آلیس مونرو آموندسن برگردان: میترا دولت آبادی

آلیس مونرو

 

آموندسن

برگردان: میترا دولت آبادی

رویِ نیمکتِ ایستگاهِ قطار نشسته‌ام. آن سر نیمکت زنی  نشسته که زنبیلی پُر از پاکت‌هایی پیچیده در کاغذ روغنی را رو‌ی‌ زانو‌ گذاشته است. گوشت- بو‌ی گوشت خام می‌آید.

آن وَر ریل قطار‌ی ایستاده است. مسافر دیگری آن دور و بَرها نیست. پس از چند‌ی رئیس ایستگاه صدا می‌زند:  “سان!” انگار کسی را صدا  زد، شاید “سام”. مردی یونیفورم پوش از ساختمان سر نبش بیرون می‌آید، ازروی ریل‌ رَد شده سوار قطارمی‌شود. زن از جا بلند می‌شود و به دنبالش راه می‌افتد. صدایی از آن طرف خیابان می‌آید و دَرهای ساختمانی که سقفش با نئوپان‌های تیره‌ی یک دست پوشیده شده، باز می‌شود. کارگرانی کلاه‌  تا روی گوش پایین کشیده‌ بیرون می‌آیند، ظرف‌ها‌ی غذا‌ کنار را‌ن‌شان تِلو تِلو می‌خورند. قطار ایستاده است. مردی به لکوموتیوران می‌گوید منتظر شود. مردها شمارش ‌ می‌شوند. یک نفر کم است. کسی می‌گوید امروز نیامده است. قطار راه می‌افتد، ولی من سر درنیاوردم که لکوموتیوران به حرف آنان گوش داد یا از این گوش گرفت و از آن گوش به دَر کرد.

مردها کنار کارخانه‌ی چوب بُری در ویشَن پیاده می‌شوند. ده دقیقه‌ی بیشتر تا آن جا راه نیست، بعد نَما‌ی دریا‌چه‌ی یخ زده دیده می‌شود. زن پاکت‌ها را بر می‌دارد و از جا بلند می‌شود. من هم دنبالش راه می‌افتم. لکوموتیوران بازصدا می‌زند “سان”  درها باز می‌شوند. من پشت سر زن پیاده می‌شوم. مسافران نگاه اَزم می‌دزدند. چند تا زن روی سکو منتظرند تا سوارشوند. زنی که گوشت خام دارد باشان احوالپرسی می‌کند و زن‌ها از سردی هوا می‌نالند.

کسی روی سکو منتظرم نیست. درها بسته می‌شوند و قطار راه آمده را بازمی‌گردد.

بعد سکوت است و سرما. تنه‌ی‌ نازک درخت‌های غان و لَکه‌های سیاه روی پوسته‌ی سفید تنه‌شان، و کاج‌ها‌ی لُخت و عور تابلویی به شکل خرس‌های خفته ساخته‌اند. دریاچه‌ی یخ زده انگار دیواری کنار ساحل کشیده است. گو‌یی موج‌ها بر گشتنا یخ زده‌اند. آن وَرِ دریاچه ساختمانی با یک ردیف پنجره‌ی‌‌ کنار هم دیده می‌شود‌. همه چیز به شیوه‌ی مردم شمال منظم و کنار هم قرار گرفته است. سیاه وسفید زیرِ گنبد بلند آسمانِ ابر‌ی.

سکوت. سکوتی وهم آمیز.

زنی که بسته‌‌ی گوشت خام دارد ‌‌پرسید:

:کجا می خوای بری؟”” ساعت سه ملاقاتی تموم می‌شه.”

” ملاقاتی نمی‌خوام برم.”” معلمم.”

“ازدر پُشتی باید می‌رفتی تو، حالا بهتره با من بیای.” “چمدون نداری؟”

” بازرس ایستگاه گفت، بعدن می‌آردش.”

“جور‌ی این وَر و اون وَر رو نگاه می‌کردی که خیال کردم راه گم کَردی.”

گفتم:” ایستاده بودم دور و َبر رو نگاه کنم. جای قشنگیه!”

“بعضی‌ها این جور می‌گند. ولی باید هم وقت داشت و هم سالم بود.”

دیگر حرفی نزدیم تا به آشپزخانه که درتَه ساختمان بود رسیدیم. سردم  بود و فرصت نکرده بودم اطراف را نگاه کنم.  زن زُل زد به چکمه‌هام و گفت:

” تا زمین رو ِگلی نکردی بهتره چکمه‌هات رو درآر‌ی.”  چکمه‌هام را در آوردم و رویِ پا ‌دَر‌ی کنار دیگرکفش‌ها گذاشتم.

” بهتره وَرشون داری! نمی‌دونم اتاقت کدومه. پالتوت رو هم در نیاری  بهتره  چون رخت کَن خیلی  سرده.”

رخت‌کن نه گرمایی داشت و نه نوری، به جز پرتو بی‌‌جانی که از پنجره‌ی کوچک بالای دیوار تو می‌آمد. همه جا بویِ رخت‌های نَمدار، چکمه‌های خیس، جوراب‌های کثیف و  پاهای نشسته می‌داد. انگار‌ی آشپزه می‌خواسته مجازاتم کند که به رخت کن فرستاده بودم.

بالای نیمکت رفتم و تو یکی از قفسه‌ها کُپه‌ای کلاه‌ و شال گردن‌ دیدم و کیسه‌یی که  چند تا انجیر و خرما توش بودند. حتمن کسی کِش رفته و آن جا پنهان کرده بود تا به وقَتش بَرشان دارد. یکهو دلم مالش رفت. جز آن ساندویچ پنیربی مزه‌ی آنتاریو از صبح تا حال چیزی نخورده بودم. دو دل بودم َکه وُر‌شان دارم. یعنی درست بود، دزد‌ی از دُزدی دیگر کِش برود؟ از خیرش گذشتم. حتمن انجیر به دندان‌هام می‌چسبید و لوم می‌داد.

کسی می‌آمد، فِرز‌ی از رو‌ی نیمکت پایین رفتم. از کارکنان آسایشگاه نباید می‌بود. آمد. دختری که کاپشنی زمستانی به تن داشت و شال گردنی به دور سرش گِره زده بود . کتاب‌هاش را جوری پرت کرد رو‌ نیمکت که سُریدند و پخش زمین شدند. شال گردن را  از دور سرش باز کرد و موهاش عین چتری بالای سرش سیخ ایستادند. هم زمان چکمه‌هاش را درآورد و پرت کرد رو‌ی کف رخت کن .انگار کسی به‌ش نگفته بود که چکمه‌هاش را باید بیرون در آشپزخانه  درمی‌آورده.

دخترگفت: “اوی، ندیدمت! نزدیک بود لَگدت کنم.” این تو خیلی تاریکه. آدم از بیرون که می‌آید تو، چیز‌ی دیده نمی‌شه. سردت نیست؟ منتظر کسی‌ هستی؟”

“منتظر دکتر فوکس‌‌‌ام.”

” آها، این جا لازم نیستی منتظر شی. الانه  با هم از شهر اومدیم .ناخوش که نیستی؟ اگه ناخوشی این جا نمی‌بایست می‌اومدی. باید می‌رفتی شهر مطب‌‌اش.”

” معلمم”

” راستی؟ از تورنتو اومدی؟”

” آره.”

شاید از سَر احترام ساکت شد.

ولی نه.  پالتوم را ورانداز ‌می‌کرد.

”  قشنگه!” یخه‌ش از چه پوستی‌یه؟ گوسفند ایرانی؟ هر چند انگارپوست  مصنوعیه!”

” نمی‌فهمم چرا این جا منتظر دکتر‌ی؟  می‌چای. اگه می‌خوای دکتر رو ببینی اتاق‌ش رو نشونت می‌دم. تمام گَل و گوشه‌ها‌ی  این آسایشگاه رو بَلدم. آخه این جا دنیا اومدم. مادرم سَر آشپزه. اسمم مِری‌یه. اسم تو چیه؟”

” ویوی.”

” اگه خانم معلمی که نمی‌شه خشک و خالی بِه‌ت گفت” ویوی”

” خانم هاید”

“هم نام بازی  قایم- باشک‌‌یی. ببخش!شوخی بی‌جا‌یی بود.ولی افسوس که معلمم نیستی، چون شهر مدرسه باید برم. چرا؟ چون سل ندارم. چه  قانون مسخره‌یی.”

گَپ‌زنان  از درَ تَه رخت کن بیرون رفتیم و از راهرو آسایشگاه که  دیوارهای سبز تیره داشت و بوی حشره‌کُش می‌داد رد شدیم.

” حالا که این جایی شاید از رَدی بخوام تو رو به جاش بذارم.”

” رِدی کیه؟”

“فاکس.”  “آنابل و من این اسم رو روش گذاشتیم. از تو کتاب پیدا کردیم.”

“آنابل کیه؟”

“حالا دیگه هیشکی. مُرده.”

“آخ ، طفلکی”

“همینه دیگه. این جا زیاد پیش می‌یاد. امسال دبیرستان رو تو شهر شروع کردم. آنابِل مدرسه نرفته بود. مدرسه‌ی دولتی تو شهر که می‌رفتم رَدی از معلمم اجازه گرفت خونه پیش آنابل بمونم تا تنها نباشه.”

او کنار در نیمه بازی ایستاد و سوت زد:

“آقای دکتر! خانم معلم رو آوردم.”

” صدای مردانه‌یی گفت:  خب، مِری. امروز به اندازه‌ی کافی دیدمت.”

” باشه. رفتم.”

مِری رفت و من  با مردی لاغر و میان بالا ، که موهای کوتاه طلایی‌ش به سرخی می‌زد تنها شدم. گفت:

” مر‌ی رو دیدی” دختر پُرحرفیه! ولی شاگردتون نیست که هر روز ببینیدش. ولی راستش رو بخواهی، مری رو یا می‌شه دوست داشت یا نداشت.”

دکتر فاکس ده  پانزده سالی اَزم بزرگترنشان می‌داد، و حرف زدنش مثل مردان میان‌سال‌ بود. کارفرمای بعد از این و حواس پرت. از سفرم پرسید و سراغ چمدان‌هام را گرفت، وآیا زندگی  دور از تورنتو برام کسالت ‌آور نخواهد بود.

گفتم:”نه، اصلن. این جا خیلی قشنگه!””عین  یک رمان روسیه.”

نگاه  نگاهم کرد و گفت:” واقعن؟” ” چه رمانی؟”

نه این که رمان روسی نخوانده باشم. چندین رمان  را تا تَه خوانده و چند تا را هم نیمه کاره وِل کرده بودم. ولی به خاطرجور ابرو بالا انداختنش و به چالش خواندنم اسم هیچ رمانی به جز جنگ و صلح یادم نیامد.

گفتم: “جنگ و صلح .”

“آها، ولی این جا ما فقط صلح داریم. اما اگه تو دنبال جنگی‌ می تونی بری سراغ  یکی از این گروه‌های پُر سر و صدای زن‌ها.”

تحقیر و عصبانی شده بودم. ولی نخواسته بودم خودم را به رُخش‌ بکشم. فقط تاثیر طبیعت  را روی  خودم گفته بودم.

بعد دلجویانه گفت: انتظار دیدن معلمی که تو سن و سال باز نشستگی‌ باشه رو داشتم.

انگار‌ که زن‌های مسن و با تجربه بعد از بازنشسته‌گی این‌جا معلم می‌شدند.

گفت: نمی‌خواستی معلم شی مگه نه؟ بعد از دیپلم می‌خواستی چه کاره‌شی؟

کوتاه گفتم: درس‌م رو ادامه بدم و دکترا بگیرم.

چطور شد  تغییر عقیده دادی؟

فکر کردم پولی در بیارم.

فکر درستی‌یه! ولی این جا نمی‌تونی اون قدرها پول در آری! البته امیدوارم از پرسش‌هام ناراحت نشده باشی، فقط می‌خواستم مطمئن شم که پیش ما می‌مونی. خیال ازدواج که نداری؟

نه.

بسیار خُب!   برو تَه راهرو اتاق سَرپیش‌خدمت، هم  اتاقت رو نشونت می‌ده و هم اطلاعاتی که لازمه بدونی . شام و ناهار رو هم با پرستارها می‌خوری. حواست باشه سرما نخوری. از سِل که چیزی نمی دونی؟

” تازه‌گی‌ها اَزش یک چیز‌ها‌یی خوندم.”

”  حتمن برگ ‌تاگن رو خوندی. باز انگار گیرم انداخته باشد خشنود به نظرمی‌رسید. “حالا دیگه خیلی چیزها تغییر کرده. در باره‌ی بچه‌ها و این که چه کارهایی باید با اون‌ها انجام بد‌ی  دست‌نوشته‌ها‌یی دارم. معمولن خواسته‌هام رو می‌نویسم. سر پیش خدمت کمک می‌کنه تا کارت رو شروع کنی.”

هنوز هفته‌یی از اقامتم نگذشته بود که همه‌ی پیش‌آمد‌ها‌ی روز اول به نظرم غیرواقعی می‌آمدند. آشپزخانه، رخت کن، بیرون آشپزخانه، محلی که  کارکنان رخت‌هاشان را آویزان می‌کردند یا جایی که جنس‌های کِش رفته  را پنهان می‌کردند. مکانی که دوباره ندیدم وگمان نکنم هرگز ببینم. اتاق پذیرش دکترمنطقه‌ی ممنوعه بود. اگر شکایتی  یا سوئالی داشتم باید به اتاق سرپیش‌خدمت می‌رفتم. او زنی چاق و کوتاه بود، با  لپ‌ها‌ی گل‌بِهی و عینکی بی‌قاب روی بینی‌‌ش. یک ریز هِن هِن می‌کرد واگر چیزی می‌خواستم اول نِک و نال می‌کرد، و آخر سر کار را انجام می‌داد. گاهی هم با پرستارها ناهار می‌خورد و دُلمه‌ی مخصوصی را سِرو می‌کرد و با بودنش فضای ناخوش‌آیندی به وجود می‌آورد. ولی پیش‌تر وقت‌ها تو اتاقش می‌ماند.

به‌جز پیشخدمت سه پرستاربازنشسته‌ی  کارآزموده آن جا کار می‌کردند. هرسه تقریبن سی سالی بزرگتراز من بودند. به گمانم در دوران جنگ به این آسایشگاه آمده بودند تا وظیفه‌ی اخلاقی میهنی‌شان را انجام دهند. چند تا بهیار هم سن یا جوانتر از من هم بودند، یا ازدواج کرده  یا قرار بود با مردانی که به سرباز‌‌ی رفته بودند  نامزد یا ازدواج کنند. سَرپیش خدمت و پرستارها  تو ناهار‌خور‌ی که نبودند صحبت‌ بهیار‌ها گُل می‌انداخت. به من هم محل نمی‌گذاشتند. بِدان دوست و آشنایی داشتند که ماه عسلش را در تورنتو گذرانده باشد. ولی در باره‌ی تورنتو اَزم پرس و جو نمی‌کردند. به درس و مدرک دانشگاهیم هم کاری نداشتند، یا این که پیش ازشروع کار معلمی تواین  آسایشگاه مسلولین، چه‌کاره بوده‌ام. نه این که نادیده بگیرندم- نه این جور نبود. گاهی حتا کَره به‌م تعارف می‌کردند( به‌ش کره می‌گفتند ولی در اصل مارگارین بود.) و به‌م گوشزد ‌می‌کردند که به پودینگ گوشت  که شک می‌بردند از گوشت مارموت‌ها‌ی جنگلی  درست شده باشد، لب نزنم. از اتفاق‌هایی هم که می‌افتاد  بی‌خبربودند. از رفت و آمدهای تو‌ی  آسایشگاه چیز‌ی نمی‌دانستند و علاقه‌یی به برنامه ‌نویسی  و انضباط خشک هم نداشتند. به نظرشان این باید نباید‌ها دست و پاگیر بودند و آدم را سراسیمه می‌کردند. تا فرصتی دست می‌داد پیچ همان ایستگاه رادیوی را که اخبار پخش می‌کردعوض می‌کردند و به موسیقی گوش می‌دادند.

پرستارها و  بهیارها ایستگاه رادیویی اس ب اس را دوست نداشتند. ایستگاهی که تو نوجوانیم‌ بیشتر برنامه‌های فرهنگی  پخش می‌کرد. از آن جا که دکتر فوکس کتاب‌خوان بود بهیار‌ها بِه‌ش احترام  می‌گذاشتند، واعتقاد داشتند  که هیچ تنا‌بنده‌یی مثل دکتر فاکس نمی تواند برنامه ‌ریز‌ی کند. ولی هرگز سر در نیاوردم چه ربطی بین کتاب خواندن دکتر و برنامه‌ ریز‌ی  می‌دیدند.

دکتر گفت: چند تا‌یی از این بچه‌ها به زندگی معمولی و جامعه باز می‌گردند چند تا‌یی هم  نه. پس بهتره  ازانجام کارها‌ی دلهره‌آور، انضباط بیش از حد، از بَر کردن درس‌ها یا امتحان گرفتن  پرهیز کنی. اگر رده بندی کلاس‌‌‌ها رو از بیخ و بُن نادیده بگیریم. بچه‌ها‌یی که از درس عقب افتادند دیر یا زود خودشون رو به بقیه‌ی شاگردان کلاس  می‌رسونند یا دست کم از پس کارهاشون بَر‌میان و تو درس‌های پایه‌ییِ و ریاضی مهارت پیدا می‌کنند. درس‌ها‌یی که لازمه یاد بگیر‌ند.

و بچه‌های درس‌خون؟

اگه در حد قبولی تو کنکورسواد داشته باشند کارشون راه می‌افته.

بعد ادامه داد: رودهای امریکای جنوبی را مثل  فرمان مگنا  فراموش کن! نقاشی، موزیک و داستان براشون  مناسب‌تره. باز‌ی بسیار مفیده، ولی زیاد هیجان انگیزنباشه و بُرد و باخت هم نداشته باشه.

تعداد بچه‌هایی که به کلاس می‌آمدند هر روزفرق می‌کرد. از شش تا پانزده نفر بودند. آن‌ها پیش از ظهرها از ساعت نُه تا دوازده که شامل زنگ تفریح هم می‌شد به کلاس می‌آمدند. بچه‌هایی که تب داشتند  باید معاینه می‌شدند و سر کلاس حاضرنمی‌شدند. ولی بچه‌ها‌‌یی که به کلاس می‌آمدند سربه زیر و آرام بودند وچندان علاقه‌‌یی به درس‌ها نداشتند. شاید می‌دانستند که این جا مدرسه‌ی واقعی نیست و آن‌ها  مجبور نیستند درس بخوانند، یا دلواپس  گرفتن نُمره‌ی بالا‌یی باشند. تو کلاس یا ساکت می‌نشستند و یا آواز می‌خواندند و شطرنج بازی  می‌کردند. با این همه سرگرمی و بازی که داشتند، باز هم سایه‌ی خستگی و افسردگی بر سر کلاس  افتاده بود.  فکر کردم در این باره با دکتر مشورت کنم

تو انبار‌ی سرایدارآسایشگاه، کُره‌‌ی جغرافیایی دیده بودم، یکی عین آن را در خواست کردم. بعد  ازجغرافی ساده شروع کردم. از دریاها گفتم و از قاره‌ها، آب و هوا، باد و طوفان، کشورها و شهرها‌ی بزرگ، خط استوا وهم چنین رودهای امریکای جنوبی.

چند تا از بچه‌ها قبلن این‌ درس‌ها را خوانده بودند ولی چندان به یاد نمی‌آوردند، البته به جز دریاچه‌ها و جنگل‌ها را. ولی به موضوع‌ها‌یی که پیش‌ترخوانده بودند بازعلاقه‌ نشان می‌دادند. با بچه‌هایی هم که در خردسالی بیمار شده بودند و این درس‌ها را نخوانده بودند با حوصله رفتار می‌کردم.

موقع بازی به دو گروه تقسیم‌‌شان می‌کردم‌ و با اشاره‌ی دست هر گروه پاسخِ پرسش را می‌داد. حواسم بود که باز‌ی به درازا نکشد. روز‌ی دکتر پس از عمل جراحی  سر زده به کلاس آمد و دیگر نمی‌شد باز‌ی را نگه داشت. کوشیدم از هیجان بچه‌ها بکاهم. دکتر نشست. کمی خسته و آشفته به نظر می‌رسید ولی به رَوِش تدریسم ایراد‌ نگرفت . پس از مدتی وارد بازی شد. پاسخ‌هاش نادرست و مَن دَرآوردی بودند. بعد  با ادا اطوار صداش را پایین آورد تا جایی که  کم کم پاک بُرید. با این روش  بچه‌ها را آرام کرد. بچه‌ها  برای این که از او تقلید کرده باشند سعی می‌کردند با ایما اشاره حرف بزنند. ناگهان خُری کشید و همه خندیدند. بعد گفت، به‌م زُل زده‌ید که چی؟ به خانم معلم‌ نگاه کنید! آخه دُرسته به کسی که کار‌‌‌‌ی به کارتون نداره زُل بزنید؟

بیشتر‌ی‌ها خندیدند، ولی چند تایی هنوز به‌ش زُل زده بودند و منتظرشِکلک بازی‌ بیشتری بودند.

” دیگه بَسه! حالا  برید و سَر به سَر یکی دیگه بذارید.”ازم معذرت خواست  که سر زده آمده بود. به‌ش توضیح دادم  چرا روش تدریسم را به  شیوه‌ی تدریس مدرسه‌های معمولی نزدیک کرده‌ام. و جد‌ی گفتم.”ولی با نظر شما در مورد استرس و روش  تدریس هم نظرم.”

” چه روشی؟ اون فقط  یک فکر بود. نمی‌خواستم روش تدریس بشه.”

” منظورم اینه که تا بچه‌ها زیاد بد حال نیستند.”

” حتمن همین طوره.  ”

“وگر نه حوصله‌شون سر می‌ره”.‌

گفت، ” این قدر بزرگ‌اش نکن و رفت، بعد بر گشت ونیمه پوز‌ش خواهانه گفت:

” باشه! بعدن در باره‌ش حرف می‌زنیم.”

به خودم گفتم، این “بعدن” هر گزنمی‌یاد! حتمن فکر می‌کنه، یک معلم احمق و دردَسر ساز‌م.

سَر ناهار فهمیدم یکی از بچه‌ها زیرعمل مرده. پس حدس صبح ام  بی جا بوده وازبرخوردم پشیمان شدم.

بعد از ظهرها تعطیل بودم. شاگردها بعد از ناهار استراحت می‌کردند- من هم بدم نمی‌آمد چُرتی بزنم. ولی اتاقم سرد بود. گویا همه‌ی ساختمان سرد بود، خیلی سردتر از آپارتمان خیابان رود. همان آپارتمانی که مادر و پدربزرگ مادریم به خاطر میهن پرستی شوفاژ را روی درجه‌ی کم می‌گذاشتند. رواندازهای آسایشگاه نازک بودند، در جایی که مسلولین باید روانداز مناسب‌تری می‌داشتند. ولی از آن جا که سالم بودم امکان رفاهی کمتر‌ی از مسلولین داشتم.. ازطبقه‌ی بالا صدای غِژوغِژ تخت‌های فنری می‌آمد که  برای چُرت بعد از ظهر بچه‌ها به ایوان کشیده می‌شدند تا هوای خنک بعدازظهر را تنفس کنند.

ساختمان، درخت ها، دریاچه، هیچ چیز مثل روز اولی که آمده بودم، نبودند، آن روزِ پُر رمز و راز و شگفت انگیز. روزی که گمان می‌بردم  با طبیعت یکی‌ هستم. ولی حالا حس دیگر‌ی داشتم.

خانم معلمه! با دوربین‌ش چه کارمی‌کنه؟

دریاچه رو نگاه می کنه.

چرا؟

کار دیگه‌یی نداره.

خوش به حالش.

با این که پول غذا از حقوقم کم می‌شد روزهایی بود که تو ناهارخور‌ی آسایشگاه ناهار نمی‌خوردم. اَمودسن می‌رفتم و توکافه‌ چیزی می‌خوردم. اسم کافه‌ پوستُم بود و بهترین غذا‌یی که داشت ساندویچ ماهی یا سالاد مرغ  بود که رَگ و پی و پوستش را تمیز کرده بودند. از آن جا که تو کافه کسی من را نمی‌شناخت راحت بودم. کافه‌ه توالت نداشت . برای دست‌شویی رفتن باید به هتل بغلی می‌رفتم، و به ناچار از جلو در سالن  تاریک و پُر سرو صدا‌ی بار باید  رد می‌شد‌م. جایی که بوی آبجو، ویسکی و دود سیگاربه قدری زیاد بود که نفس‌ آدم بند می‌آمد. باهمه‌ی این‌ها تو این  کافه احساس آرامش می‌کردم. کارگرها‌ی روزمزد‌ی  کارخانه‌ی چوب‌ُبری برعکس خلبان‌ها یا ارتشی‌ها‌ی تورنتو هرگزبه زنی متلک نمی‌گفتند.آن‌ها تو دنیای مردانه‌شان غرق بودند و بلند بلند با هم حرف می‌زدند. تو‌ی کافه هم به دنبال  تور زدن زنی نبودند. آن جا بودند که چند ساعتی دور از همسران‌شان گَپی با هم بزنند .

مطب دکتر ساختمانی بود یک طبقه‌ وکوچک تو خیابان اصلی. پس خانه‌‌ش جای دیگری‌ باید می‌یود. از بهیارها شنیده بودم که ازدواج نکرده بود. آن دست خیابان ساختمان جمع و جور یک طبقه‌یی دیدم با پنجره‌یی جلو آمده، حدس ‌زدم   خانه‌ی دکترباید باشد. روی لبه‌ی پنجره کتاب‌های زیادی روی هم چیده شده بودند. خانه‌یی کوچک و شُسته رُفته‌  که گَرد دلتنگی روش نشسته بود. نمونه‌ی چشم‌گیرخانه‌یی که مرد‌‌ تنها و منظمی مانند دکتر صاحبش می‌توانست باشد.

ساختمان مدرسه، دو طبقه بود و در انتهای خیابانی مسکونی قرار داشت. در طبقه‌ی همکف شاگردان تا  کلاس هشتم درس می‌خواندند و در طبقه‌ی بالا از کلاس هشتم تا  دوازدهم. یک روز بعد از ظهر ِمری را دیدم که  تو‌ی حیاط مدرسه برف بازی می‌کرد. انگار دسته‌ی دخترها  با دسته‌ی پسرها می‌جنگیدند. ِمر‌ی تا چشمش به من افتاد داد زد: ” سلام خانم معلم! و گوله برفی را که در دست داشت پَرت کرد، از خیابان رَد شد و رو به دوستاش داد زد :  “تا فردا ”  یعنی که دنبالم نیایید.

مِری پرسید:” می رید خونه‌؟

گفتم:  آره.

منم همین‌طور. بیاین راه جنگلی رو نشونتون بدم. پولتون رو هم هَدر نمی‌دید.

پیش از این که از کنار کارخانه‌ی چوب بری رد، و وارد جنگل شویم راه باریکه‌یی را نشان داد که به آسایشگاه مسلولین می‌رسید‌. جایی که شهر از آن جا به خوبی دیده می‌شد.

او گفت: “این راهی‌یه که رَدی همیشه می‌ره.”  سر بالایی داره ولی به طرف آسایشگاه که می‌پیچه هموارتر می‌شه.

از کنار کارخانه‌ی چوب‌بُری رد شدیم، پایین دست، زمین لُختی افتاده بود با چند کُلبه و انبوهی چوب و  چند بَندِ رخت و دودی که به هوا بلند بود. سگ گرگی خشمگینی واغ واغ کنان به دو به سمت ما می‌دوید.

مِری فریاد زد: خفه شو! و در چشم به هم زدنی گوله برفی را کوبید وسط پیشانی سگه. سگ به دور خودش چرخید و واغی زد، مِر‌ی  گوله برف دیگری را آماده می‌کرد که یکهو زنی پیش‌بند‌ بسته از کلبه بیرون آمد و داد زد:

” آها‌ی کُشتیش!”

” به دَرَک”

“الان شوهرم رو می‌فرستم سُراغت!”

” اوهو! ترسیدم! شوهرت نمی تونه مُفش رو بالا بکشه.”

سگ با فاصله و بفهمی نفهمی خشمگین از پی‌مان می‌آمد.

مِری گفت:” نترس، از پس سگ‌ها بر می‌آم. تازه اگر خرس هم بود از پَسش بر می‌اومدم.”

از سگه ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و پرسیدم:

“این وقت سال  نباید خرس‌ها خواب باشند؟”

آره! ولی معلوم نیست. یک بارخرسی زودتر از موقع بیدار شده بود و اومده بود زباله‌های  آسایشگاه رو زیر و رو می‌کرد. مامان یکهو‌ی دیده بودش و رَدی هم تفنگش رو بر داشته بود و شوتش کرده بود. َردی، من و آنابل و بعضی وقت‌ها چند تا بچه‌ی دیگه رو سوار سورتمه می‌کرد و می‌برد گردش. او جوری سوت می‌زد که خرس‌ها رو می‌ترسوند. ولی صدای‌ سوتش  رو آدم‌ها نمی شنیدند.

“واقعن!”

“نمی‌دونم. شاید هم رَدی چاخان می‌کرد تا آنابل نترسه. آنابل تنهایی سورتمه‌سوار‌ی نمی‌کرد. َردی همیشه سورتمه رو می‌کشید و منم از پشت سَر می‌رفتم. گاهی یواشکی سوار سورتمه می‌شدم. ِرَدی سر در نمی‌آورد چرا سورتمه رو نمی‌تونه بکشه. گاهی هم سعی می‌کرد مُچم رو بگیره ولی بی‌فایده. اون وقت از آنابل می‌پرسید، ناشتا‌یی چی خورده که این قد سنگین شده. ولی آنابل لوم نمی‌داد. اگه بچه‌ها‌ی دیگه بودند سوار نمی‌شدم. فقط وقتی دو تایی بودیم کیف داشت. دیگه هرگز دوستی مثل آنابل گیرم نمی‌آید.”

” دخترهای مدرسه چطور؟ باهاشون دوست نیستی؟”

“وقتی کار دیگه‌ی ندارم باشون‌ام. خیلی اَلکی‌اند. من و آنابل تو یک ماه به دنیا اومده بودیم. وقتی یازده ساله شدیم با رَدی رو دریاچه قایق سواری کردیم. رَد‌ی شنا هم یادمون می‌داد، رَدی همیشه  حواسش به‌ش بود. آنابل شنا بلد نبود. یک بارهم رَدی تنهایی شنا می‌کرد و من و آنابل کفش‌هاش رو پُرِ از شن کردیم. سال بعد خونه‌ی رَدی بودیم  و  بمون شیرینی تَرداد. آنابل یک ذره هم نتونست بخوره. بعد رَدی با ماشین  بُردمون گردش و ما شیرینی تَرها رو ریز ریز ‌می‌کردیم و از شیشه‌ی ماشین برای مرغ‌های دریایی پرت می‌کردیم. مرغ های دریایی جیغ و ویغ‌کنان نُک می‌زدند و من و آنابل از خنده ریسه می‌رفتیم تا جایی که رَدی مجبور شد ماشین رو نگه‌داره و آنابل رو بغل بگیره تا خون‌ریز‌ی نکنه.”

” تازه”  مادرم دلش نبود با بچه‌ها‌ی مسلول دوست شم. من خیلی ناراحت شدم. حتا رَدی باش حرف زد. ولی بعد آنابل حالش بدتر شد. دیگه باش بودن هم کیفی نداشت. می تونم گورش رو نشونت بدهم ولی سنگ گور نداره. سرِ رَدی  که خلوت شه  سنگی براش می‌ذاریم. راستی اگه به جای راه پایینی راه  راست رو می‌رفتیم، به گورستون می‌رسیدیم. “گورستان بی‌کس‌ و کارها.”

کم کم  به دشت وآسایشگاه نزدیک می‌شدیم.

مِر‌ی گفت: “داشت یادم می‌رفت” و از جیب‌ش یک دسته بلیت در آورد.

” نمایشنامه‌یی به اسم” پینافور”  برای “روز ‌قلب‌ها” تو مدرسه تمرین کردیم، من هم توش بازی می‌کنم. باید همه‌ی این بلیت‌ها رو بفروشم. توهم  اولیش.”

حدسم در باره‌ی خانه‌ی دکتر تو اَموندسن درست از آب در آمد. برای شام دعوتم کرد. ولی انگار تا تو راهروچشمش بِم افتاد به فکرش رسید. شایدم هم سخت‌اش بوده دعوتم کند تا ازشیوه‌ی تدریس گفت وگو کنیم.

روزِ آن شبی که به خونه‌ش دعوتم کرده بود، بلیت تئاتر رو از مِری خریده بودم وبه‌ش گفتم.

گفت: “من هم خریدم ولی نه که بخوام ‌ِبرم.”

“ولی یک جورایی بِش قول دادم.”

“گاهی آدم زیر قولش می‌زنه.”” تازه  دیدنی‌یی هم نباید باشه. “حرفش را گوش دادم و مِری را هم ندیدم که براش توضیح بدهم. طبق قرارمان بیرون دَرِ ورودی روی ایوان منتظر شدم. قشنگترین پیراهن کِرپ سبز رنگم را که دکمه‌های مروارید‌ی و یخه‌‌یی توری داشت پوشیده و کفش‌های جیر پاشنه بلندم را توی چکمه‌های زمستانیم به پا کرده بودم. سر وقت نیامد. اول دِل دِل می‌کردم که سَر پیش خدمت از اتاق بیرون بیاید و آن جا ببیندم. بعد هم نگران  شدم که نیاید. ولی بلاخره سر و کله‌ش پیدا شد. دکمه‌های پالتوش را که می‌بست پوزش خواست و گفت:

“همیشه تو لحظه‌ی آخراتفاقی می‌افته که باید راس و ریس‌ کرد.” بعد راهی را که به پارکینگ منتهی  می‌شد  زیر آسمان پر ستاره نشان داد و پرسید:

“لیز که نمی‌خوری؟ “در حالی که همه‌ی حواسم به کفش‌های جیر پاشنه بلندم بود گفتم: ” نه!” حتا زیر بازوم را هم نگرفت.

ماشینش‌ قدیمی بود و بخاری هم نداشت. عین بیشر ماشین‌های آن دوره. وقتی به‌م گفت، به خانه‌ش می‌رویم نفس راحتی کشیدم. هیچ خوش نداشتم تو رستوران هتل بین آن همه آدم بنشینم و شام بخورم، یا بازساندویچ‌های خشک آن کافه‌ی کذایی  را سَق بزنم. گفت، تاهوا‌ی خانه گرم نشده پالتوم را در نیاورم. و هیزم شومینه را روشن کرد و ادامه داد، حالا هم ” صاحبخونم، هم آشپز و هم پیش‌خدمت.” فضا‌ی خانه  گرم و دلپذیربود و غذا هم کم کم  حاضر می‌شد.

نخواست کمکش کنم و گفت: دوست دارم تنها‌یی کار کنم. کجا می‌خوا‌ی منتظر شی؟ خُب می‌تونی نگاهی به کتاب‌های تو اتاق نشیمن بندازی. ولی بهتره پالتوت رو در نیاری هوای اتاق آن قدرها گرم نیست. خونه رو با شومینه گرم می‌کنم و اگه از اتاقی استفاده نکنم شومینه رو هم روشن نمی‌کنم. کلید برق کنار در‌اتاقه. بعد پرسید،اشکالی نداره که به رادیو گوش کنم؟ “عادته دیگه.”

به اتاق نشیمن رفتم. انگار یک جورها‌یی دست به سَرم کرده بود. تو رفتم و در آشپزخانه را باز گذاشتم. در را بست و گفت: “بهتره بسته باشه تا هوای آشپزخونه گرم شه”، بعد گوش سپرد به صدای احساساتی و وعظ گونه‌ی  گوینده‌ی رادیو سی بی اس که آخرین اخبار جنگ  را می‌خواند. از زمانی‌ که خانه‌ی پدر و مادر بزرگ مادریم  رو ترک کرده بودم به این صدا گوش نکرده بودم. دلم بود که تو آشپزخانه  می‌ماندم. اتاق نشیمن پر از کتاب‌هایی بود که تو کتابخانه، رو‌ی میزو صندلی، لبه‌ی پنجره و ر‌و‌یِ زمین چیده شده بودند. زمان دانشجو‌یی‌م چند تایی‌ را خوانده بودم. به نظرم کتاب‌ها را چند تا چند تا می‌خرید و حتمن عضو انجمن کتاب‌خوانان هم ‌بود.  کتاب‌های کلاسیک دانشگاه هاروارد. تاریخ ویل و آریل دورانت- از همان دست کتاب‌هایی که تو کتابخانه‌ی پدر بزرگم پیدا می‌شدند. البته رمان و شعر چندانی نداشت، ولی چند تایی از کتاب‌های قدیمی کودکان را داشت. سایر  کتاب‌ها در باره‌ی جنگ‌های داخلی امریکا، جنگ‌های ناپلئون، نبرد ژولیوس سزار، کشف آمازون و قطب شمال، ِشکِلتون در چنگال یخ، فرانکلن ،شهرهای مدفون افریقای مرکزی، نیوتون و کیمیاگری و راز هندوکش بود. به گمانم کتاب‌ها نشانه‌ی شخصیت تشنه‌ی یادگیر‌ی گردآورند‌ه‌شان بودند، یا شاید نه فقط برای یادگیر‌ی، بلکه  شگفت زده کردن دیگران هم بود. البته سلیقه‌ی خاصی در انتخاب کتاب‌ها به کاربرده نشده بود. پس با این حساب وقتی پرسیده بود :

” کدام رمان روسی‌؟ “شاید سبک خاصی را در نظر نداشته.”

بلند گفت: ” شام حاضره” در آشپزخانه را باز کردم  و مسلح به سلاح شک و تردید تو رفتم.

پرسیدم، “با کدوم یکی موافقی با سِتمبرین یا نَپاتا؟”

” منظورت چیه؟”

” بری‌گاتن. “بیشتر با ستمبرین یا نپاتا هستی؟”

” راستش رو بخوای  هر دوِشر و وِره.”

“به نظر من ِستمبرین مردمی‌تر و نَپاتا جالب‌تره.”

“تو مدرسه این‌ها رو یاد گرفتی؟”

به سردی گفتم : “نه!”

با ابروها‌ی بالا کشیده  نگاهم کرد و گفت.

” پوزش می‌خوام. راستی اگه از کتابی خوشت اومده بی رودرواسی وَرش دار. تو وقت آزادت هم بیا این جا  کتاب بخون.  شومینه برقی رو رو به راه می‌کنم به گمونم  میونه‌یی با شومینه‌ی هیزمی نداری. فکرهات رو بکن.کلید‌ خونه رو هم به‌ت می‌دم.”

” ممنون.”

شام گوشت خوک، پوره‌ی سیب زمینی و نخود فرنگی بود. دِسر هم پایِ سیب که از شیرینی فروشی سر کوچه خریده بود، که اگر گرم ‌می‌شد، خوشمزه‌تربود.

از زندگی تو تورنتو و درس‌های دانشگاه‌ام پرسید و از پدرو مادر بزرگم.  بعد گفت، به  گمانش  پدر و مادرم در  تربیت کردن‌ام  سخت‌گیر بوده‌‌اند.

“پدر بزرگم  کشیشی  لیبراله از هواداران پل تیلیش.”

” و تو؟ یک نوه‌ی کوچولوی مسیحی با  افکارلیبرالی؟”

” نه!”

“ببین. به نظرت تند می رم؟”

“بستگی داره. اگه مثل کارفرما سئوال پیچم می‌کنی “نه””

“پس ادامه می‌دم، دوست پسر داری؟”

” آره.”

“ارتشیه”

آره. تو  نیرو دریا‌یی‌یه. پاسخ  به جا‌یی بود. دیگرلازم نبود بدانم چرا به مرخصی نمی‌آید یا نامه نمی‌نویسد.

دکتر رفت و چای آورد.

“تو چه جور کشتی‌یی خدمت می کنه؟”

“کوروت. “باز هم یک جواب بجا.

” پسر پُر دلیه. شیر یا شکر؟”

“هیچ کدوم، ممنون.”

“چه خوب! چون هیچ کدوم رو ندارم.  ببین!  آدم دروغ  که می‌گه صورتش گُر می‌گیره و مُشتش وا می‌شه.”

اگر از پیش صورتم گُر نگرفته بود حالا اَلو گرفت. گرما از پاهام داشت بالا می‌آمد و زیر بغل‌هام خیس عرق شده بود. کاش عرقه بیش از این  لوم ندهد.

“چای که می‌خورم صورتم گُر می‌گیره.”

“باشه، قبول،”

تا اوضاع از آن چه بود بدترنشود حرف  تو حرف آوردم و گفتم: شنیدم امروزعمل ریه داشتید.

اگر جواب سر بالا می‌داد پالتوم را می‌پوشیدم و می‌رفتم. گویا متوجه حالتم شد، چون گفت،عمل توراکوپلاستیک انجام دادم، واضافه کرد برای بیماربهتره ریه‌ش‌  سوراخ شه. روش جالبیه! بقراط هم به این روش  آگاه بوده. و برداشتن لوب ریه‌ تو آینده کار معمولی‌یی می‌شه.

پرسیدم: ” بیماری از زیر دستتون دَرم می‌ره؟”

بازگویی فرصتی دست داده بود تا سر به سرم بگذارد.

آره، ولی اگه فرار کنه کجا  بره؟ تو جنگل. یا بپره تو دریاچه.-  شایدم منظورت اینه که نمی‌میره؟ در این صورت، چرا، پیش می‌یاد. البته پیش‌رفت‌های زیادی تو این زمینه شده، روش جراحی‌ من کم کم داره کهنه می‌شه. دارویی به نام  استرپتُمیسین در راهه. قبلن تو آزمایشگاه آزمایش شده. خُب  به سیستم عصبی آسیب می‌زنه. ولی براش راهی پیدا می‌شه، و من از کاربی کارمی‌شم.

او ظرف‌ها را می‌شست و من خشک می‌کردم. پیش بندی به دور کمرم بست تا لباسم تَر نشود. پیش بند را که می‌بست دستش را روی پُشتم گذاشته بود و با انگشت‌های از هم بازشده‌اش پُشتم  را می‌فشرد. انگار‌ی پشتم را معاینه‌ می‌کرد. شب، هنگام خواب  هنوزفشارانگشت‌هاش را روی پشتَم حس می‌کردم. از این حرکت بیشتراز بوسه‌یی که هنگام پیاده شدن از ماشین به پیشانیم زده بود لذت می‌بردم. بوسه‌یی خشک و خالی.

کلید خانه‌ش را گذاشته بود زیر پا دَری اتاقم. ولی دستم نمی‌رفت بَرش دارم. اگر کس دیگری این پیشنهاد را داده بود با سَر می‌پذیرفتم. بخصوص که پای شومینه‌ی ‌برقی هم  در میان بود. ولی باش بودن دست پاچه‌‌ام می‌کرد. گیرم هوا‌ی اتاقه سرد هم نمی‌بود، باز حتمن می‌لرزیدم وشک دارم حتا کلمه‌یی می‌توانستم بخوانم.

خیال می کردم مِری پیداش می‌شود و بابت نرفتن‌ام به تئاتر سرزنشم می‌کند. بهتره به‌ش بگویم  ناخوش بوده‌ام. یا سرما خورده بودم. بعد یادم آمد سرماخوردگی اینجا بیماری خطرناکی‌ست و باید ضدعفونی کرد، دهن بند زد و از اتاق بیرون نرفت. به منزل دکتر رفتن و پنهان کردن‌اش را هم کار بیهوده‌‌‌‌‌‌یی می‌دیدم. از چشم هیچ کس پنهان نبود، حتا پرستارها‌‌یی که به روی خودشان نمی‌آوردند. شاید محتاط بودند یا علاقه‌یی به این جور رابطه‌ها نداشتند. ولی بهیارها سربه سرم می گذاشتند و می‌پرسیدند:

”  شامِ دیشب چطور بود؟”

لحن‌شان مهربان  بود و دلسوزانه. ولی انگار رفتارم برای‌شان کمی عجیب بود. جدا از این که چه و که بودم، شانس به‌م رو آورده بود و باید خودم را شایسته‌ی همسر‌ی مرد‌ی سرشناس نشان می‌دادم.

همه‌ی هفته مِری را ندیدم.

دکترپیش از این که بوسه‌یی بفرستد گفته بود :”تا  شنبه‌ی آینده”. بازبیرون رو تراس منتظر‌ش‌ام. ولی این بار دیر نیامد. با ماشیش رفتیم خانه‌ش،  شومینه  هیزمی را  که  روشن می‌کرد رفتم تو اتاق نشیمن. آن جا چشمم به شومینه‌ی برقی‌‌‌‌‌‌یی افتاد که روش گرد و خاک نشسته بود.

” گفت: پیشنهادم رو نپذیرفتی. چه فکر کردی. من بی‌خود حرف نمی‌زنم”.

گفتم: چون به تئاتر نرفته بودم، ترجیح داده بودم به شهر نیایم.

گفت:  “یعنی زندگیت رو برای خوش اومدن یا نیومدن مِری تنظیم می‌کنی؟”

شام تقریبن همان شام دفعه‌ی  پیش بود. گوشت خوک، پوره‌ی سیب زمینی و ذرت به جای نخود سبز. این بار گذاشت کُمکش کنم، حتا به‌م گفت میز را بچینم و جای  وسائل آشپزخانه را  یاد بگیرم. و گفت، ” وسائل  آشپز‌خانه معمولن جایی‌اند که باید باشند.”

هیزم شومینه را که روشن می‌کرد دل سیر نگاهش ‌کردم. از دقت و آرامشش هنگام کار مهر‌ش به دلم نشست واز این حس به خودم لرزیدم.

شام می‌خوردیم که در زدند. دکتر در را باز کرد و مِری  مثل باد تو آمد. بسته‌ی دستش را گذاشت روی میز و پالتوش را در آورد و لباس سرخ مایل به  زردش را  نشان داد و گفت:

” روز قلب‌ها” رو با دیر کرد تبریک می گم. شما به دیدن نمایش نیومدید پس من نمایش رو پیش شما آوردم. این هم هدیه‌تون.

روی یک پا ایستاد و با پای دیگرتو هوا لگد انداخت و پوتینش را در آورد. بعد همین کار را با پای دیگرش کرد. پوتین‌ها را کناری گذاشت، دور میز چرخی زد و با صدای جوان و رساش زد زیر آواز.

گل آلاله‌ می‌نامند‌ام

آلاله ی کوچولوی،

هرچند نمی‌دانم چرا.

گل آلاله می‌نامند‌ام.

طفلک آلاله‌ی کوچولو،

بیچاره آلاله‌ی کوچولو-

پیش از این که زیر آواز بزند، دکتر بر خاسته، به کنار اُجاق گاز رفته  و تَهِ دیگ را که گوشت خوک به‌ش چسبیده بود می‌تراشید.

براش کف زدم  وگفتم: “چه لباس قشنگی .”

واقعن هم قشنگ بود. دامنی سرخ رنگ، زیر دامنی‌یی لیمویی، و پیش بند‌ سفید گل دوزی شده .

” مادرم دوخته و گل‌دوزیش  کرده.”

“گل دوزیش هم کرده!؟”

” آره.شب پیش از نمایش تا چهار صبح بیدارنشست تا تمومش کرد.”

مِری چرخی زد و پاش را به نرمی به زمین کوبید تا لباسش را بهتر نشان دهد. صدای جرینگ جرینگ ظرف‌های چینی که تو قفسه‌ چیده می‌شدند از آشپز‌خانه می‌آمد. باز براش کف زدم. هر دو می‌خواستیم  دکتر این قدر بی اعتنایی نکند، حتا اگر دلخور هم بود باز کلمه‌یی به  مهر بگوید.

مِری گفت: ببین! این هم واسه روز قلب‌ها. و کاغذ دور بسته را  که پر از شیرینی‌های قلب مانند‌ی که با رنگینه‌ی سرخ تزیین شده بودند، باز کرد.

گفتم: چه باسلیقه!

مِری باز رقصان  خواند.

من کاپیتان پینا فورمم،

کاپیتانی که جهان را در می‌نوردَد.

به سرزمین‌های دور رَه می‌سپُرد

و ساحل‌های سپید را می‌نِگرد…

دست آخر دکتر رو به ما کرد و مِری به‌ش سلام نظامی داد.

دکتر گفت:” تمومش کن مِری!

مِری به روی خودش نیاورد.

هورا برای ام/ اس  پینافور

بگذار پرچم برافرازیم، هر چه بادا باد…

دکتر گفت: “گفتم تموم‌ کن!”

برای کاپیتان شجاع پینافو!

“مِری. داریم شام می‌خوریم. تو هم دعوت نشدی.”

آخرش مِری دَمی آرام گرفت و گفت:

“چه از خود راضی.”

“بهتره دست از خوردن این بیسکویت‌ها وَردار‌ی و دیگه شیرینی‌هم  نخوری! داری عین یک خوکچه  چاق  می‌شی.”

انگار صورت مِری وَرم کرد و حال و دَمی بود که بزند زیر گریه  ولی به جاش گفت:  “همین تو یکی باید  این حرف رو بگی. تویی که لوچی.”

” دیگه  بس کن!”

” خب راست می‌گم”

دکتر پوتین‌ها‌ی مِر‌ی را  گذاشت جلو پاش.

“بپوش!”

مِر‌ی مُف آویزان و چشم‌ها پر اشک  پوتین‌هاش را پوشید. دکتر پالتوش را آورد ولی کمک نکرد تا  بپوشد‌ش و دکمه‌هاش را ببندد.

حالا  شد. “با چی اومدی؟”

مِر‌ی جواب نداد.

“پیاده اومدی؟ مادرت کجاست؟”

“کارت بازی می کنه.”

“می‌برمت خونه! تا  تو برف و باد  یخ نزنی و دلت به حال خودت نسوزه.”

من لالمانی گرفته بودم و مِری حتا نیم نگاهی هم به‌م نکرد. جَو سنگین‌تر از آن بود که بشود حرفی زد.

صدای موتورماشین را که شنیدم  میز را جمع کردم. فرصت نکرده بودیم دِسر که باز هم پای سیب بود بخوریم. شاید فقط همین یک رَقم شیرینی  را می‌شناخت یا شیرینی فروش شیرینی دیگری نداشت.

یکی از شیرینی‌های قلب مانند را برداشتم و در دهن گذاشتم، کاراملِ روش شیرین بود و طعم میوه‌های خشک را نداشت. یکی و باز یکی دیگر خوردم.

فکر کردم کاش دست کم ازمِری  خداحافظی  یا تشکر می‌کردم. ولی فرقی هم براش داشت؟ شاید هم به خودم قبولاندم که فرقی براش داشته. به گمانم نمایش را برای من اجرا نکرده بود، یا شایدم  یک خُرده  برا‌ی خاطر من  بوده.

از سنگدلی دکتر حیرت کرده بودم. ولی از این که می‌خواسته با من تنها باشد، خوشحال بودم. و از خوشحالیم شرمنده شدم، ومانده بودم  دکترکه می‌آمد به‌ش چه بگویم.

لازم نشد حرفی بزنم، یک راست به طرف تخت بردم. یعنی از قبل برنامه ریزی کرده بود ؟ یا  برای او همان اندازه خود جوش بود که برای من؟ ازاینکه باکره بودم تعجب نکرد، بلکه مثل مرد‌ی پر تجربه بام رفتار کرد.

گفت: “می‌خوام بات ازدواج کنم.”

پیش از این که به خانه برساندم، شیرینی‌ها با کارامل‌های سرخ روش را رو برف‌ها ریخت تا پرنده‌ها بخورند.

قرار ازدواج گذاشتیم. از کلمه‌ی نامزد‌ی ترس داشت. قرار شد در این باره چیز‌ی  به پدر و مادرم نگویم. عقدکنان هم تو یکی از روزها‌ی تعطیلی‌ش باشد. عروسی‌یی ساده. مراسم پُر زرق وبرق  با مهمان‌ها‌ی جلوه فروش که  ساختگی  می‌خندیدند  را نمی‌پسندید و تن به این جور عروسی هم نمی‌داد. از زر و زیورهم خوشش نمی‌آمد. به‌ش گفتم‌ هرگز آرزوی زر و زیورنداشته‌ام و دروغ هم  نمی‌گفتم. او از این که از آن دست دخترها‌ی کله پوک معمولی نبودم خشنود به نظر می‌رسید.

از آن پس با هم شام  نمی‌خوریم، نه به خاطر حرف مردم، بلکه  با یک کارت جیره بندی مشگل  می‌شد گوشت  برای دو نفرگیرآورد. من کارتم را پس از این که تو آسایشگاه شام و ناهار نمی‌خوردم به سرآشپز  پس داده بودم.

دکترگفت: بهتره کمتر جلو چشم باشیم!

طبیعتن همه  شک برده بودند. پرستارها رفتارشان مهربان‌تر شده بود، حتا سر آشپز هم گاهی به‌م لبخند می‌زد. ولی من نگاهم را از این و آن می‌دزدیدم. البته بعد از نامزد‌ی با وجود پنهان ‌کاری کمی رفتارم عوض شده بود. و این که  سالمندان زیر نظرم داشتند تا پایان این رابطه‌ را ببینند دیگربرام چندان اهمیتی نداشت. ولی مطمئن بودم اگر دکتر وِلم می کرد با دُمشان گردو می‌شکستند. ولی بهیارها هوام را داشتند و گاهی سر به سرم می‌گذاشتند که  تاریخ عروسی را تو‌ی فنجان قهوه‌ا‌م دیده‌اند.

مارش ماه سخت و پرحادثه‌‌یی بود. به‌ قول بهیارها سخت‌ترین ماه سال. بی‌هیچ علتی بچه‌هایی که از زمستان جان سالم به در برده بودند توماه مارش می‌مردند. اگر شاگردی به کلاس نمی‌آمد نمی دانستم بیماریش عود کرده یا به خاطر یک سرما خوردگی  ساده تو بستر مرگ افتاده . تصادفی تخته‌ سیاهی گیر آوردم و اسم بچه‌ها را دورش نوشتم. دیگر لازم نبود اسمی را از روی تخته پاک کنم مگر این که غیبت شاگرد طولانی می‌شد. بچه‌ها  بی این که حرفی بزنند اسم بچه‌یی را که مرده بود از روی تخته سیاه پاک می‌کردند. آن‌ها می‌دانستند که من تازه کارم و ناوارد.

دکتر فرصتی گیر آورده بود تا برای عروسی خودش را آماده کند. کاغذی را از زیر در تو اتاقم سُرانده بود و روش نوشته بود برای هفته‌ی اول آپریل آماده باشم. اگراتفاقی نمی‌افتاد چند روزی  مرخصی می‌گرفت تا به هانتس ویل برویم.

سفر به هانتس ویل- کلمه‌ی رمز ازدواجمان بود.

روزی  که هرگز فراموش نمی‌کنم! پیراهن کِرپ‌ سبزَ شُسته رُفته‌ام را که با دقت لوله کرده‌ بودم  گذاشتم تو چمدان سفریم . مادر بزرگم  فوت و فن لوله  کردن رخت‌ها را به‌م یاد داده  بود. او می‌گفت، تا رخت‌ها چروک نشوند، بهتره آن‌ها را  سفت لوله کرد تا، تا زد. فکر کردم تو دستشویی بین راه  لباسم را عوض می‌کنم. در باره‌‌‌ی راه  پرس و جو کرده بودم. می‌خواستم بدانم  در بین  راه گل‌های وحشی می‌روید تا دسته گلی بچینم. یعنی تَن می‌داد تا دسته گلی داشته باشم؟ ولی هنوز گل‌های زرد هم در نیامده بودند چه برسد به بقیه‌ی گل‌ها. تو این راه خشک چیزی جز صنوبرهای سیاه نازک، زمین‌های بایرو درخت‌های عَرعَرو ومرداب، وراه‌ها‌ی شنی و صخره‌های سرخ رنگ که دیگر چندان برام نا آشنا هم نبودند، چیز دیگری وجود نداشت.

رادیوی ماشین روشن است، و مارش پیروزی نزدیک شدن متفقین به برلین را پخش می‌کند. دکتر- آلیستر- می‌گوید: متفقین راه را باز می‌کنند تا روس‌ها زودتر برسند ولی از این کارشان پشیمان خواهند شد.

حالا که آموندسن را پشت سر گذاشته‌ایم  می‌توانم آلیستر صداش کنم. این طولانی‌ترین سفری است که با هم داشته‌ایم. از رفتار مردانه‌اش  که در یک لحظه  نادیده می‌گیردم ودر لحظه‌ی دیگر به‌م توجّه می‌کند، برانگیخته می‌شوم. مهارتش در رانندگی و جراح بودنش برایم هیجان‌انگیز‌ است. همین حالا حاضرم درهر گِل و لایی یا گودالی بخوابم یا پُشتم را به هر صخره‌یی یا جدول کنار جاده تکیه دهم تا هر جور که می‌خواهد باهام عشق بازی کند. ولی این حس‌ را برای خودم نگه می‌دارم.

به آینده فکر می‌کنم. به هانتس که برسیم  کشیشی گیر می‌آوریم و تو اتاقی ساده  مثل خانه‌ی پدر و مادر بزرگم کنار هم می‌ایستیم. اتاقی که از کودکی‌ام به یاد داشتم. یادم ‌می‌آید مادر بزرگم حتا پس از بازنشسته‌گی‌ش ازش خواسته می‌شد شاهد مراسم عقدکنان این و آن باشد. او لُپ‌هاش را سرخ می‌کرد و پیراهن توری سورمه‌‌یی را که تو این جور مراسم  ‌می‌پوشید از صندوق بیرون می‌آورد.

به‌ش گفتم جور دیگری هم می‌شود عروسی کرد و واکنشی  در او دیدم که پیش از این هرگزندیده بودم. آلیستر خوشش نمی‌آمد سر و کارش به کشیش جماعت بیفتد. گفت: تو شهرداری هانتس ویل فرم‌‌ها را پُر می‌کنیم و وقت می‌گیریم، و بعداز ظهر همان روزازدواج‌مان را ثبت می‌کنیم.

وقت ناهاربود. آلیستر بیرون رستورانی که مثل یک قُل دیگر کافه‌ی آموندسن بود ایستاد و پرسید:

“نظرت چیه؟”

سر آخر ناهار را تو سالن سرد و بی روح  رستورانی در یکی از محل‌های اعیانی  که مرغ سِرو می‌کردند خوردیم. نه مشتری دیگری جز ما هست ونه موسیقی‌یی  در کار، مگر صدای کارد و چنگال‌ که مرغ‌های نیم پز را  تِکه تِکه می‌کرد . حتمن فکر می‌کند اگر به رستورانی که اول پیشنهاد داده بود رفته بودیم بهتر از این رستوران ‌بوده .

با این حال سراغ دست شویی زنانه را گرفتم، تو اتاق سرد‌ی که دلگیرتر از سالن رستوران بود در حالی که  از سرما دَندانک می‌زدم پیراهن سبزم را پوشیدم و  لبانم را سرخ و موهام را شانه کردم.

بیرون که آمدم آلیستر بلند شد و لبخند زد و گفت:  چقدرخوشگل شدم!

دست در دست با قدم‌های سنگین به طرف ماشین می‌رویم. در را برام باز می‌کند، بعد ماشین را دور می‌زند و سرجاش می‌نشیند و چراغ‌ها‌ی ماشین را خاموش و روشن می‌کند.

ماشین بیرون فروشگاه آهن آلاتی پارک شده . فروشگاهی که  پارو را به نصف قیمت می‌فروشد. بالا‌ی پنجره‌ تابلویی نصب شده  که روش نوشته شده، کفش پاتیناژ صیقل زده می‌شود.

آن طرف خیابان خانه‌ی چوبی زردرنگی قرار دارد، پله‌های بیرونی‌ش شکسته‌‌ ولی با تخته  به شکل ضربدر میخکوبی کرده‌اند.

کامیونی که جلو ماشین آلیستر پارک شده است، مدل کامیون‌ها‌ی پیش از جنگ است ِ گل‌گیر‌ها و رکابش هم زنگ زده‌اند. مردی کاپشن پوش از فروشگاه آهن آلات  بیرون می‌آید و سوارکامیون می‌شود. پس از کمی َدنگ فَنگ موتور کامیون روشن می‌شود و راه امی‌افتد. بعد وانتی که نام شرکتی روش نوشته شده سعی می‌کند در جای خالی  کامیون پارک کند. وانت تو جای خالی جا نمی‌گیرد. راننده پیاده می‌شود و به طرف ماشین آلیستر می‌آید و به شیشه‌ی ماشین می‌زند. آلیستر با تعجب  شیشه را پایین می‌کشد، مرد می‌پرسد، پارک کرده‌اید تا از فروشگاه آهن آلات خرید کنید وگر نه، لطف کنید از آن جا بروید تا بتوانم پارک کنم.

“داشتیم می‌رفتیم.”

ما. گفت ما . یک آن این کلمه به مغزم چسبید. بعد فکر کردم این آخرین بار‌ی‌ست که گفت ما. به خودم می‌گویم،  آخرین بار‌ی‌ست که  تو زندگی‌ش‌ هستم.

فقط شیوه‌ی گفتن کلمه‌ی “ما” نبود که حقیقت را فاش می‌کرد. بلکه لحن حرف زدنش با راننده بود، لحن حرف زدن مرد‌ی با مردی دیگر، لحنی آرام و معقول‌. کاش به چند لحظه‌ی پیش برمی‌گشتم. به وقتی که مرد می‌خواست ماشین را پارک کند و آلیستر آشفته فرمان را سفت چسبیده بود، به وقتی که گفته‌هاش دردناک بود. جدا از این که چه گفت و چقدر حرف دلش را زد ولی همان قدر گفته‌اش بی شیله پیله بود که حرف‌هاش هنگام عشق‌باز‌ی. آلیستر شیشه ماشین را بالا کشید و با دقت  فرمان را چرخاند تا دنده عقب برود و به ماشین کناری نمالد.

تاچند لحظه‌ی  دیگر  باید دلم را به لحظه‌‌یی خوش کنم که سرش را چرخانده بود تا دنده عقب برود. دست کم  بهتر از حال بود که به طرف پایین خیابان هانتس ویل می‌راند. انگار هیچ حرفی برای گفتن و کاری برای انجام دادن وجود ندارد.

گفته بود نمی‌توانم.

گفته بود نمی‌تواند با من ازدواج کند. توضیحی هم نداشت. فقط این رابطه  از اول اشتباه بوده است .

دیگرهر گز نمی‌توانم به  تابلو فروشگاه “کفش پاتیناژ صیقل زده می‌َشود”، فکر کنم و صداش تو گوشم نپیچد. یا به تخته کوبی‌های ضربدری خانه‌ی زرد رنگ  چوبیِ روبروی مغازه‌ی آهن آلات فروشی.

“می رسونمت ایستگاه قطارو بلیت تورنتو رو می‌خرم. مطمئنم طرف عصر قطار‌ی به تورنتو می‌ره. داستانی باور کردنی برای کارکنان سر هم می‌کنم وسفارش می‌دم وسائلت رو هم جمع  کنند. آدرس تورنتو رو به‌م بده، فکر نمی‌کنم داشته باشم. راستی، نامه‌یی سفارشی هم برات می‌نویسم. کارت عالی بود. به هر حال تا آخر این فصل هم حتا کار نداشتی. جابه جا‌یی بنیادی تو آسایشگاه داره می‌شه.”

لحنش سرد و آرام است. لحنی که انگار باری را زمین گذاشته باشد. کوشش می‌کرد راحتی‌اش را تا رفتن‌ام پنهان کند.

به خیابان نگاه می‌کنم. درست مثل این که به پای چوبه‌ی دارمی‌برندم. هنوز نه! چند لحظه‌ی دیگر… صداش را برای آخرین بار می‌شنوم.

راه را خوب می‌شناسد. می‌پرسم، دختر‌ها‌ی دیگر‌ی را هم سوار قطار تورنتو کرده ا‌ست؟

می‌گوید:” این چه حرفیه”

قطار‌ی ساعت پنج به  طرف تورنتو حرکت می‌کند. آلیستر می‌رود بلیت قطار را بخرد ومن تو ماشین منتظر می‌مانم. بلیت در دست با قدم‌های بلند به طرف ماشین می‌آید. حتمن خودش متوجه  شتاب زده‌گی‌ش شده، به ماشین نزدیک که ‌می‌شود آرام‌ترقدم برمی‌دارد.

در ماشین را باز می‌کند و می‌پرسد:

“می‌خوای تا قطار نیومده صبر کنم؟ شاید جایِ مناسبی گیر بیاریم و چای وشیرینی‌ بخوریم. ناهاربد مزه‌ای بود.”

از جا بلند می‌شوم و جلوتر از او به ایستگاه قطارمی‌روم. اتاق انتظار را نشان می‌دهد و یکی از ابروهاش را بالا می‌کشد وبه شوخی می‌گوید:

” شاید روز‌ی  فکر کنی امروز، یکی از بهترین روزها‌ی زندگیت بوده.”

ایستگاه قطار اتاقی گرم و راحت ویژه‌ی بانوان دارد. آنجا جوری روی نیمکت می‌نشینم که ورودی ایستگاه قطار را بهتر ببینم. شاید تو بزرگراه  به طرف آمودسن که می‌راند، آفتاب پریده‌ رنگ بهاریِ روی صخره‌ها‌یی که همین چند ساعت پیش از کنارشان َرد شده بودیم ‌را بیند، پشیمان شود  و از نیمه‌ راه بَر گردد.

دست کم یک ساعتی طول کشید تا قطار‌ تورنتو به ایستگاه  رسید. زمان می‌گذشت و سَرم پُر ازفکر و خیال بود. سوار قطار شدنم جوری‌ست که انگار زنجیر به مُچ پاهام چفت شده باشد. گونه‌ام را به شیشه‌ی قطار می‌چسبانم تا چراغ راه بند و نگهبان را روی سَکو بهتر ببینم. هنوز برای پیاده شدن دیر نیست. می‌شود از پله‌ها به تندی بالا رفت و از لابلای ساختمان‌ها‌ی ایستگاه قطار به طرف خیابان دوید، جایی که همین چند لحظه پیش ماشینش را پارک کرده بود. کاش دیر نشده باشد، ولی  این منم که می‌خواهم به طرف او بدوم پس حتمن دیر نشده است .

چه خبراست؟ سرو صدای زیادی  شنیده می‌شود. نه یکی بلکه  گروهی دختردبیرستانی با گرم‌کن ورزشی، جیغ و ویغ کنان سوار قطار می‌شوند. بلیت فروش دلخورگوش زد می‌کند که زودتر سر جای‌‌شان بنشینند.

یکی از دخترها  که آرام‌تر است مِری است.

رو برمی‌گردانم و دیگر نگاه نمی‌کنم.

مِری صدام می‌زند و می‌پرسد کجا بودم.

رفته بودم هانتس به دوستم سر بزنم.

کنارم می‌نشیند و می‌گوید با تیم هانتس ویل مسابقه‌ی بسکتبال داشته‌اند. خیلی جالب بود. باختیم. با اشتیاق رو به دوستاش بلند می‌گوید:

“باختیم، مگه نه؟” بقیه هِرو ِکر می‌کنند.

می گوید، “چه شیک کردی! و منتظر پاسخ‌ام نمی‌شود.

وقتی به‌ش می‌گویم دارم به تورنتو می‌روم تا به پدر و مادرم سَر بزنم چیزی نمی‌گوید جز این که آن‌ها باید خیلی پیرباشند. یک کلمه هم از آلیستر نمی‌پرسد. حتا گله‌گی هم نمی‌کند. نمی‌تواند همه چیز را فراموش کرده باشد. شاید فقط آن‌ها را دسته بندی کرده و در جایی کنارپیش‌آمد‌هایی  که در گذشته براش پیش آمده جا داده است. یا شاید واقعن از آن دسته آدم‌هایی است که به سادگی از َپسِ تحقیر شدن برمی‌آیند.

ازش متشکرم، هر چند  پیش‌تر این حس را نداشتم. آخر به آموندسن  که می‌رسیدیم  تنهایی چه کار‌‌ی می‌تواستم بکنم؟ ازجا می‌پریدم و از قطار پیاده می‌شدم و به طرف خانه‌ش می‌دویدم و علت جدایی را می‌پرسیدم. چرا، چرا؟، چه آبرو ریزی‌یی. عین الان که دختران تیم شکست خورده‌ی بسکتبال از روی ناچاری به شیشه‌ی قطار می‌زنند و برای خویشانی که به استقبال‌شان آمده‌اند دست تکان می‌دهند.

بلیت فروش می‌گوید زودتر پیاده شوند، چون قطار حال و دَمی‌ست که راه بیفتد.

سال‌ها فکر می‌کردم بلاخره روز‌ی گذرش به تورنتو می‌افتد. ولی به ندرت پیش می‌آید کسی را که می‌خواهی ببینی، اتفاقی ببینی.

ولی این اتفاق افتاد. روز‌ی از خیابان شلوغی که حتا نمی‌شد آنی در آن پا سُست کرد رَد  می‌شدم، از روبرو می‌آمد. چند لحظه به‌هم خیره شدیم وبا تعجب گذر زمان را در چهره‌ی یکدیگر دیدیم.

بلند گفت:” چطوری؟”

گفتم:” خوبم” ” خوشبخت”

درست آن روز راست می‌گفتم. البته بگو مگویی جزئی با شوهرم  در باره‌ی این که یکی از بچه‌هاش پولی قرض  کرده بود و ما باید بدهی‌ را می‌پرداختیم دَر گرفته بود. بعد از ظهرهم رفته بودم نمایشگاهی‌ تا خُلقم کمی باز شود.

گفت: ” خوشحالم.”

هنوزهم فکرمی‌کنم می‌توانسته‌ایم  دوراز هیاهو با هم کنار بیاییم. ولی همان قدر احتمالش بوده که راهی‌ را که  رفته‌ بودیم. به پیاده رو که می‌رسم نه نفس نفس زدنی در کار است و نه دستی  روی شانه‌م گذاشته می‌شود . فقط در یک آن پرهو چشمی را به یاد می‌آورم که به بالا نگاه می‌کرد. تا جایی که یادم می‌آید چشم چپش بود. چشمی که دقیق، پرسشگر وعجیب بود.انگار کار ناممکنی را ممکن کرده باشد. کاری که به خنده‌اش می‌انداخت. اما حس‌ام، حس همان روز‌ی‌ست که کِرخت و سَرخورده سوار قطار، آموندسن را به کُند‌ی پشت سر ‌می‌گذاشتم.

انگار پای عشق  که در میان باشد چیز‌ی عوض نمی‌شود.

 

به نقل از آوای تبعید شماره ۳۸