پاسخم را در متن آخرین نامه ای که در تاریخ ۱۹ آذر امسال از زندان سمنان ارسال کرده و عبارت «ای جوانان وطن جان من و جان شما» در سرآغاز  آن به یاد ماندنی است، یافتم.

او در این نامه پیشنهاد جدیدی مبنی بر شکل گیری «جبهه نجات ملی» را طرح کرده است و من تازه دریافتم که در تمام این سال ها، مهندس هیچ وقت به دنبال پیروزی نبوده و به همین دلیل جامه رقابت سیاسی بر تن نکرده است. او همواره در پی نجات است و  نجات میوه ای است که از درخت مبارزه به دست می آید.

کوشش برای نجات وطن و همه ساکنان این سرزمین دغدغده همیشگی اوست. حالا حتی اگر تواضع هم کند باز نگاه من، به شکل ناخودآگاه او را  یکی از ناجیان ملی می بیند که هنوز در تب و تاب است.

آخرین بار که مرا به زندان بردند، اقامت اجباری ام شش سال طول کشید و فرصتی شد تا بتوانم بخش زیادی از خاطرات مکتوب زندانیان سیاسی تاریخ معاصر ایران را مرور کنم. نخستین ارمغان این کار قیاس بود و کوشش در تجربه آموزی.
اولین یافته ام از آن مطالعات این بود که نباید درگیری­های فردی و دلگیری­هایمان از اختلاف های خصلتی را با خود به بیرون ببریم. ولی در کنارش پرسشی سوزان گریبان­گیرم شد. به راستی چرا بخش بزرگی از نیروی فردی و سرمایه های انسانی زندانیان سیاسی که نمایندگانی کوشا از جامعه روشنفکری زمانه خود بودند صرف درگیری بین تضادها و تردیدهای فردی و تشکیلاتی شده است؟ و چرا این رویه هم چنان جاری است؟!

جدال با تضادها و تناقضات هم چنان مهم ترین دغدغه سرمایه سوز بسیاری از روشنفکران و مبارزان سیاسی است. تضاد میان منافع فردی و جمعی، تضاد بین انقلابی گری و اصلاح طلبی، چالش بزرگ میان ماتریالیسم و خداباوری؛ تضاد ناگزیر میان خانواده و مبارزه سیاسی و ناتوانی در مختصات یابی فلسفی و سیاسی در جهان معاصر، هنوز هم سرمایه سوز است. برای من اما همیشه عجیب بود که مهندس چگونه از میان این تردیدها و تناقض­ها، باریکه راهی یافته و خلوتی شادمانه دارد! آن قدر که گاهی به اندوخته پایان ناپذیر بانک آرامش روحی اش حسادت می­ورزیدم. او کمتر از سایر زندانیان مشکل نداشت اما عاشقانه مقاومت می کرد و شاید که استاد سازش میان عناصر ستیزه گر زندگی بود.

 

********

 

کینه گریزی و خشونت پرهیزی در افسانه سه برادر

بیوگرافی زندگی مهندس صمیمی و دو برادرش برای پژوهشگران و علاقمندان به راحتی قابل دسترسی است. اما من در اینجا سعی می کنم تا از میان شنیده­هایی که به شکل جسته و گریخته طی سال های زندان و پس از آن درباره این سه برادر به دهن سپرده ام و همه یادداشت هایی که درباره شان خوانده ام؛ روایتی بنویسم تا باردیگر حقیقت افسانه گونه این سرنوشت بازگو شود.

اواسط دهه ۴۰ زمانی که عفت عسگری برای تدریس راهی  تنها دبیرستان دخترانه اهواز می شد، هر سه پسر نوجوانش در منطقه مسکونی کارکنان شرکت نفت آبادان که به مدرن ترین کلوپ ها و اماکن تفریحی مجهز بود، مشغول شنیدن موزیک و یا  بازی بولینگ بودند.

انتقال مهندس حبیب الله صمیمی بهبهانی به شیراز که به قصد راه اندازی پتروشیمی آن شهر انجام شد، عفت خانوم و پسرانش را نیز به فهرست شهروندان شیرازی اضافه کرد. در شیراز بود که آقای حقیقی ، دبیر ادبیات و یکی از نزدیکان خانواده دستغیب، این سه برادر را از دنیای تفریحات جوانانه آن دوران بیرون کشید و آنان را به حافظ و مولانا و عرفان شرقی پیوند داد؛ به طوری که هر سه تحت تاثیر شخصیت خاص او قرار گرفتند.

تفسیرهای عارفانه استاد از قرآن که مبتنی بر کور کردن تعلقات دنیوی، تنهایی، جاودانگی، ایثار و عشق ورزی بود، موجب شد تا برادران صمیمی به عضو ثابت جلسات خانگی اش تبدیل شوند.

کامران که برادر بزرگ تر بود، بلافاصله پس از اخذ دیپلم راهی آمریکا شد. اگر چه در کنکور هم  شرکت کرده بود و مجوز تحصیل در دانشگاه آریامهر (شریف) را به دست آورده بود.

ساسان اما به دانشگاه پهلوی شیراز رفت و کیوان نیز به تهران آمد تا در رشته مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) که در سال ۱۳۴۴ تاسیس شده بود، تحصیل کند.

درخشش تحصیلی ساسان و گرایش وی به فعالیت های سیاسی موجب نزدیکی جمعی از دانشجویان پهلوی شیراز به او شد. احمد توکلی و هادی خانیکی دو تن از سرشناسان این جمع دانشجویی بودند که شانه به شانه ساسان در دانشگاه به مبارزات سیاسی می پرداختند.

توکلی که از شمال ایران به شیراز آمده بود و در خانواده ای تهیدست و مذهبی بزرگ شده بود، بیشتر از دیگران به ساسان و خانواده اش نزدیک شد و با آن ها معاشر شد.

کوران حوادث و تحولات آن روزگار موجب شد تا ساسان و احمد از طریق سعید شاهسوندی و البته با وساطت ساسان به سازمان مجاهدین خلق ایران بپیوندد. ماجرای همکاری ساسان صمیمی و احمد توکلی در برهم زدن جلسه سخنرانی دکتر کاظم زاده وزیر وقت آموزش عالی در دانشگاه شیراز نیز پس از این نزدیکی به سازمان مجاهدین رخ داد و حسابی سر و صدا کرد.

کیوان مرکزنشین اما کیلومترها دورتر از ساسان در سودای افکار برادر بود. او همزمان با آغاز سخنرانی­های دکتر علی شریعتی در حسینیه ارشاد، به مخاطب فعالی در این نشست ها تبدیل شده بود. از طرف دیگر ریشه­های آموزه های عرفانی نیز همچنان در دلش می جوشید. او در خوابگاه دانشگاه جلسه مثنوی خوانی تشکیل می­داد و هر هفته با اتومبیل شخصی اش به سراغ عبدالکریم سروش می رفت تا این دانشجوی سال آخر داروسازی را برای سخنرانی به خوابگاه دانشگاه بیاورد.

ضربات ساواک بر سازمان مجاهدین خلق که از سال ۱۳۵۰ اغاز شد، نقطه عطفی در زندگی دو برادر خلق کرد.

ساسان و کیوان در یک خانه تیمی که در تقاطع خیابان هاشمی و کارون قرار داشت با انظباط تشکیلاتی زندگی می کردند.آنها ابتدا یکی از زیرشاخه های مجید شریف واقفی  در سازمان بودند و پس از کشته شدن مجید، وحید افراخته جانشین او و سرشاخه این دو برادر شد. آتش تصفیه های خونین درون تشکیلاتی و دستگیری وحید افراخته دامن این دو برادر را هم گرفت. روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۴ بود که آن خانه پس از اعترافات وحید افراخته لو رفت. اما ساسان و کیوان موفق شدند از خانه بگریزند. ساسان در زمان خروج از منزل مسلح بود و کیوان هم در جهت مخالف ساسان در خیابان حرکت کرد. ماموران که با اطلاعات کامل و بررسی دقیق برای بازداشت آنان آمده بودند در نهایت پس از یک درگیری خیابانی کوتاه ساسان را دستگیر کردند و بلافاصه پس از بازداشت کیوان، سیانور داخل دهان او  را کشف و خنثی کردند. این بازداشت در شرایطی بود که وحید افراخته اعتراف کرده بود که ساسان در چند عملیات مسلحانه اخیر و از جمله ترور مستشاران نظامی آمریکایی نقش فعال داشته است.

دو برادر تحت شدیدترین شکنجه های بازجویان کمیته مشترک قرار گرفتند و اوضاع به گونه ای بود که این بار مهندس حبیب الله صمیمی نتوانست هیچ گونه اعمال نفوذی برای آزادی و نجات فرزندانش انجام دهد.

کیوان صمیمی اما در سال های اخیر در میزگردی با عنوان «ارزیابی چریکیسم و ….»  به صراحت گفت که اشکال کار نه از تقی شهرام بود و نه از بهرام آرام، بلکه اشکال اساسی مشی مسلحانه بود! او تاکید داشت که در آن زمان مشی چریکی به ما تحمیل شده بود. و چه بسا با دیگر شرکت کننده آن میزگرد هم نظر بود و می گفت: مجید شریف واقفی به این نقطه رسید که اگر به موازات سازمانی که شهرام و بهرام آن را اداره می کردند، تشکیلات دیگری تاسیس کنند، باز هم به همین نقطه خواهند رسید.
اگرچه تقی شهرام در دفترچه یادداشت های زندان که به تازگی منتشر شده است، تاکید دارد که شریف واقفی برخلاف تصویری که از او نشان داده می شود چندان هم پایبند به مذهب نمانده بود و در فضایی از تفکرات نیهیلیستی سیر می کرد.

اما کیوان صمیمی سال ها پس از این تجربه­های تلخ، در قضاوتی منصفانه  اعلام کرده بود که حذف های تشکیلاتی و تبیهات درون سازمانی ، تنها مختص جناح مارکسیست شدهِ سازمان نبود و خودش شاهد برخی از این رفتارها در جناح مذهبیون نیز بوده است.

******

در هفته های نخست ورود مهندس صمیمی به زندان رجایی شهر و حضورش در جمع ما با پیشنهاد عیسی سحرخیز بنا شد که عصر های جمعه جلساتی برای شنیدن خاطرات افسانه ای این سه برادر داشته باشیم.

در آن جلسات بود که مهندس صمیمی از آخرین ملاقاتش با برادر اعدام شده در سال ۱۳۵۴ روایتی شنیده نشده را گفت. به گفته مهندس پس از پایان بازجویی ها و در حالی که پاهای کیوان از شدت ضربات کابل ناسور شده بودند به او خبر می دهند که می تواند آن شب با برادرش ملاقات کند.

هیجان و شعف ملاقات با برادر، دردهای شکنجه را از یاد کیوان می برد ولی  افسوس که هیچ کدام از دو برادر نمی دانستند که این دیدار آخر است و صبح فردا برادر کوچکتر اعدام خواهد شد. در همان ملاقات کوتاه ، ساسان برای برادرش از  جمع بندی جدیدی که در زندان به آن رسیده بودند و با سایر دوستان بر سر آن توافق شده بود، به زبان مورس می گوید.

آن ها به این تحلیل رسیده بودند که سازمان باید خشونت ورزی و مشی مسلحانه را کنار بگذارد. به گفته مهندس صمیمی که از زبان برادرش شنیده بود، در پی این راهبرد جدید آنها برنامه اعدام انقلابی وحید افراخته خیانتکار را هم که بنا بود در  کمیته مشترک اجرا شود، ابطال کردند.

سال ها بعد هم که وصیتنامه ای منسوب به ساسان صمیمی در فضای رسانه ای منتشر شد سندی برای اثبات این روایت بود. زیرا  که او در روزهای آخر عمر کوتاهش از مشارکت در ترورهایی که به همراه سازمان انجام شده بود، پشیمان گشته و حلالیت خواسته بود.

******

در این میان کامران اما از راه دور تلخ­کامانه شاهد مصیبت­های خانواده بود. ساسان اعدام و کیوان به ۱۱ سال حبس محکوم شده بود. اما کمتر از سه سال از دوران محکومیت کیوان صمیمی نگذشته بود که درهای زندان قصر باز شد و او در دی ماه سال ۵۷ از زندان آزاد شد. کیوان اما در این ایام زندان از سازمان فاصله گرفت و کم کم مبدل شد به یکی از چند زندانی منتقد جدا شده، که با مشی مسعود رجوی مخالفت می کردند. مسعود رجوی دوره های طولانی در اوین بود و محمدرضا سعادتی که بین بچه های زندان قصر به خاطر لهجه شیرازی اش به سیکو معروف شده بود پیغام های او را به قصر می آورد!

کیوان  بلافاصله پس از آزادی از زندان راهی خانه پدری­اش در شیراز شد و پس از پیروزی انقلاب کامران نیز به ایران بازگشت. حالا کیوان که با جمع بزرگی از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب که گرایشات مذهبی داشتند آشنایی های مفصلی داشت و هر یک از آنان در سال های پس از انقلاب دارای مسئولیت های مهمی در کشور بودند، تبدیل به چهره ای سرشناس شده بود.

ابتدا ابوالقاسم سرحدی زاده که پس از پیروزی انقلاب مسؤولیت زندان اوین را برعهده گرفته بود، کیوان را به همکاری دعوت کرد. پاسخ مهندس صمیمی اما روشن بود : «اهل این کار نیستم».

کیوان صمیمی که فارغ التحصیل رشته صنایع بود، به سرعت از طریق جذب در سازمان توسعه صنایع ملی به کارخانه لاستیک سازی دنا در شیراز رفت. این شرکت تولیدی که از سال ۱۳۵۸ نامش از بریجیستون به لاستیک سازی دنا تغییر یافته بود در مهرماه سال ۱۳۵۹ تحت پوشش سازمان صنایع ملی ایران قرار گرفت و کیوان چندین سال به عنوان مدیرعامل این شرکت سکاندار تولید لاستیک دنا در کشور بود. در آغاز همین دوره بود که او با دختر یکی از روحانیون سرشناس شهر شیراز ازدواج کرد و نتیجه این پیوند که تا سال ۱۳۷۸ ادامه یافت، دو فرزند بود.

آغاز جدایی کیوان از رفقای ذی نفوذ و ناراضی بودنش از فراموشی آرهای های انقلاب با اعدام برادر بزرگ ترش شدت گرفت و علنی شد. کامران که چند سالی بود به ایران بازگشته بود، پس از ماجرای سال ۱۳۶۰ شهر آمل بازداشت شد . او که از دوران اقامت در آمریکا عضو اتحادیه کمونیست ها شده بود، در ایران نیز در بخش فرهنگی این تشکیلات همکاری فعالانه ای داشت. به گفته کیوان، کامران صمیمی همیشه در این تشکل خواستار گسترش فعالیت های فرهنگی و ارتباط بیشتر با طبقه کارگر از طریق حضور در محیط های کارگری بود. اما برخلاف نظر وی سرانجام تشکیلات به جمع بندی عملیات مسلحانه رسید و کامران نیز همه توانش را به کار برد تا از آن روند جلوگیری کند. او هیچ  گونه اقدام مسلحانه ای  انجام نداد و موارد اتهامی مطرح شده برای کامران در دادگاهی که در سال ۱۳۶۱ به ریاست محمدی گیلانی تشکیل شده بود گواه روشنی بر این مدعاست. مصادیق اتهام کامران صمیمی، شامل مواردی هم چون خرید کاغذ، ارتباط با تولیدی های پوشاک، در اختیار گذاشتن منزل مسکونی برای نشست ها و … بیان شده است. بعدها مهندس صمیمی روایت کرد که برادرش همه سعی خود را به کاربست تا مبارزان مسلح کمونیست را از رفتن به آمل منصرف کند.

ویدیویی کوتاه از دادگاه کامران صمیمی به تازگی در شبکه های اجتماعی منتشر شده، که نشان می دهد کامران در آن دادگاه با صراحت و شجاعت غریبی بدون این که توبه نامه بخواند از بابت برخی از تهمت هایی که به اسدالله لاجوردی نسبت داده و نوشته است، عذرخواهی می کند. گویا که شجاعت و صراحت در انتقاد از خود و عذر خواهی علنی بابت اقدامات گذشته  در خانواده صمیمی موروثی است.

حکم اعدام کامران اما، چنان مادرش را بیقرار می کند که برای آخرین بار به ملاقات احمد توکلی می رود. احمد که روزگاری به دلیل معاشرت زیاد با این خانواده پسر چهارم این مادر لقب گرفته بود از پشت آیفون منزلش به او می گوید که حکم دادگاه قطعی است و نمی تواند کاری برای نجات جان کامران انجام دهد.

کیوان اما از همه سرمایه معنوی و ارتباطات سیاسی اش برای نجات جان برادر استفاده کرد ولی ناکام ماند و سرانجام برادر بزرگ تر نیز اعدام شد.

حکم ظالمانه کامران و روحیه حقیقت جو موجب شد تا کیوان روز به روز بیشتر از حکمرانان پس از پیروزی انقلاب فاصله بگیرد و به سیمای منتقدان جدی درآید. جداسری او تا مرحله جدایی از شرکت دنا و حتی جدایی از همسرش ادامه یافت.

سال ها بعد از اعدام کامران، مهندس کیوان صمیمی با شدت این جمله را برای دوستان و مخاطبانش تکرار می کرد:

ما قربانی استبداد هستیم، یکی از برادرانم را دیکتاتوری چکمه کشت و دیگری را استبداد نعلین!

شنیده ها و اسناد تاریخی و روایت های پراکنده می گویند که هر دو برادر در سلوک خویش خشونت گزیزی را ترجیح می دادند در حالی که پرورش یافته دوران اوج مبارزات چریکی بودند. پس میراث باقی مانده از هر دو شهید وظیفه حمل پرچم کینه گریزی و خشونت پرهیزی را بر دوش کیوان نهاده است تا آن را به قله مقصود برساند.

***********

مهندس در نوجوانی گیتاریست گروه موزیک دبیرستان بود و شاید که در آن روزهای سکونت در آبادان بارها ملودی های مختلفی از راک و جاز را نواخته باشد. او پس از  مهاجرت خانواده به شیراز با گیتار هم خداحافظی کرد و نغمه سازش خاموش شد  ولی امروز در گوش ما  تک تک گام هایی که در طول چندین ده از عمر هفتاد ساله اش برداشته و جملاتی که نوشته است  به شکل نغمه های دلنشینی از یک سمفونی صمیمی در گوش ما باقی است. همین سمفونی صمیمی است که می تواند فردای وطن را روشن تر سازد و نسل امروز محتاج آن است.

به امید آزادی اش!

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱